مرجع سخنرانی ها و آثاراستاد علی اکبر داراب کلائی
استاد علی اکبر داراب کلائی ، دارابکلاء شهر ساری متولدشدند ایشان در سن 17 سالگی وارد حوزه شدند . و برای ادامه تحصیل به شهر مشهد مقدس عزیمت نموده و دروس حوزه را تا سطح خارج در حوزه علمیه این شهر ادامه دادند .درحال حاضرساکن تهران میباشند که در زمینه خانواده و سبک زندگی و مسائل روز مقالات متعددی به رشته تحریر درآورده است. برای کسب اطلاع بیشتر به قسمت زندگینامه مراجعه فرمایید.

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان سایت تحلیلی-سیاسی-اجتماعی-فرهنگی و آدرس dalel.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 302
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1

 ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ گالری تصاویر سوسا وب تولز





در اين وبلاگ
در كل اينترنت


تعبیر خواب آنلاین


استخاره آنلاین با قرآن کریم


آمار مطالب

کل مطالب : 302
کل نظرات : 9

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز :
باردید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید سال :
بازدید کلی :
تحلیل درباره جهان اسلام

تحلیل درباره جهان اسلام:

اسلام به سبب تعالیم عالیه و فرهنگ پرور و تمدن ساز بودنش توانست با وجود تمدن‌های بزرگی مانند تمدن ساسانیان، روم و مصر، تمدن جدیدی را پدید آورد. در واقع این ملل مغلوب در پیدایش آن سهم و نقش داشتند. البته اگر اسلام به دست اهل بیت (ع) انتشار پیدا می‌کرد قطعا آنچه که پدید می‌آمد بسیار با عظمت‌تر از آن چیزی بود که ما امروزه از آن به عنوان تمدن اسلامی یاد می‌کنیم.

این تمدن به سرعت به اسپانیا که تحت تسلط مسلمین درآمد رسید. یعنی در دوره حاکمیت امویان، آندلس توسط مسلمان‌ها چنان رشد و عظمت پیدا می‌کند که چشم غربی‌های آن روزگار خیره می‌شود و آنها خود را مغلوب و مقهور این تمدن عظیم می‌بینند.

گاهی اوقات بعضی از خلفا به سبب جمود فکری و با همراهی برخی از علمای عامه که صرفا به حدیث توجه داشتند، فضایی را پدید می‌آوردند که جلوی رشد علم و فرهنگ گرفته می‌شد. آنها با فلسفه و تعقل و خردورزی در مسائل معرفتی مخالفت می‌کردند و طبیعی است وقتی جو اینگونه باشد، این رشد افول پیدا می‌کند، اما در قرن 4 و 5 که ما اوج تمدن اسلامی را داریم به اعتقاد من بخش اعظمی از آن مرهون فرصتی است که شیعه برای حکومت بر جوامع آن زمان پیدا کرد.

اینها از موارد پیشرفت تمدن اسلامی بود که بیان شد، اما علل افول این تمدن عبارتند از اینکه متأسفانه در شرق عالم اسلامی دعواهایی بر سر قدرت به دلیل ضعیف شدن خلافت به وجود آمد. اگرچه آل‌بویه و حمدانیان شیعه بودند، ولی خلافت را براندازی نکردند.

قومیت‌گرایی به خصوص در ارتباط با تُرکان تازه مسلمان شده نیز که از فرهنگ و معارف دور بودند مانند غزنویان، ‌سلجوقیان، خوارزمشاهیان و ... لطمه‌های زیادی زد و اینها هر بار که قدرتی به دست آوردند ضربات جبران‌ناپذیری را وارد کردند و چون عموما اهل تسنن هم بودند و آزاداندیشی شیعه را نداشتند، فوری به قلع و قمع علمای شیعی و فلاسفه و از بین بردن کتابخانه‌ها اقدام می‌کردند.

سوزاندن کتابخانه بزرگ صاحب بن عباد (وزیر شیعی آل بویه در ری) توسط سلطان محمود غزنوی معروف است و چه بسیار از شیعیان که به دار آویخته شدند.

این عوامل همه به تمدن اسلامی ضربه زد و افول پیدا کرد. ممکن است از نظر جغرافیایی قلمرو آنها گسترده‌تر شده باشد مثلا سلاجقه، امپراتوری روم را شکست سختی دادند و وسعت ایران دوباره به حدود وسعت دوره هخامنشیان رسید اما از نظر فرهنگ و تمدن به شدت افول پیدا کرد چون آزاداندیشی وجود نداشت و دولت متعصب سلجوقی با تشیع و فلسفه به شدت مبارزه می‌کرد و محدودیت به وجود می‌آورد به طوری که مثلا فقط فقه شافعی که مذهب رسمی دولت سلجوقی بود باید تدریس می‌شد و حتی مذاهب دیگر اهل سنت را نیز تدریس نمی کردند چه برسد به فقه و مذهب تشیع و فلسفه که با آنها مبارزه می‌شد و طبیعی است که در این صورت، جلوی پیشرفت گرفته می‌شد.

بعضی موارد نیز اختلافات داخلی خود خاندان‌های حکومت‌گر، عامل ضعف و انحطاط می‌شد. مثل آل بویه که دوره درخشان و بسیار با افتخاری داشتند، ولی در آخر، شاهزاده‌های آل بویه به جان هم افتادند و همدیگر را تضعیف کردند و این به نفع خلفای غزنوی و سلجوقی مهاجم تمام شد و آنها آمدند و حکومت آل بویه را بر باد دادند. این دلایل در شرق عالم اسلام، سبب سقوط و افول تمدن اسلامی گردید.

در غرب (یعنی اندلس) نیز این مسئله به وجود آمد. یکی از دلایل انحطاط تمدن اسلامی در آنجا اختلاف شدید قومیتی بین خود مسلمانان بود.

عرب‌ها و بربرها 2 گروه اصلی از مسلمانان وارد شده به اندلس بودند. خود عرب‌ها نیز به 2 دسته یمنی و مضری‌ها تقسیم می‌شدند که هیچ کدام دیگری را قبول نداشتند و مجموع اینها با بربرها مشکل داشتند و بربرها را شهروندان درجه 2 به حساب می‌آوردند.

آنان حتی گروه عظیمی از مسیحیان اروپا را نیز که مسلمان شده بودند با مسلمانان عرب و بربر در یک سطح قرار نمی‌دادند. اینها همه عامل بی ثباتی در اندلس شد به طوری که بارها جنگ‌های داخلی بین خود مسلمانان در گرفت و فقط در جنگ بین اعراب یمنی و مضری، خون‌های فراوانی از مسلمانان ریخته شد.

همچنین در جنگ‌های بین بربرها و عرب‌ها با مقلدین (یعنی مسلمانان اسپانیا) همین اتفاق افتاد و کشته‌های زیادی دادند. من معتقدم تعداد مسلمانانی که به دست هم‌کیشان خود در اسپانیا از بین رفتند بیش از آن چیزی است که مسیحیان از اینها کشتار کردند و این نکته بسیار مهمی است که باید به آن توجه شود.

عامل دیگر سقوط تمدن اسلامی در غرب این بود که ارزش‌های مذهبی را با رواج فساد و تباهی در بین مردم سست کردند. این مسئله را ما در اندلیس بیشتر از شرق می‌بینیم، چون در شرق قدرت مهاجم برجسته‌ای در مقابل مسلمانان نبود ولی در غرب، مسیحیت در اروپا برای جلوگیری از نفوذ پرجاذبه اسلام در اروپا یکپارچه آماده شده بود و لذا در دوره‌ای که مسیحیت از نظر سیاسی و نظامی احساس ضعف شدیدی در مقابل اسلام می‌کرد، از نظر فرهنگی حرکت زیرزمینی عجیبی را ایجاد کرد با این مسئله که جوانان مسلمانان را به فساد و فحشا کشاندند. قابل توجه است که مسیحیان در قلمرو مسلمانان زیاد بودند و حکام اسلامی هم تلاشی برای مسلمان کردن مسیحیان نداشتند زیرا اولا می‌توانستند از آنها جزیه بگیرند و ثانیا اگر با آنها درگیر می‌شدند به راحتی قدرت داشتند زنان و دختران آنها را تصاحب کنند.

بنابراین، چون اراده نشر اسلام نبود بلکه دنبال غلبه و به دست آوردن ثروت و زن و دختران مسیحیان بودند متأسفانه در این زمینه تلاشی نکردند. از طرفی، زنان و دختران مسیحی بدون حجاب و با آداب خودشان ظاهر می‌شدند و به اینها خط نیز داده بودند که جوانان مسلمان را منحرف کنند؛ حتی مراکز فساد و فحشا رسمی نیز توسط آنها با اطلاع دولت مدعی اسلام وجود داشت. جشن‌های سال جدید مسیحی، برای تولد حضرت مسیح را برگزار می‌کردند و بسیاری از جوانان به خاطر اینکه با مسیحیان همراه و در عیش آنها شریک شوند در این جشن‌ها شرکت می‌کردند.

این عوامل کم‌کم باعث سستی اعتقاد مسلمانان شد. از طرف دیگر، توطئه توهین به مقدسات اسلامی را که من از آن با نام «پروژه شهیدسازی» توسط مسیحیت در قلمرو مسیحیان اسپانیا یاد می‌کنم، شروع کردند که ما در تاریخ داریم برخی از کشیشان متعصب، جهال مسیحی را تشویق می‌کردند ک جلوی مسجد جامع مسلمانان در «کردوبا» قرطبه اسلامی به ساحت مقدس پیغمبر اسلام جسارت کنید و می‌گفتند اگر شما را کشتند شهید هستید و به بهشت می‌روید.

«مسجد کوردوبا» در مرکز اندلس، به عنوان مرکزی اسلامی و هنری محسوب می‌شد

از طرفی، رواج شدید فساد و فحشا و مشروبخواری و امثال آن باعث شده بود که مسلمانان به شدت بی‌انگیزه باشند و در مقابل مسائل سیاسی و برای اقتدار خود حساسیت نداشته باشند.

نتیجه این شد که شکوفایی علمی و تمدنی مسلمانان رو به افول نهاد. منتها همان طور که گفته شد غنای ذاتی اسلام باعث شده بود که هر چند اقتدار مسلمانان در هم شکست و حکومت ملوک‌الطوایفی بین آنان ایجاد شد و بخش‌های مهمی از اسپانیا از دست آنها خارج گردید، ولی تا آخرین سال‌هایی که مسلمانان در آنجا حضور داشتند با هم حرف اول عرصه علم و تمدن را مسلمان‌ها می‌زدند.

دولت کوچکی در جنوب شرقی اسپانیا به نام «قرناطه» و «گرانادا» به نام دولت «بنی‌احمد» باقی مانده بود که باید گفت حتی در حال حاضر عمده درآمد توریسم اسپانیا به سبب آثاری شامل کاخ‌ها و قصرها و مساجدی از آنان است که در اوج ارزش هنری است و از زمان آنها باقی مانده است.

اینها چنین مراکزی داشتند، اما چون اراده‌ها در هم شکسته شده بود متأسفانه دشمن هم یکپارچه جلو آمد و قدم به قدم باعث شد بعد از 800 سال حضور مسلمانان در اسپانیا آخرین حضور فرهنگی و سیاسی اسلام در آن منطقه از بین برود و کاملا به دست  مسیحیان بیفتد و کار به جایی رسید که اسپانیای امروز در بین کشورهای اروپایی در حال حاضر کمترین میزان مسلمان را دارد یعنی چنان اسلام در آ‌ن منطقه ضربه خورد که بعد از حدود 800 سال حضور اسلام در اسپانیا و پرتغال کمترین میزان مسلمان در بین کشورهای اروپایی وجود دارند.

بعد از اندلس، تمدن شرق دنیای اسلام نیز تا حمله مغول وجود داشت ولی اوج آن در دوره آل‌بویه بود.

در این دوره، مسلمانان در شرق اسلامی هم قدرت سیاسی و نظامی بزرگی داشتند و هم از نظر فرهنگ و تمدن در اوج بودند.

با سقوط دولت آل‌بویه و قدرت گرفتن غزنویان و سلجوقیان،‌ از نظر سیاسی و نظامی باز مسلمانان اقتدار داشتند ولی از نظر فرهنگی و تمدنی رو به افول رفتند بخصوص در عصر سلاجقه که با فلسفه مبارزه می‌شد و شیعه کشی عجیب مرسوم گردید.

وقتی طغرل سلجوقی بغداد را از آل بویه پس گرفت، کشتار وسیعی از شیعیان کردند و شیخ طوسی را نیز که مرجع تقلید و عالم اول شیعه بود می‌خواستند بکشند که او به نجف گریخت و مغول‌ها ریختند و کتابخانه عظیمی را که در منزل داشت آتش زدند و همچنین محله «کرخ» در بغداد را که شیعه‌نشین بود، به آتش کشیدند و جنایات عجیبی کردند.

دیگر کسی اگر می‌خواست فلسفه بخواند باید در خفا این کار را انجام می‌داد.

چنین جوی در آن منطقه طبیعی بود، اما شما این را مقایسه کنید با کار عضدالدوله دیلمی، سلطان شیعی آل بویه که محافل علمی تشکیل می‌داد و خود عالم بود و در کتابخانه عظیم او در فارس، ابن مسکویه از فلاسفه بزرگ آن زمان کتابدار آن بود و ابن سینا با مجوز او از این کتابخانه بهره‌برداری می‌کرد.

در عهد عضد‌الدوله، علم و تمدن آن گونه رشد پیدا کرد، ولی حاکمان به این صورت بر دانشمندان و اهل عقل و خرد فشار می‌آوردند. طبیعی است که افول تمدن به وقوع می‌پیوندد.

حمله مغول آنچه از تمدن اسلامی را که هنوز باقی مانده بود به شدت ویران کرد و اگر نبود خواجه نصیر طوسی، همه چیز از بین می‌رفت زیرا مغول‌ها به طور کلی از علم و تمدن بی‌بهره بودند و فقط به نجوم علاقه داشتند و وقتی فهمیدند خواجه نصیر منجم هم هست، او را به خدمت گرفتند و او با استفاده از این موقعیت سیاسی که در دربار هولاکو پیدا کرد، جلوی نابودی بقیه آثار تمدنی اسلام را گرفت. جان خیلی از علمای شیعه و حتی سنی را نجات داد و بعد هم با استفاده از بودجه دولت مغول، رصدخانه عظیم مراغه را تأسیس کرد -که فقط اسم آن رصدخانه بود چون مغول‌ها به نجوم علاقه داشتند- خواجه برای فریب هولاکو آن را رصدخانه نامید ولی در حقیقت دانشگاهی مرکب از دانشکده‌های پزشکی به اصطلاح امروز و دانشکده فقه و فلسفه بود.

او تلاش کرد چنین وضعیتی را احیا کند و اگر تلاش او نبود چیز دیگری از علم و تمدن اسلام باقی نمی‌ماند. منتها زمانی که دولت ایلخانیان در ایران سقوط کرد و دولت صفوی بر سر کار آمد، مسئله تفاوت پیدا کرد.

این دولت واقعا حق بزرگی به گردن تمدن اسلامی و شیعه دارد. اینها چون شیعه بودند، مذهب رسمی ایران را شیعه قرار دادند و چنان از علما و فلسفه و دانشمندان مسلمان و شیعه حمایت کردند که چهره‌های بزرگی مانند میرداماد، میرفندرسکی، شیخ بهایی و بعدا ملاصدرا پدید آمدند و دانشمندان برجسته‌ای همچون علامه مجلسی اول و دوم و ملامحسن فیض کاشانی ظهور کردند.

در واقع، دوره صفویه بعد از دوره تاریک حاکمیت مغول، دوره بسیار درخشانی است و اگر تداوم پیدا کرده بود، تمدن اسلامی در شرق و آن هم به اعتبار تشیعی که در ایران وجود داشت. در زمینه دستاوردها اگر نگوییم برتر از تمدن امروز غرب بود، حتما از آنها کمتر نبود.

دولت قاجار هم خیلی ضربه زد. مدت حکومت این خاندان نیز طولانی بود و درست مصادف شد با توسعه طلبی غربی‌ها و اینها در مقابل غربی‌ها کم آوردند، زیرا جهل و فسادی بزرگ بر اینها حاکم بود. در واقع ما می‌توانستیم در عهد قاجار عقب ماندگی از غرب را جبران کنیم.

حتی ما قبل از امیر کبیر یکی از علما را داریم -که واقعا جای آنها هنوز در این مملکت شناخته نشده- به نام «شیخ علی استرآبادی» فقیه دوره ناصرالدین شاه که دوره انحطاط ایران است و بخش‌های مهمی از ایران در زمان فتحعلی شاه جدا شد و دوره فقر و فلاکت ایران بود و با اینکه دولتی در این عرصه نه انگیزه‌ای داشت و نه حمایتی می‌کرد، این فقیه علام چنان در عرصه صنعت نبوغ دارد، دستگاهی اختراع کرد که در طول تاریخ از آن به عنوان کالسکه‌ یاد شده ولی شاید به تعبیر امروز زرهپوش یا چیزی شبیه آن بوده تمام اتوماتیک و خودکار که نوشته‌اند کوک می‌شده و یک فرسخ بدون سرنشین حرکت می‌کرده، از چهار طرف، درهای آن باز می‌شده و به تعدادی قابل تنظیم، لوله‌های توپ از آن بیرون می‌آمده و می‌توانسته شلیک کند و دوباره لوله‌ها به داخل برگردد و درب‌ها بسته شوند و به همان جایی که هدایت شده بود، بازگشت کند.

این وسیله امروزه نیز چیز جالبی است چه برسد به حدود 170 سال پیش. جالب است به ناصرالدین شاه می‌گوید من حاضرم این وسیله را به اصطلاح امروز به تولید انبوه برسانم به شرطی که در دفاع از اسلام و برگرداندن شهرهای از دست رفته ایران و برای مقابله با دشمنان کافر اسلام به کار گرفته شود اما شاه جاهل اولا می‌گوید آن دستگاه را منهدم کنند و بعد می‌گوید ما جز با رعیت خودمان (یعنی مردم ایران) سر جنگ با کسی نداریم و برای کوبیدن اینها هم به اندازه کافی توپ داریم و به این دستگاه نیاز نداریم. حتی اگر از همان یک عالم بزرگ حمایتی صورت گرفته بود، می‌شد روس‌ها را شکست داد.

وقتی انگلیسی‌ها و جاسوسان غربی فهمیدند این شخص چه نابغه‌ای است قصد داشتند او را بربایند و به غرب ببرند و از نبوغ او استفاده کنند که ایشان برای این کار به عتبات می‌رود او یک تفنگ ته‌پری نیز اختراع کرده بود که در جهان آن زمان بی‌سابقه بود و در مقابل شاه آزمایش می‌کند و شاه در ابتدا استقبال می‌کند و خوشحال می‌شود و می‌گوید شما از ابن‌سینا هم برتر هستید، ولی به جای اینکه در داخل آن را تولید کنند به خارج می‌فرستد و به اصطلاح امروز فناوری آن را در اختیار بیگانگان و دشمنان اسلام قرار می‌دهد و  وقتی نمونه خارجی آن به ایران می‌آید، آقای استرآبادی تاسف شدیدی می‌خورد و می‌گوید من با این اختراع می‌خواستم از عظمت اسلام دفاع کنم ولی نمی‌دانستم چوبی در دست دشمن می‌دهم که با آن به جنگ اسلام بیاید.

ما اینگونه دانشمندان آن هم در بین علمای دین داشته‌ایم و حتی گفته بود من ابزار و آلاتی را می‌توانم اختراع کنم برای تولید محصولات بیشتر کشاورزی. به اصطلاح امروز آن را مکانیزه کنم ولی حمایت نشد. طرحی هم ایشان داشت برای بردن آب‌های سطحی تهران به کوه توچال و تبدیل به یخ و برگردان آن به شهر تهران، منتها باز هم حمایت نشد و او برای اینکه به دست دشمن نیفتد به عتبات می‌رود و چون آن منطقه نیز در اشغال عثمانی‌های آن زمان بوده، مجددا به تهران مراجعت می‌کند و در تهران با وضع بدی و در گمنامی از دنیا می‌رود.

در آن زمان هیچ جایی برای اینگونه مسائل علمی نبود. در تاریخ آمده که ناصرالدین برای اینکه دماغ این عالم نابغه را بسوزاند به او می‌گوید حیف نیست که شما فکر خودت را به جای اینکه در علوم شرعی متمرکز کنی به صنعت مشغول کرده‌ای؟

ایشان ساعتی ساخته بود که هم قطب را و هم قبله را و هم زمان ظهر شرعی را نشان می‌داد؛ اما آن ساعت را خرد می‌کنند و از بین می‌برند! اگر حاکمیت‌ها خیانت نمی‌کردند، در اثر استعدادی که در ایران در پرتو تشیع و آزاداندیشی شیعه بود واقعا ما می‌توانستیم این تمدن را احیا کنیم.

ولی این خیانت‌ها باعث چنین ضرباتی شد و دولت سیاه پهلوی که بر سر کار آمد در اثر خودفروختگی و وابستگی و غرب‌زدگی او تمام استعدادها کور شد و کشور و بلکه اسلام رو به قهقرا حرکت کرد ولی این لطف الهی است که با برقراری نظام جمهوری اسلامی به دست توانای  امام خمینی (ره) و نیز همین ندای که رهبر معظم انقلاب برای احیا و ایجاد تمدن نوین اسلامی سر داده‌اند من معتقدم سیر صعودی تمدن اسلامی شروع شده و تمام دشمنی‌های غرب و سنگ‌اندازی‌های آنان به همین دلیل است. چون آنها روی تمدن ما کار کرده‌اند و می‌دانند که وقتی مسلمانان در حاکمیت فاسد امویان توانستند چنان تمدنی را ایجاد کنند در پرتو حکومت ولایت قطعا می‌توانند جهش‌های عظیم داشته باشند و این فاصله را به سرعت طی کنند و این دشمنی‌ها همه از اینجا ناشی می‌شود که می‌خواهند نگذارند جمهوری اسلامی آن تمدن عظیم را احیا کند.

تعداد بازدید از این مطلب: 43
موضوعات مرتبط: شبهات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


اسلام دین زوری

اسلام دین زوری

چرا اسلام تنها ديني ست كه با جنگ مردم به آن گرويدند؟

پاسخ:با سلام. هيچ يك از جنگهاي پيامبر جنبه خشونت طلبي و بي رحمي و تهاجم نداشت بلكه يا به سبب فتنه و نقض عهد طرف مقابل بود،مانند جنگ با بني قنيقاع در مدينه و جنگ با مشركان درفتح مكه كه به سبب نقض عهد قريش در صلح حديبيه روي داد يا براي جلوگيري از تجاوز بود مانند جنگ احد و خندق و يا قصاص و مقابله به مثل و يا به سبب محاصره اقتصادي بود، مثل جنگ بدر و يا پيشگيري از تجاوز و فتنه بود مانند : تجاوزهاي پراكنده عمال روم و امپراطوري روم و هم چنين ايران وعوامل آنان در سر حدات و جنگ تبوك . حتي روميان سفير پيامبر را كشتند.

«جورح سيل» انگليسي مي گويد : « آن ها كه مي پندارند شريعت اسلام با زور شمشير پيش رفته است ، خيانت و خدعه بزرگي مرتكب شده اند .» آرنولد نيز مي گويد : « پيروزي اسلام عمدتاً بدون شمشير بود و جز در موارد كمي متوسل به شمشير مي شد. »

رفتار اخلاقي و عاطفي پيامبر رحمت در جنگ با دشمنان كينه توز بسيار عجيب است از جمله اين كه در جنگ حنين نه فقط اكثريت را بخشيد و اموال و اسيرانشان را برگرداند بلكه مالك بن عوف رهبر هوازن را نيز عفو كرد و صد شتر به او داد و بعد از اين كه مالك اسلام آورد پيامبر او را به رهبري مسلمانان هوازن و بني سعد كه به نوشته ابي هاشم شش هزار نفر بودند گمارد و بني سعد را بخشيد.

نيز در فتح مكه دشمنان ديرينه و كينه توز پيامبر كه اسير شده بودند، برخي از مسلمانان مانند سعد بن عباده فرياد اليوم يوم الملحمه(امروز روز انتقام است) سر دادند. حضرت فرمود: بگوييد: اليوم يوم المرحمه(امروز روز رحمت است) و در برابر چشمان وحشت زده مردم مكه و سران جنگ افروز آن فرمود: برويد همه شما آزاد هستيد.

در جنگ خيبر وقتي به او پيشنهاد شد كه راه آب را به قلعه يهوديان ببندد يا آب مشروب آنان را مسموم كند، به شدت مخالفت نمود و ايجاد مسموميت در شهر دشمنان و به طور كلي در همه جا را نهي كرد.

به هنگام محاصره خيبر توسط مسلمان شخصي به نام «اسود راعي» كه وظيفه چراندن گوسفندان يهوديان خيبر را بر عهده داشت با گله گوسفندان به مسلمانان پناهنده شد اما پيامبر فرمود گوسفندان امانت يهود پيش شما است هر چند در حال جنگيم ولي بايد آنها رابرگرداني. اين در حالي بود كه مسلمانان به دليل دوري از خانه و كاشانه خود به شدت به گوشت و شير گوسفندان نيازمند بودند و بسياري از آنان در حال گرسنگي به سر مي‌بردند. آيا چنين رويه‌اي را در هيچ يك از جنگ‌هاي حال حاضر يا عهد قديم مشاهده نموده‌ايد؟

در جنگ خندق نيز پس از مرگ «عمروبن عبدود» به دست علي (ع) «نوفل ابن عبدالله» سردار ديگر مشركان به خندق پرت شد و ابوسفيان از ترس تلافي پيامبر (ص) و مثله شدن جسد او به جاي جسد حمزه مبلغ ده هزار دينار يا درهم برايش فرستاد تا جسد او را برگرداند، اما پيامبر هم پول و هم جسد را برگرداند و فرمود: ما پول مرده نمي خوريم.

وقتي در جنگ احد دندان رسول خدا شكسته شد و جراحات متعددي بر پيكر نازنين حضرت وارد شد به ايشان گفتند: دشمنان را لعن كن. حضرت فرمود : «اني لم ابعث لعاناً ولكن بعثت داعيا و رحمهً ؛ من به عنوان بدگو و نفرين كننده مبعوث نشده ام بلكه مبعوث شده‌ام تا هدايت گر و صاحب رحمت باشم» سپس دست به آسمان بلند كرد و گفت : خدايا! اين قوم را هدايت كن زيرا كه كوته نظر و نادانند .

از اين گونه وقايع كه دال بر عطوفت و مهرباني و منطق دين مبين اسلام است در تاريخ اسلام بي شمار است .[1]

اما رفتار خلفاي اهل‌سنت در حمله به مناطق گوناگون را هرگز نبايد از چشم اسلام ديد و عنوان اسلامي بر آن‌ها نهاد. بزرگترين دليل بر اشكال داشتن اين حركت آنان، عدم حضور اميرمومنان علي‌بن ابي‌طالب در جنگ‌هاي عصر خلفاي سه‌گانه اهل‌سنت است (به گونه‌اي كه ايشان حتي در يكي از جنگ‌هاي آنان شركت نكرد).

با اين همه ذكر اين نكته بسيار حائز اهميت است كه برخلاف تصور شما ساير اديان الهي كه رهبر آن موفق به ايجاد دولت شده است براي دعوت ديگران به يكتا پرستي به مبارزه و جنگ با طاغوت زمان خويش برخواسته‌اند و اين مسئله تنها از خصوصيات دين اسلام نيست. به عنوان مثال مي‌توانيد به زندگي پيامبراني چون: داود، سليمان، موسي و ... مراجعه فرماييد.

--------------------------------------------------------------------------------

[1] . براي اطلاع بيشتر ر.ك : علي اكبر حسني ،تاريخ تحليلي و سياسي اسلام .

تعداد بازدید از این مطلب: 35
موضوعات مرتبط: شبهات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


اهل بيت عليهم السلام در برخورد با اهل كتاب

اهل بيت عليهم السلام در برخورد با اهل كتاب

سيره اهل بيت عليهم السلام در برخورد و تعامل و با اهل كتاب در جامعه اسلامي چگونه بود است ؟

پاسخ:

با سلام موضوع فوق بسيار گسترده و پاسخ به آن مستلزم كار در حد يك پايان نامه ارشد مي باشد. لذا به عنوان نمونه از ميان معصومين به تعامل پيامبر با اهل كتاب اشاره مي شود. لازم به ذكر است كه مطلب ذيل بر گرفته از دايره المعارف طهور مي باشد و در صورت تمايل به كسب اطلاعات بيشتر مي توانيد به اين منبع مراجعه فرماييد

از آنجا كه رسول خدا(ص) علاوه بر رسالت معنوي به تأسيس حكومت در مدينه نيز دست زده اند، از جهات مختلفي شيوه مواجهه پيامبر با اهل كتاب قابل تأمل و بررسي است.

اول: رفتار پيامبر با اقليتها:
يكي از مسايل عصر، شيوه تعامل نظامهاي سياسي با اقليتهاي مختلف ديني، قومي، نژادي و... است. از اين رو است كه در جامعه جهاني، تاريخچه حمايت از حقوق اقليتها، پيشينه اي قابل توجه خصوصاً در قرن بيستم دارد. از اين رو در كنوانسيون حقوق مدني و سياسي سازمان ملل متحد، سخن از اعتقاد و عمل به مذهب به عنوان حقوق اقليتها است و حق ابراز عقيده و مذهب در عبادات و رسوم مذهبي و همچنين عمل به مذهب و تعليم آن مورد تأكيد است و در اعلاميه هاي رفع كليه اشكال تبعيض مذهبي و اعتقادي (نوامبر 1981) مجمع عمومي، [سازمان ملل] آزادي فكر و وجدان (نفس)، مذهب يا عقيده را به صورت عملياتي تعريف نموده اند و يا سخن از حق عدم اعمال تبعيض عليه اقليتها و... است.

در چنين فضايي، بررسي تعامل پيامبر(ص) با اهل كتاب كه اقليتهاي عصر نبوي بودند، موضوعيت يافته و شيوه مواجهه رسول اكرم با آنان قابل مطالعه است و اين پرسشها را توليد مي كند كه آيا در رفتار پيامبر با اهل كتاب، حقوق آنان رعايت مي گرديد؟ آيا سنت و سيره نبوي، احترام به حقوق اقليتها است؟ برخورد خشونت آميز پيامبر و يارانش خصوصاً با برخي از يهوديان مدينه را چگونه مي توان تفسير نمود؟ حكومتهاي اسلامي معاصر و مسلماناني كه مي خواهند سنت نبوي را احياء كنند، با تأسي به سنت و سيره پيامبر، امروزه با اقليتهاي ديني چگونه برخوردي داشته باشند؟ آيا مي توان با اتكاء به سنت ديني- اسلامي، كنفوانسيون ها، مواد حقوقي و اعلاميه هاي بين المللي و جهاني را پذيرفت؟

پاسخ روشن بدين پرسشها، هرگز آسان نيست. هر كدام از اين پرسشها كه مسايل امروز جهان نيز مي باشند، نياز به تحقيق و تدقيق و تأمل دارند. در اين نوشتار مسئله رفتار پيامبر با پيروان اديان از منظر يادشده كمتر مورد توجه قرار مي گيرد و به عبارت ديگر، حقوق سياسي و اجتماعي اقليتها در حكومت اسلامي گرچه مسئله بسيار مهمي است، اما چون اين تحقيق بر رويكرد تربيتي و اخلاقي سنت و سيره نبوي تمركز عمده دارد، در حاشيه و به صورت پيراموني مورد بحث قرار مي گيرد و مسئله رفتار پيامبر با اقليتها از زاويه ديگري بسط خواهد يافت.

دوم: از منظر ديگري نيز رفتار پيامبر با مسيحيان و يهوديان مسئله برانگيز و درخور پژوهش جدي است. از يكسو بنا بر نص قرآني، پيامبر خدا(ص) مظهر رحمت الهي بود و اين رحمت نيز خاستگاه آسماني دارد و رمز و راز موفقيت پيامبر در رسالت نيز به همين عطوفت، رحمت و مهرباني ايشان باز مي گردد. بدون ورود تفصيلي بدين مدعا حداقل دو آيه زير مؤيد مطلب نقل شده اند: «وما ارسلناك الا رحمة للعالمين» (انبياء/107) ترجمه: و اي رسول ما تو را نفرستاديم، مگر آنكه رحمت براي اهل عالم باشي. «فبما رحمة من الله لهم ولو كنتفظاً غليظ القلب لانفضوا من حولك» (آل عمران/159) ترجمه: رحمت خدا، تو را با خلق مهربان و خوشخوي گردانيد. اگر تندخوي و سخت دل بودي، مردم از گرد تو پراكنده مي شدند. اگر پيامبر مظهر رحمت و عطوفت است، جنگ ها، عكس العمل خشونت آميز و برخورد قهرآلود خصوصاً با برخي يهوديان مدينه را چگونه مي توان تفسير نمود؟ چه مسايل، منابع و مستنداتي سبب مي شود كه مستشرقين غربي و گاه حتي نخبگان ديني آنها اسلام را دين شمشير بشناسند؟ آيا اعمال خشونت با ابلاغ رسالت ديني، فرهنگي و معنوي قابل جمع است و آيا غايات تربيتي و اخلاقي با تحكم و اجبار قابل تحقق اند؟ البته برخي مستشرقين و محققين غربي انصاف به خرج داده و تهمت زورمدار و شمشيرمحوربودن پيامبر دين اسلام را نفي نموده اند. از منظر تربيتي و اخلاقي و به تبع پرسشهاي فوق، مي توان گفت با توجه به سنت و سيره نبوي در رفتار پيامبر با اهل كتاب، اصل بر عطوفت، رأفت و رحمت بوده و خشونت و اجبار، صبغة عارضي و قهري دارد.

بررسي مسئله رابطه با اهل كتاب از نگاه اسلامي از زواياي مختلف قابل بررسي است. از جمله مي توان اين تعامل را با تمركز بر آيات و نصوص قرآني بررسي نمود. در اين زمينه آيات گويا و وبه نسبت قابل توجهي وجود دارند كه با ورود بدان ها، مي توان شيوه مواجهه مسلمين با اهل كتاب را استخراج نمود. خداوند مي فرمايد: «لاينهيكم الله عن الذين لم يقاتلوكم في الدين ولم يخرجوكم من دياركم ان تبروهم وتقسطوا اليهم ان الله يحب المقسطين. انما ينهيكم الله عن الذين قاتلوكم في الدين واخرجوكم من دياركم و ظاهروا علي اخراجكم ان تولوهم ومن يتولهم فاولئك هم الظالمون» ترجمه: خدا شما را از دوستي آناني كه با شما در دين قتال و دشمني نكرده و شما را از ديارتان بيرون نراندند، نهي نمي كند تا بيزاري از آنها جوييد، بلكه با آنها به عدالت و انصاف رفتار كنيد كه خدا، مردم باعدل و داد را بسيار دوست مي دارد و تنها شما را از دوستي كساني نهي مي كند كه در دين با شما قتال كرده و از وطنتان بيرون كردند و بر بيرون كردن شما هم دست شدند تا آنها را دوست نگيريد و كساني از شما كه با آنان دوستي و ياوري كنند، ايشان به حقيقت ظالم و ستمكارند.

هم چنين، شيوه تعامل حضرت امير(ع) با اهل كتاب بسيار پندآموز و سازنده است. اين موضع عجيب و مهم ايشان كه در خطبه 27 نهج البلاغه آمده است، جاي مراجعه دارد:«به من خبر رسيده كه يكي از آنان (لشكريان معاويه) به خانه زن مسلمان و غيرمسلماني (المعاهده) كه در پناه اسلام جان و مالش محفوظ بوده است، واردشده و خلخال، دستبند و گردنبند و گوشواره هاي آنها را از تن آنها بيرون آورده است... اگر به خاطر اين حادثه مسلماني از روي تأسف بميرد، ملامت نخواهد شد و از نظر من سزاوار و بجا است: «فلو ان امراة مسلماً مات من بعد هذا اسفاً ما كان به ملوماً، بل كان به عندي جديراً». اين گونه رفتارهاي علوي هم پيامهاي سياسي دارند و هم درس هاي تربيتي و اخلاقي كه البته بايد در مكتوبي جداگانه به صورت مبسوط مورد تجزيه و تحليل قرار گيرند. گرچه حضرت امير(ع) مبرزترين شاگرد مكتب پيامبر اسلام است و مواضعش از الگو و اسوه نبوي تبعيت مي نمايد. حاصل آنكه، تمركز اصلي نوشتار حاضر فقط بر رفتار و مواضع نظري و عملي شخصي پيامبر (و نه حتي نزديكترين پيروانش) با اهل كتاب تمركز خواهد داشت.

پيامبر و اهل كتاب
در يك دسته بندي و مقوله بندي ثنايي تعامل پيامبران با پيروان ساير اديان را مي توان در دو سطح متفاوت قالب بندي نمود؛ اول: رفتار با نخبگان و دوم: رفتار با غيرنخبگان.

اول: رفتار پيامبر با نخبگان اهل كتاب
مواضع حضرت رسول در برابر نخبگان اهل كتاب نيز در چهار شكل زير متصور است: يا پيامبر خود موضع سياسي نيز داشت و يا نداشت و صرفاً به عنوان پيام ديني و اخلاقي محض با نخبگان اهل كتاب ارتباط مي گرفتند. و نخبگان اهل كتاب نيز يا سياسي بودند و يا نبودند (يعني نخبگان خصوصاً ديني كه حاصل بار فرهنگي اديان گوناگون بوده اند).

مجموعه ترابط پيامبر با نخبگان اهل كتاب در مكه، از آن رو كه هنوز حكومت اسلامي تأسيس نشده و پيامبر در اختفا و تحت فشار مشركان بودند، در ذيل موضع ديني و رفتار اخلاقي و معنوي قابل تفسير است. از مصاديق بارز ارتباط پيامبر خدا با نخبگان سياسي، تعاملات پيامبر با حاكم حبشه، «نجاشي»، است كه با هجرت عده اي از مسلمانان آغاز گرديد. مي دانيم كه در سال پنجم بعثت، گروهي از مسلمانان به دستور رسول اكرم(ص) و به سرپرستي جعفربن ابي طالب راهي حبشه گرديدند. هجرت به حبشه به گفته مورخين دو بار و با فاصله نزديك صورت گرفته كه تعداد آنها جمعاً به بيش از 80 نفر مي رسيده است. اينان هم از دست مشركان قريش مصون مانده و هم پيام اسلام را به خارج از جزيرة العرب مي رساندند. انتخاب حبشه نيز احتمالاً به چند جهت بوده است؛ از سويي «نجاشي» در ميان حاكمان عصر، مردي عادل بوده، چنانچه پيامبر نيز به مهاجرين فرمود كه در آنجا پادشاهي غيرظالم حاكم است. از سوي ديگر ايران و پادشاهان آن به خاطر روابطي كه بين آنها و قريش بوده، امكان داشت كه مهاجرين را به قريش تسليم كنند و لذا چنين هجرتي به آن مناطق صورت نگرفت. وقتي قريش از اين مهاجرت مطلع شدند، تصميم گرفتند كه به حبشه رفته و حاكم آنجا را قانع كنند كه اينها را بازگرداند و در اين مسير با هدايايي، ابتدا زبدگان دربار را تطميع نمودند. اما نجاشي مدعاي آنان را مشروط به شنيدن كلمات مهاجرين نمود. وقتي مهاجرين به دربار فراخوانده شدند، تصميم گرفتند كه يك نفر به نمايندگي آنها سخن بگويد. جعفرابن ابي طالب كه اين مسئوليت را پذيرفته بود، وقتي نگراني همراهان را ديد، گفت: من آنچه را از راهنما و پيامبر خود شنيده ام، بدون كم و زياد خواهم گفت. جعفر در مقابل حاكم از وضعيت جاهلي خودشان و سپس تحولي كه پيامبر ايجاد نمود و سختگيري هاي قريش گفت. سخنان او بر نجاشي مؤثر افتاد و [نجاشي] از او خواست تا مقداري از كتاب آسماني پيامبر خود را بخواند. جعفر آياتي چند از آغاز سوره مريم را خواند و به خواندن آيات اين سوره ادامه داده و نظر اسلام را درباره پاكدامني مريم و موقعيت عيسي روشن ساخت. هنوز آيات سوره [مريم] به آخر نرسيده بود كه صداي گريه شاه و اسقف ها بلند شد و... نتيجه آنكه توطئه مشركان در نزد نجاشي بي اثر ماند و مهاجرين نزد نجاشي محبوب شده و ماندند.

برخي نكاتي كه از داستان مهاجرت به حبشه قابل ذكرند، به قرار زير است:
1) اين ارتباط به صورت مستقيم و از سوي شخص پيامبر نبود، ولي چنانچه در جملات جعفر ديديم، او گفت كه كلماتي را كه از رسول خدا شنيده ام، مي گويم و از اين رو تعامل غيرمستقيم پيامبر با نجاشي به عنوان حاكم سياسي آن سامان قلمداد مي گردد.

2) اين تعامل سبب شد كه زمينه و بستر براي ارتباطات ديگر به صورت مشخص تر و با اعزام سفرا ادامه يابد. چنانچه در تاريخ دو نامه از سوي پيامبر به زمامدار حبشه ثبت شده است:
اول: دعوت به سوي اسلام و سفارش درباره مهاجرين و دوم: راجع به اعزام مهاجرين به مدينه و.. ..
به عبارت ديگر، نجاشي از مصاديقي است كه هم در مقطعي كه پيامبر موضع ديني و معنوي محض در مكه داشت را دربر مي گيرد (نامه اول) و هم مقطعي كه پيامبر دست به تأسيس حكومت زده و علاوه بر موضع معنوي و ديني، موضع سياسي نيز داشت (نامه دوم).

قاصد نامه اول (عمروبن اميه) به قدري دقيق و روان شناسانه طرح مسئله نمود كه فضاي محبت را قبل از قرائت نامه فراهم نمود. او ضمن تشكر پيامبر از پذيرش مهاجرين، مراتب محبت و اخلاص را به قدري بالا برد كه نجاشي را از خود و مسلمين را از وي دانست و نيز شهادت و گواهي انجيل (مورد اعتقاد نجاشي) درباره محمد و اسلام را پذيرفت. شيوه طرح بحث كه قطعاً به توصيه پيامبر(ص) بود، از جهت تربيتي و اخلاقي مؤثر بود و مخاطب را جذب مي نمود. خصوصاً اينكه در متن نامه درباره حضرت عيسي آمده است كه، «گواهي مي دهم عيسي بن مريم مخلوق و كلمه خدا است كه آن را به مريم القاء فرمود. پس مريم به وجود عيسي آبستن گشت و آفريد خدا او را از نفخ روح، چنانكه آدم را بيافريد» كه روايتي دلپذير از شيوه ولايت پيامبر مسيحيان بود.

3) از آثار اين هجرت آن بود كه، نخبگان ديني مسيحي نيز از حبشه براي تحقيق بيشتر وارد مكه شدند. اين گروه 20 نفره پس از ملاقات [پيامبر] و با شنيدن آيات قرآن، بي اختيار اشك از ديدگان آنها سرازير شد و همگي نشانههايي كه در انجيل براي پيامبر موعود خوانده بودند، در وي محقق ديدند.

آياتي كه در شأن اين گروه نازل گرديد و پيامبر بر آنان خواند، حكايت از ظرافت، روانشناسي دقيق، مخاطب شناسي در ارسال پيام و بسترسازي براي تعليم و تربيت و... دارد. در آيه نازله و تلاوت شده (مائده/84-82)، ضمن اشاره به دشمني يهوديان و مشركان با مسلمانان، درباره مسيحيان آمده است كه: «لتجدن اقربهم مودة للذين امنوا الذين قالوا انا نصاري ذلك بان منهم قسيسين ورهباناً وانهم لايستكبرون. واذا سمعوا ما انزل الي الرسول تري اعينهم تفيض من الدمع مما عرفوا من الحق يقولون ربنا امنا فاكتبنا مع الشاهدين. وما لنا لا نؤمن بالله وما جاءنا من الحق ونطمع ان يدخلنا ربنا مع القوم الصالحين» ترجمه: و با محبت تر از همه كس با اهل ايمان، آنانند كه گويند ما نصراني هستيم؛ اين دوستي نصاري با مسلمانان بدين سبب است كه برخي از آنها دانشمند و پارسا هستند و آنها بر حكم خدا تكبر و گردنكشي نمي كنند و چون آياتي را كه به رسول فرستاده شد، بشنوند، اشك از ديده آنها جاري مي شود؛ زيرا حقانيت آن را شناخته، گويند: بارالها به رسول تو محمد(ص) و كتاب آسماني تو قرآن، ايمان آورديم. ما را در زمره گواهان صديق او بنويس. گويند ما چرا ايمان به خدا و كتاب حق نياوريم در صورتي كه اميد آن داريم كه خدا در قيامت ما را در زمره صالحان داخل گرداند.

4) از درس هاي تربيتي مهم اين آيه آن است كه علي رغم عدم وجود ارتباط مستقيم و حضوري نجاشي با پيامبر خدا(ص)، اما وقتي نجاشي در سال نهم هجري از دنيا رفت، وقتي [پيامبر] خبر فوت او را شنيدند، متأثر گرديده و گريستند و فرمودند: امروز مرد صالحي از برادران شما رحلت كرد، بر او نماز بخوانيد و رسول اكرم(ص) از مدينه بر جنازه او در حبشه نماز گزارد. حداقل پيام اين رفتار نبوي آن است كه در گفتمان ديني، آدميان بر همديگر حقوقي دارند و اين حقوق پس از مرگ افراد نيز برقرار است. در اين عكس العمل، نوعي قدرشناسي از صالحان نهفته كه براي حاضران، ايجاد شوق، انگيزه و ميل براي طي مسير صواب و صلاح مي نمايد.

5) با نگاهي تربيتي و از منظر روانشناسي، اين پرسش جاي طرح دارد كه چگونه فردي مي تواند از راه دور و از طريق نمايندگانش، در شرايطي كه هيچ قدرت ظاهري نداشته و حتي از دست اطرافيان و بستگانش امنيت ندارد، پيامي به شاه، زمامدار و صاحب قدرت و شوكتي بفرستد و اين پيام تا عمق جان آن حاكم نفوذ نمايد و تأثير رواني و تربيتي داشته باشد؟ اين پرسش در صورتي اهميت بيشتر مي يابد كه حتي گاه افراد مدعي تحصيلات آكادميك در رشتههاي تربيتي و روانشناختي و يا صاحبان منبر و وعظ و خطابه در برقراري ارتباطي مؤثر و سازنده نه تنها با جامعه، بلكه حتي با فرزندانشان نيز عقيم مي مانند! آيا اين تأثيرات، حكايت از عمق و غناي اصل پيام از سويي و زيركي، مخاطب شناسي و به كارگيري ظرافتهاي تبليغي در پيام رسان ندارد؟

6) در نهايت اشاره كوتاه و گزينشي از تعامل پيامبر اكرم با نجاشي، اين امتياز عمده را داشت كه هم شامل ارتباط پيامبر در مكه كه قطعاً حامل هيچ بار سياسي نبود، مي شد و هم شامل ارتباط پيامبر در مكه كه خواه ناخواه نماينده پيامبر مي توانست سفيري معنوي و سياسي باشد و تأثيرات اين تعامل و ترابط نيز هم نخبگان سياسي و درباري را پوشش مي داد(از نجاشي تا درباريان و... ) و هم نخبگان ديني كه از حبشه به مكه آمدند و در ارتباط مستقيم و نزديك با حضرت محمد(ص) به شدت متأثر شدند و اين پيام گرم، معنوي و ديني را براي حبشيان هديه بردند. ارتباط پيامبر با نخبگان سياسي و ديني را مي توان بسط داد و از تأثيرات كلامي و غيركلامي، مستقيم و غيرمستقيم، مكتوب و شفاهي پيامبر بر جان صاحبان قدرتي كه خود به ديني ايمان داشتند و يا متوليان اديان و فرق، سخن به ميان آورد. اما مستندسازي كامل اين مدعا و تحليل محتواي مكاتبات و مراسلات و دعوتها و گفت وگوهاي پيامبر با نخبگان سياسي و ديني اهل كتاب، قطعاً كاري در سطح يك مقاله نيست و بايد در مكتوب مستقلي پيگيري گردد، اما براي اينكه به محققان ديگري براي ادامه اين پژوهش محورهايي براي مطالعه پيشنهاد گردد، عناويني در صدر اسلام و در رفتار نبوي، مستقيم و غيرمستقيم با نخبگان اهل كتاب (سياسي و غيرسياسي) كه مي تواند با رويكردي تربيتي و روانشناختي و اخلاقي مورد مطالعه دقيق قرار گيرد، مورد اشاره قرار مي گيرند:

1) نامه پيغبر اسلام به حاكم معان (از شهرهاي شام) و مسلمان شدن زمامدار آن سامان.
2) نامه به پاپ اعظم (ضعاطر) و مسلمان شدن پاپ كه زعامت روحانيت نصاري و زعامت ديني پيروان مسيح را داشت و حتي برخي گفته اند كه از سلطان مردم بزرگتر جلوه مي كرد ولي با اين اقدام، به دست مردم كشته شد.
3) تحليل محتواي نامه پيامبر به كليه زمامداراني كه به يكي از اديان معتقد بودند، از بعد تربيتي كه غير از «خسرو پرويز» (كه بر اساس شواهدي او نيز از اقدام جسورانه و گستاخانه اش بعداً پشيمان شد)، همگي با احترام، ادب و تواضع، سفير رسول خدا را پذيرفته و به محتواي پيام و فرستنده آن ارج نهاده اند.
4) شيوه تعامل پيامبر با نخبگان مذهبي مسيحيان نجران و داستان مباهله.

دوم: رفتار پيامبر با غيرنخبگان از اهل كتاب
اين قسمت، شامل مخاطبان و مصاديقي از اهل كتاب و پيروان اديان مي گردد كه يا افراد عادي و معمولي به نحوي مخاطب پيامبر قرار گرفته اند و يا اينكه حكمي، كلامي و پيامي از سوي پيامبر خدا(ص) فراگير بوده و خاص نخبگان و برجستگان نبوده و مخاطب ويژه نداشته است. تعامل پيامبر با اهل كتاب مدينه هم قبل از هجرت به مدينه و هم پس از آن قابل مستندسازي است. گرچه عمده رفتار و سنت نبوي با اهل كتاب [پس از هجرت] به مدينه باز مي گردد كه پيامبر مستقيما با صاحبان كتاب سروكار داشتند.

1) در مقطع قبل از هجرت، پس از مرگ ابوطالب، رسول خدا از سوي مشركان مكه مورد اذيت و آزار بيشتر و مستقيم تر قرار گرفت و بر اثر اين اختناق، تصميم گرفت به محيط ديگري برود. «طائف» در آن روز مركزيت خوبي داشت. بر آن شد تا يكه و تنها سفري به آنجا نمايد. سفر به آن سامان، نه تنها ظاهراً سودمند نيفتاد، بلكه با تحريك اشراف قبيله ثقيف، عده اي پيامبر را مورد اذيت و آزار قرار دادند و آن حضرت به سختي خودش را به باغي در آن اطراف رساند و زير درختي با خدا به استغاثه نشست. صاحبان باغ از ديدن وضع رقت بار آن حضرت متأثر شدند و به غلام مسيحي خود به نام «عداس» دستور دادند كه ظرف انگوري به حضور پيامبر ببرد. پيامبر در موقع خوردن انگور نام خدا بر زبان آورد. اين اقدام، عداس را حساس كرد و پرسيد كه مردم شبه جزيره با اين كلام آشنايي ندارند. حضرت از وي پرسيد: اهل كجايي و داراي چه آييني هستي؟ عرض كرد: اهل نينوا و نصراني هستم. حضرت فرمود: از سرزميني هستي كه آن مرد صالح، «يونس بن متي» از آنجا است. پاسخ پيامبر باعث تعجب بيشتر او شد. مجددا پرسيد كه شما يونس بن متي را از كجا مي شناسي؟ پيامبر فرمود: برادرم يونس، مانند من پيامبر الهي بود. سخنان پيامبر كه توأم با علايم صدق بود، اثر غريبي در عداس بخشيد. بي اختيار مجذوب پيامبر گشت. به روي زمين افتاد، دست و پاي او را بوسيد و ايمان خود را به آيين او عرضه داشت و... نكته اي كه در تحليل شيوه ارتباط پيامبر با عداس مسيحي قابل تذكر و توجه است آنكه، رفتار و گفتار نبوي تا آن حد دقيق، عميق، مؤثر و دلنشين بود كه آن فرد در لحظه اي واحد از عمري اعتقادات [خود] دست شسته و به رسالت نبوي ايمان مي آورد. چنين تأثير كلامي و تربيتي را در كجا و از سوي چه كسان ديگري مي توان يافت؟ اين چه مضموني بود و آن چه قالبي كه مخاطبان را مسحور مي نمود و مجذوب مي نمايد؟

2) در مقطع بعد از هجرت، بررسي رفتار و سيره نبوي با اهل كتاب، فرصت و مجال بيش از يك مقاله مي طلبد. از اين رو تنها به ذكر شواهدي بسيار محدود بسنده مي گردد:
پيمان دفاعي مسلمانان با يهوديان يثرب:
از آنجا كه قبل از حضور پيامبر در مدينه، يهوديان در سطح شهر فعال بوده و نقش محوري داشتند، لذا آن حضرت در بدو ورود، قراردادي داير بر وحدت مهاجر و انصار نوشت و يهوديان مدينه نيز آن را امضاء كردند. پيامبر طي شرايطي، آيين و ثروت آنها را محترم شمرد. اين قرارداد، سند تاريخي مهمي است و حكايت از آن دارد كه چگونه پيامبر خدا به اصول آزادي، نظم و عدالت در زندگي احترام مي گذاشت و چگونه با اين پيمان، يك جبهه متحد در برابر حملات خارجي پديد آورد. برخي از مواد قرارداد عبارتند از:
اول: امضاءكنندگان پيمان، ملت واحدي را تشكيل مي دهند.
دوم: هر فردي از يهوديان كه از ما پيروي كند و اسلام بياورد، از كمك و ياري ما برخوردار خواهد بود و تفاوتي ميان او و مسلمانان ديگر نخواهد بود و كسي حق ندارد به او ستم كند و يا ديگري را بر ضد او تحريك كرده و دشمنش را ياري نمايد.
سوم: يهوديان بني عوف (تيره اي از انصار) با مسلمانان متحد و در حكم يك ملت اند و مسلمانان و يهوديان در آيين و دين خود آزادند. بندگان آنها از اين بند مستثنا نيستند. يعني آنان در آيين خود آزادند، مگر گناهكار و بيدادگران كه آنان فقط خود و اهل بيت خود را هلاك مي كنند.
چهارم: يهوديان بني نجار، بني حارث، بني ساعده، بني جشم، بني اوس، بني ثعلبه، بني شطيبه، بسان يهوديان بني عوف هستند و از نظر حقوق و مزايا با هم فرق ندارند.
پنجم: كساني كه با يهود هم سر و هم رازند، حكم خود آنان را دارند.
ششم: هيچ كس نبايد در حق هم پيمان خود ستم كند. در چنين صورتي بايد ستمديده را ياري نمود.
هفتم: داخل يثرب براي امضاءكنندگان اين پيمان منطقه حرم اعلام مي گردد.
هشتم: هرگاه مسلمانان، يهود را براي صلح با دشمن دعوت كردند، بايد بپذيرند و هرگاه چنين دعوتي از طرف يهود، انجام گيرد، مسلمانان بايد قبول كنند؛ مگر اينكه دشمن با آيين اسلام و نشر آن مخالف باشد و...

درباره اين قرارداد نكات چندي قابل ذكرند:
1) اصل در رفتار نبوي با پيروان اهل كتاب، رحمت و صلح و دوستي بود و جنگ و ستيز، جنبه طفيلي و حاشيه اي دارد. قرارداد مورد اشاره به وضوح صفا و صميميت در رفتار نبوي با يهوديان كه بنا به نص قرآن (مائده/82) در مقايسه با نصاري از مسلمانان دورتر نيز بودند، را حكايت مي كند و اينجا است كه برخوردهاي خشونت آلود پيامبر با يهوديان در مراحل بعد را بايد ريشه يابي و تحليل نمود. برخورد پيامبر با يهوديان بني قينقاع پس از اهانت عده اي از اين گروه به زن مسلمان (سنجاق نمودن لباس زن به... ) و در پي مشاجرات و اظهار قدرت آنها در مقابل پيامبر و يارانش بود كه منجر به متاركه آنها به شام شد. يهوديان بني نضير، پيامبر را به قلعه خود فراخواندند، اما تصميم به ترور آن حضرت داشتند و از اين رو مورد مهاجمه واقع شدند. يهوديان بني قريظه در ماجراي جنگ احزاب، برخلاف قرارداد با پيامبر، با قريش و دشمنان پيامبر همكاري نمودند و... از اين رو برخورد با يهوديان، جنبه عارضي داشته و به شيوه رفتار خصمانه يهوديان مربوط است كه در قلب و پايتخت اسلام، مدينه، مشكل آفريني مي نمودند و لاجرم مي بايست براي حفظ امنيت و صلح، چاره و تمهيدي انديشيده مي شد.

2) اگر امروزه در جديدترين كنوانسيون هاي بين المللي و از طريق سازمان ملل متحد، سخن از اعاده حقوق اقليتهاي ديني و مذهبي است و در ذيل دفاع از حقوق آنها، بحث از حق حيات، حق برخورداري از هويت مستقل و به دور از تبعيض، حق ايمان و عمل آزادانه به مذهب و.. .، اما مي بينيم كه پيامبر اسلام در 14 قرن پيش، در حالي كه غرب و اروپا وارد فضاي قرون وسطي مي شد و در زماني كه اعراب در گفتمان جاهليت تنفس مي كردند، كه حتي گاه به فرزند دختر خود نيز رحم نمي كردند و نه نسل ديگران، كه نسل خود را نابود مي نمودند، در آن عصر قراردادي را با يهوديان امضاء مي نمايد كه تمام حقوق ديني و انساني را مورد توجه و به صراحت و طي مفادي طرح نموده و مي پذيرد و امنيت آنان را تضمين مي نمايد. از جمله شبهات وارده در تعامل پيامبر خدا با اهل كتاب آن است كه چرا بايد اقليت هاي ديني در جامعه اسلامي جزيه بپردازند؟ در پاسخ بدين اشكال گفته شده كه اولاً: در مواردي از اهل كتاب جزيه گرفته نمي شد؛ در مواردي بر اساس مستندات تاريخي جزيه به آنها باز پس داده مي شد و نهايـتاً در مواردي كه جزيه اخذ مي شود نيز فلسفه حكم آن است كه در حالي كه در جامعه اسلامي و در ذيل حكومت اسلامي امنيت و حقوق اهل كتاب به دست مسلمانان تأمين و تضمين مي گردد، اما آنها نسبت به فريضه جهاد و زكات كه بر مسلمانان واجب است، ملزم نبودند و لذا در صورت مشاركت ذميان در خدمت نظام و دفاع از كيان اسلامي و دوش به دوش مسلمانان، پرداخت جزيه از آنها ساقط مي گرديد.

3) ممكن است گفته شود كه اين اقدام به حسب ضرورتهاي سياسي صورت پذيرفته و حامل بار تربيتي و اخلاقي نيست. به عبارت ديگر، اين نسخه قابليت تعقيب و پيروي را نداشته و بنا به مصالح سياسي و خاص آن مقطع بوده است. اما وقتي شيوه رفتار پيامبر با يهوديان و اهل كتاب را در ساير موارد بدان منضم نماييم، آن گاه مي توان صداقت، جديت و عمق احترام پيامبر به ديگران را پي برد. در منابع اهل سنت آمده است كه جنازه اي را از كنار پيامبر مي بردند. پيامبر به خاطر احترام آن جنازه از جاي برخاست. شخصي به ايشان گفت: اي رسول خدا، اين جنازه يك يهودي است. پيامبر هم در جواب فرمود: آيا آن جنازه يك انسان نيست؟ بله و براي هر انساني در اسلام، ارزش و احترام و جايگاه خاص وجود دارد. و يا در مريضي حاد از يهوديان عيادت نموده و در آن حين، اسلام را بر مريض عرضه مي داشتند و فرد بر اثر رفتار محبت آميز و اخلاقي پيامبر، تحت تأثير قرار گرفته و مسلمان مي شد. و اين تحول روحي افرادي از اهل كتاب، حكايت گر آن است كه برخورد پيامبر بسيار عميقتر از ارتباطات حقوقي و سياسي و حتي تربيتي در قالب آموزشهاي رسمي بود، بلكه پيامبر با تمام وجود با ديگران مي جوشيدند و چون كلامي از جان دل برون مي آمد، لاجرم بر دل مي نشست و باعث تحول روحي و فكري مخاطب مي گرديد.

4) در مواردي نيز برخي از اهل كتاب از جاهاي ديگر، با حضور در مدينه و طي مذاكرات علمي و طرح پرسشهاي متعدد، در نهايت دست از آيين خود شسته و مسلمان مي شدند. از اين گونه شواهد مي توان به «جارود» نصراني اشاره كرد كه از اهالي بحرين بود و با حضور در مدينه و طي پرسش و پاسخ هايي، حقانيت اسلام براي او محرز گرديد و اسلام آورد.

5) از اين گونه شواهد مي توان استنتاج نمود كه اگر پيامبر مأمور بود كه بالاصاله ديگران را با حكمت، موعظه حسنه و جدال احسن به دين خدا بخواند (نحل/125) و نه با شمشير و زور و تحكم، در مواجهه با اهل كتاب و پيروان اديان ديگر نيز از همين مجاري، بهره كافي و وافي را مي بردند؛ با مواضع حكيمانه و يا سخنان حكمت آميز، افراد را اقناع و مجاب مي نمودند و يا با موعظه نيكو و در شرايط آماده، دل ها را مي ربودند و يا با جدال احسن (نيكوترين شكل مجادله)، آنها را به تعامل سالم و دوستانه دعوت مي نمودند كه ممكن بود با حفظ دين خود، طي قرارداد و عهدنامه و قول و قراري، ذيل حكومت اسلامي با حفظ امنيت و سلامت به زندگي ادامه دهند و يا در مواردي آنقدر تحت تأثير قرار مي گرفتند، كه به آيين نبوي روي آورده و از باورهاي سابق دست مي شستند.

نتيجه
1) پيامبر با اهل كتاب چه در زماني كه در موضع قدرت بودند و چه در موضع ضعف بودند، تعامل مثبت و سازنده داشتند، تا حدي كه برخي از حتي نخبگان اهل كتاب صرفاً از طريق نامه و يا ارسال سفير و از طريق ارتباط غيرمستقيم با پيامبر، مسلمان مي شدند.

2) برخورد خشونت آميز و قهرآلود پيامبر با برخي از اهل كتاب و خصوصاً يهوديان، از حقايق غيرقابل انكار است. به عبارت ديگر، اسلام هم دين رحمت است و هم دين خشونت. اما سخن آنجا است كه از اين دو، كدام نقش كليد ي تر و محوري تري دارند؟ از آنجا كه پيامبر، بارزترين خليفه خدا در روي زمين و مظهر جمال و جلال الهي است و خداوند نيز هم رحمان است و هم منتقم، هم رحيم است و هم جبار؛ پيامبر نيز به عنوان جانشين خدا بايد هم اهل رأفت باشد و هم [اهل] شمشير؛ ولي مهم آن است كه كدام يك از اين دو بر ديگري سيطره و سبقت دارد و كدام يك در خدمت آن ديگري است؟ پاسخ اين پرسش درباره خداوند بنا به آنچه در دعاي جوشن كبير آمده، اين است كه رحمت خدا واسعه و فراگير است و رحمت خداوند بر غضبش تقدم و پيشي گرفته است: « يا من سبقت رحمته غضبه» (مفاتيح الجنان، دعاي جوشن كبير، فراز 19). از اين رو پيامبر نيز بايد ابتدا و بالاصاله مظهر رحمت خدا باشد و در صورت ضرورت اهل غضب باشد. به عبارت ديگر، شيوه برخورد عطوفانه و مشفقانه پيامبر با اهل كتاب از يك مبناي محكم اعتقادي برخوردار بوده و تعامل اخلاقي و تربيتي پيامبر، داراي مباني و اصولي است كه مي بايست مورد توجه و اهتمام مسلمانان قرار گيرد.

3) گرچه رفتار پيامبر با اهل كتاب در بيش از 14 قرن پيش، حتي در آن سطح كه در قالب قراردادهاي حقوقي و سياسي نيز آمده است، با جديدترين كنوانسيون هاي حقوق مدني و سياسي برابري مي كند، اما ترابط پيامبر با اهل كتاب در سطح حقوقي و مدني و سياسي خلاصه نشده و گفتمان حاكم بر ارتباطات پيامبر با پيروان اديان ديگر، عمدتاً اخلاقي، معنوي و تربيتي بود و از اين رو بسياري از افراد در مواجهه با پيامبر، مسحور و شيفته ايشان شده و تسليم ديني مي شدند كه او عرضه مي نمود.

4) شيوه ارتباط پيامبر با اهل كتاب نيز گاه مستقيم و گاه غيرمستقيم، مكتوب و شفاهي و... بود و مخاطبان نامهها و كلمات پيامبر نيز يهوديان، مسيحيان، زرتشتيان و صابئين بودند؛ اين مخاطبين نيز در دو سطح نخبگان و فراتر از نخبگان قابل دسته بندي اند، كه به حسب ضرورت و موقعيت مخاطب، از سه طريق حكمت، موعظه حسنه و يا جدال احسن (بهره گيري از بهترين شيوههاي جدل) مورد دعوت و مذاكره قرار مي گرفتند.

تعداد بازدید از این مطلب: 46
موضوعات مرتبط: شبهات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


ایام محرم

ایام محرم

چرا محرم 10 شب (دهه) است؟ چرا در ايام ديگري از سال نيست ؟ آيا اين چنين عزاداري توسط شاه صفوي و در آن زمان شكل گرفت؟

پاسخ: اين مسئله يك رسم است كه در ميان شيعيان رايج شده است و شايد علت آن اين باشد كه در روز دوم ماه محرم، كاروان حسيني وارد سرزمين كربلا شد و در واقع بايد گفت از اين روز به بعد گام به گام به حوادث عاشورا (همچون: محاصره اهل‌بيت، منع آنان از آب و قضيه تشنگي اهل بيت و ...) نزديك شدند لذا شايد بر همين است كه شيعيان از همان لحظات اوليه ورود كاروان به محل شهادتشان بر آنان عزاداري مي‌كنند.
در ادامه سوال پرسيده بوديد: چرا در ايام ديگري از سال نيست ؟ اين سوال چندان مورد قبول نيست زيرا زمان شهادت حضرت در ماه محرم است لذا معقول نيست ما در ماه ديگري عزاداري كنيم. (مثل اينكه تولد، ازدواج شخصي در ماه فروردين است و او سالگرد ازدواج يا جشن تولد را در ماه مهر برگزار كند)
آيا اين چنين عزاداري توسط شاه صفوي و در آن زمان شكل گرفت؟
خير. عزاداري داراي سيري تدريجي بوده تا به حد و شكل امروزي در آمده است. در اين مورد به مطالب زير توجه فرماييد:
سينه زني: نوعي مراسم سنتي عزاداري براي سيد الشهدا(ع) و ديگر ائمه مظلوم، است. اين مراسم معمولا همراه نوحه‌خواني با آهنگي خاص مي‌باشد.
ريشه يابي(فلسفه) اين مراسم: اصل اين سنت بويژه در ميان عرب‌ها رواج داشته است آن‌ها به هنگام وارد شدن مصيبت، دستها را به صورت ضربدري -به گونه اي كه كف دست‌ها به طرف صورت باشد- روي هم قرار داده و به نشانه عزا به سينه مي‌زدند(كاري كه همكنون نيز در ميان زنان عرب بسيار رواج دارد). سينه زني به مرور زمان به صورت موجود در آمده كه با انتخاب نوحه هاي سنگين حركات دست بر سينه مي‌خورد.
اين گونه نوحه‌گري ابتدا به صورت فردي بوده اما به مرور زمان به صورت گروهي و دستجات سوگواري در آمده است. (بهترين راه براي زنده نگاه داشتن آن فجايع، كارهاي عملي مي‌باشد. اين كارهاي عملي وقتي با هنرنمايي همراه باشند تاثير عميق‌تري از خود بر جاي خواهند گذاشت .سينه زني يكي از اين كارهاي عملي همراه با هنرنمايي است و به همين دليل مورد استقبال همه قرار گرفت. بر سر و بر صورت ويا اعضاي ديگر زدن هم تاثير دارد ولي مانند سينه زني طبيعي و خود جوش نيست).
چرا سينه زني: اين كار نوعي عكس العمل عاطفي است. (انسان به هنگام اوج هيجان، حزن و اندوه كارهايي را به صورت عكس العمل از خود بروز مي‌دهد كه منشا عاطفي دارد. مثلا به هنگام شادي به ناگاه فرياد سر مي‌دهد يا دست (كَف)مي‌زند. به همين صورت به هنگام عزا نيز گاه شيون كرده دست بر روي دست مي‌زند يا به سر، صورت و يا سينه خود مي‌كوبد). برخي زنان حاضر در صحراي كربلا پس از مشاهده آن فجايع، با زدن بر سينه خود به عزاداري پرداختند. مي‌توان چنين حدس زد كه: با به حركت در آمدن كاروان اسراي كربلا و اقامه عزا از سوي آنان در شهرها و اقامتگاه هاي بين راه و همراهي برخي از مردم با آنان اين روش به مرور زمان به صورت يك سنت و شيوه در عزاداري امام حسين (ع) در آمد.
در سوالتان فرموده بوديد در اين مورد بسيار بحث كرده‌ايد و به نتيجه‌اي نرسيده‌ايد. در اين مورد بايد گفت: جواب اين‌گونه موارد با بحث روشن نمي‌شود بلكه بايد به منابع كهن تاريخي مراجعه و با ارائه مستنداتي از آن كتاب‌ها به تحليل مسئله پرداخت. لذا مطالب زير كه برگرفته از منابع كهن تاريخي است خدمتتان ارائه مي‌گردد:
پيشينه عزاداري (سير تحول آن در طول تاريخ):
نخستين كساني كه در شهادت امام حسين ـ ع ـ به عزاداري پرداختند، اهل‌بيت آن حضرت و بني‌هاشم بودند. شروع عزاداري آن حضرت بدون فاصله بعد از شهادت آن جناب در سرزمين كربلا بود؛ و روز عاشورا براي اهل‌بيت روز عزا و اشك و آه و سوز و گداز بود كه نيازي به توضيح ندارد. خواهران و دختران آن حضرت كه در صحنة كربلا حضور داشتند، آن حوادث تلخ و دلخراش را با اشك و آه و سوز و گداز پشت سر نهادند. از جمله، نقل كرده‌اند كه زينب كبري ـ س ـ در قتلگاه، سخنان آتشيني به زبان آورد و ناله سرداد به طوري كه دوست و دشمن را به گريه واداشت.
بر اساس منابع كهن تاريخي اولين سينه زني دسته جمعي و خود جوش مردم را بايد زماني دانست كه به مردم مدينه اعلام كردند امام سجّاد ـ ع ـ همراه زنان اهل‌بيت ـ ع ـ به نزديكي مدينه رسيده است. در اين هنگام بود كه مردم مدينه يك‌پارچه به سوي كاروان امام روي آوردند، در حالي كه زنان به سر و صورت خود مي‌زدند و ناله و شيون مي‌كردند.
در عصر امام باقر و امام صادق عليهما السلام (كه دولت اُمَوِي رو به ضعف گذارده بود و در نهايت به وسيلة نيروهاي عباسيان برافتاد، دولت عباسي هم كه تازه روي كار آمده بود، هنوز مخالفتش را با شيعيان و خاندان پيامبر ـ ص ـ بروز نداده بود) مسئلة عزاداري امام حسين ـ ع ـ به عنوان يك مراسم مذهبي ساليانه رواج يافت. از روايت ابن‌قولويه برمي‌آيد كه در زمان امام صادق ـ ع ـ مردم اطراف كوفه و نواحي ديگر اعم از زن و مرد براي زيارت قبر امام حسين ـ ع ـ و يارانش به كربلا مي‌رفتند و به قرائت قرآن، ذكر مصائب و نوحه‌گري و مرثيه‌سرايي مي‌‌پرداختند. اين روال در عصر ساير ائمه تا عصر غيبت امام زمان عجل الله تعالي فرجه ادامه يافت.
عزاداري در عصر آل‌بويه
يكي از مهم‌ترين مراحل عزاداري امام حسين ـ ع ـ ، دورة قدرت يافتن سلسلة آل‌بويه در قرن چهارم هجري مي‌باشد؛ كه اوج گسترش تشيّع است. در اين قرن حكومت‌هاي شيعي چون: زيديان يمن، حمدانيان در شمال عراق، فاطميان در مصر و آل‌بويه در عراق به روي كار آمدند. عزاداري امام حسين ـ ع ـ براي نخستين بار در اين قرن، در قلمروي حكومت آل‌بويه و تحت حمايت آنان به صورت علني و عمومي در كوچه و بازار برگزار شد. مورّخان اسلامي به خصوص مورّخاني كه وقايع را به ترتيب سنواتي نوشته‌اند، از جمله: ابن‌جوزي، ابن‌كثير، ابن‌اثير، يافعي و ذهبي در ضمن وقايع سال 352 ق و سال‌هاي بعد از آن، چگونگي عزاداري شيعه را در روز عاشورا نوشته‌اند.
دسته‌هاي سينه‌زني شكل جديد عزاداري بود كه در عصر آل‌بويه به مراسم سوگواري امام حسين ـ ع ـ افزوده شد. معزّ‌الدوله در سال 352 ق دستور داد، روز عاشورا تعطيل شود. آن روز شيعيان به صورت دسته جمعي با حالت غم و اندوه به سر و روي خويش كاه و خاكستر مي‌پاشيدند و به سر و سينه مي‌زدند و اشعاري در عزاي امام حسين مي‌خواندند و خيابانهاي شهرها را مي‌گشتند. همچنين در اين روز مردم از تهية غذا براي خويش خودداري مي‌كردند. از اين رو نيكوكاران، احسان و اطعام مي‌دادند. تنها آلتي كه از آن در اين نوع دسته‌ها نام برده شده طبل است.
ابن‌جوزي (نويسنده و عالم معروف اهل سنت) گفته است: «در عاشوراي سال 352 ق بازارها بسته شد و خريد و فروش موقوف گرديد؛ قصّابان گوسفند ذبح نكردند، هريسه‌پزها هريسه (حليم) نپختند، مردم آب ننوشيدند؛ در بازارها خيمه برپا كردند و به رسم عزاداري كرباس آويختند؛ زنان به سر و روي خود مي‌زدند و بر حسين ندبه مي‌كردند»! ابن‌اثير (عالم و مورخ سرشناس اهل‌سنت) مي‌نويسد: «در روز عاشورا به دستور معزّالدوله مغازه‌ها بسته شد خريد و فروش موقوف گرديد و مردم با چهره‌هاي سياه شده و موهاي پريشان گرداگرد شهر بغداد مي‌گشتند و بر سينه مي‌زدند و اشعار حزن‌انگيز مي‌خواندند».

در اين عصر صفويه، سوگواري، افزون بر دهة محرّم و عاشورا، در ماه صفر و ماه رمضان نيز كه اوقات شهادت و رحلت ساير معصومان ـ ع ـ در آنها واقع شده، رواج يافت در حالي كه پيش از اين، گزارشي از سوگواري شيعيان ايران در ساير روزها، غير از روز عاشورا وجود ندارد.
نصرالله فلسفي در اين‌ باره مي‌نويسد: «در ده روز اوّل ماه محرّم از طرف شاه و بزرگان و اعيان كشور، در پايتخت و شهرهاي ديگر، مجالس روضه‌خواني دائر مي‌شد و در شب و روز عاشورا و روز بيست و يكم رمضان دسته‌هاي سينه‌زن و سنگ‌زن و امثال آنها با مراسم و تشريفاتي كه هنوز هم در بسياري از شهر‌هاي ايران متداول است به راه مي‌افتاد».
حتّي شاه عباس صفوي در سفرهاي جنگي نيز سوگواري امام حسين ـ ع ـ را برگزار مي‌كرد از جمله در ماه محرّم سال 1013 ق كه قلعة ايروان را در محاصره داشت و با تركان عثماني مي‌جنگيد مراسم عزاداري دائر كرد و در شب عاشورا از اردوي او چنان فرياد فغان برخاست كه مردم قلعه وحشت كردند و به گمان اينكه شاه عباس فرمان حملة شبانه و ناگهاني را صادر كرده است تسليم شدند. و قلعه به دست ايرانيان افتاد.
خلاصه و نتيجه مطالب فوق آن كه: شروع عزاداري از عصر ائمه بوده و در عصر رواج و توسعه اين عمل و دستجات آن مربوط به زمان صفويه مي‌باشد و در عصر قاجاريه بر تجملات اين مراسم افزوده شد.

--------------------------------------------------------------------------------

[1] . جواد محدثي، فرهنگ عاشورا، قم، نشر معروف، 1385، چاپ هشتم،‌ ص256.

[2] . ر.ك: جواد محدثي، فرهنگ عاشورا، ‌ ص256-257.

[3] . حسن مشحون، موسيقي مذهبي ايران، سازمان جشن و هنر، 1350ش، ص26.

[4] . الملهوف علي قتلي الطفوف، ص 180 ـ 181. و ر.ك: مُثيرالاحزان، ص77.

[5] . سيد ابن‌طاووس، اَلْمَلْهُوف علي قَتْلَي الطُّفُوف، ص230ـ 227.

[6] ـ ابن‌قولويه، كامل‌الزيارات، ص539 ـ 538.

[7] ـ ابن‌جوزي، اَلْمُنْتَظِم في تاريخ الامم، ج14، ص150.

[8] ـ ابن‌كثير، البداية و النهاية، ج11، ص276.

[9] ـ ابن‌اثير، الكامل في التاريخ، ج5، ص331.

[10] ـ يافعي، مِرآةُالجِنَان، ج2، ص347.

[11] ـ ذهبي، تاريخ‌الاسلام و وفيات المشاهير و الاعلام، ج27 (حوادث و وفيات 380ـ 351)، ص11.

[12] ـ ابن‌جوزي، اَلْمُنْتَظِم في تاريخ الامم، ج14، ص150.

[13] ـ ابن‌اثير، الكامل في التاريخ، ج5، ص331.

* . البتّه قبلاً گذشت كه در عصر امام صادق ـ ع ـ شيعيان عراق در روزهايي غير از عاشورا نيز كه رواياتي در فضيلت زيارت امام حسين ـ ع ـ در آن روزها وارد شده در كربلا و كنار قبر آن حضرت به عزاداري مي‌پرداختند. (ابن‌قولويه، كامل الزيارات، ص342ـ 316، باب‌هاي: 70‌، 71، 72، 73، 74.

[14] ـ نصرالله فلسفي، زندگاني شاه عباس اول، ج3، ص6.

[15] ـ پيشين، ج3، ص10.

[16] . حسن مشحون، موسيقي مذهبي ايران، سازمان جشن و هنر، 1350ش، ص26.

تعداد بازدید از این مطلب: 44
موضوعات مرتبط: شبهات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


برگزاري مراسم جشن ولادت و يا عزاداري شهادت معصومان

برگزاري مراسم جشن ولادت و يا عزاداري شهادت معصومان

آيا در سيره ائمه، سندي ميني بر برگزاري مراسم جشن ولادت و يا عزاداري شهادت معصومان قبل از خود داريم؟(بجز براي امام حسين(ع))

پاسخ: سيره و گفتار معصومين عليهم السلام بهترين گواه بر وجود خوشحالي و جشن در ميلاد يكديگر و عزاداري به هنگام شهادت يكديگر بوده است و از آنجايي كه خودشان نيز ما را سفارش به رعايت اين دو مراسم در قبال خود نموده اند به اين نتيجه مي رسيم كه اولا خود اين بزرگواران در ميلاد يكديگر شاد و در شهادت يكديگر عزادار بوده اند و ثانيا ما نيز بايد در حفظ و گسترش اينگونه مراسمات تلاش كنيم. چنانچه امام صادق (ع) رئيس مكتب جعفري مي فرمايد «شيعتنا خلقوا من فاضل طينتنا و عجنو بماء و لايتنا يحزنون لحزننا و يفرحون لفرحنا» پيروان ما كه از طنيت ما ساخته شده اند و با آب ولايت ما خمير مايه آنهاسرشته شده است در حزن و اندوه ما ناراحتند و در شاديهاي ما شاد اند(الحكم الزاهرة ،ج 1، ص238، روايت 1277)
اميرالمومنين علي (عليه السلام) نيز مي‌فرمايد: « إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَي اطَّلَعَ إِلَي الْأَرْضِ فَاخْتَارَنَا وَ اخْتَارَ لَنَا شِيعَهً يَنْصُرُونَنَا وَ يَفْرَحُونَ لِفَرَحِنَا وَ يَحْزَنُونَ لِحُزْنِنَا وَ يَبْذُلُونَ أَمْوَالَهُمْ وَ أَنْفُسَهُمْ فِينَا أُولَئِكَ مِنَّا وَ إِلَيْنَا» خداوند تبارك و تعالي به زمين نظر كرد و ما را برگزيد و شيعيان ما را براي ما برگزيد كه ما را كمك كرده به سرور ما مسرور و به غم ما محزون هستند و اموال و جانشان را در راه ما نثار مي‌كنند آنان از ما بوده و به سوي ما خواهند آمد. (بحار الانوار جلد44 ص278)
امام‌رضا(ع) نيز به‌ ريان‌بن‌شبيب فرمود: اِن سَركَ اَن تَكُونَ مَعَنا فِي‌الدرَجاتِ العُلي مِنَ الجَنانِ فَاحزَن لِحُزنِنا وافرَحَ لِفَرحِنا.) وسائل‌الشيعه، ج‌10، ص‌393، حديث‌5، عيون‌اخبار الرضا، ج‌1، ص‌299.)اگر دوست‌داري‌در درجات‌عالي‌بهشت، همراه‌ما باشي، محزون‌باش‌به‌حزن‌ما و خوشحال‌باش‌براي‌شادي‌ما.
با اين حساب نمي شود كه آن بزرگواران ما را سفارش به اين دو موضوع كنند اما خود در عمل آنرا رعايت نكنند. بلكه برعكس با نگاهي به سيره آن بزرگوران مي بينيم كه تا چه اندازه به اين مهم توجه داشته اند چنانچه پيامبر اسلام (ص) در مرگ خديجه و ابوطالب، حمزه و جعفر، بي تابي و گريه كردند(تاريخ يعقوبي، ج1، ص390 به بعد) وحضرت فاطمه زهرا (ع) در فراق پدر و علي در هجران زهرا (س) عزاداريهايي كردند كه در تاريخ ماندگار شده است. اين مطلب در سيره ديگر ائمه اطهار هم ديده مي شودطبق روايت ابن شهر آشوب وقتي امام حسين عليه السلام از دفن جنازه برادر فارغ شد اشعاري به اين مضمون در سوگ برادر بر زبان جاري فرمودند: «حالا كه بدن مطهّر تو را با دست خود كفن كرده، در قبر گذاشتم از اين بعد چگونه مي توانم شاد باشم و خود را آراسته سازم يا از زينت ها و امكانات دنيا بهره گيرم؟ من از اين به بعد همواره در سوگ تو اشك خواهم ريخت و اندوهم در فراق تو طولاني خواهد شد. غارت زده كسي نيست كه مالش را به غارتت برده اند؛ بلكه غارت زده كسي است كه مصيبت مرگ برادر را ديده باشد».
اينگونه عزاداريها در سيره بقيه ائمه هم وجود داشته كه به جهت اختصار به همين موارد بسنده مي كنيم.
از طرف ديگر در جشن ميلاد معصومين نيز اينگونه شاديها و مراسمات وجود داشته است مثلا وقتي خبر ولادت امام مجتبي(ع) به گوش گرامي پيامبر اسلام رسيد، شادي و خوشحالي رخسار مبارك آن حضرت را فرا گرفت، و مردم نيز شادي كنان مي آمدند و به محضر مبارك پيامبر(ص) و علي و زهرا(عليهما السلام) تبريك مي گفتند. (بحارالانوار، ج 43، ص 282.)
يا امام عسكري(ع) بعد از ولادت‌ با بركت‌ فرزند گراميش‌ حضرت مهدي (عج) دستور دادند كه‌ مقدار زيادي‌ نان‌ و گوشت‌ بخرند و ميان‌ فقيران‌ شهر سامرا تقسيم‌ كنند(كمال‌الدين، ج‌2، ص‌105.) خواص شيعيان‌ هم وقتي‌ از ولادت‌ آن‌ حضرت‌ با خبر شدند، سرتاسر وجودشان‌ را به‌ سبب‌ ولادت‌ آن‌ حضرت‌ سرور و شادي‌ فرا گرفت‌ و دسته‌ دسته‌ خدمت‌ امام‌ عسگري‌ مي‌رسيدند و ولادت‌ آن‌ بزرگوار را به‌ ايشان‌ تبريك‌ مي‌گفتند. شاعران‌ شعرهاي‌ بسياري‌ در اين‌ باره‌ مي‌سرودند و بدين‌ وسيله، سرور و خوشحالي‌ خود را آشكار مي‌كردند(زندگاني‌خاتم‌الاوصياء امام‌مهدي‌(عج)، باقر شريف‌قرشي ، ص‌32.)
با توجه به رواياتي كه عرض شد به اين نتيجه كلي مي رسيم كه هم معصومين عليهم السلام در ميلاد يكديگر شاد بودند و در شهادت يكديگر عزادار و هم ما را سفارش فرموده اند كه به اين سيره و روش مقيد بوده و آنرا زنده نگه داريم.

Tags:
تعداد بازدید از این مطلب: 48
موضوعات مرتبط: شبهات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


تفاوت نماز اهل سنت

تفاوت نماز اهل سنت

علت تغييرنمازاهل سنت چه بود؟ اين تغييربه چه زمانها و وقايعي برمي گردد؟ اين تغييرها به چه اشكالي هستند؟ آيا اين تغييرها در زمان حكومت حضرت امام علي عليه السلام هم اجرا مي شد؟ آيا خود امام علي درزمان حكومت خلفا اين احكام تحريف شده را اجرا مي كرد؟

پاسخ:
جواب اجمالي
متاسفانه بعد از رحلت پيامبر اكرم(ص) و روي كار آمدن خلفاي غاصب، بسياري از احكام الهي دستخوش تغييرات شده و بدعتهاي بسياري در دين وارد شد كه از جمله آنها بدعتهايي است كه خليفه دوم در نماز ايجاد كرد و بدعتهايي كه خليفه سوم در وضو ايجاد كرد. اميرالمومنين علي عليه السلام پس از رسيدن به حكومت سعي بسياري را براي برگرداندن اين بدعتها و تصحيح آن به كار گرفت اما با مخالفت شديد مردم ساده لوح آن دوران مواجه شد كه به برخي از آن موارد آن حضرت در خطبه اي در نهج البلاغه اشاره فرموده است.
جواب تفصيلي
بدعتهاي خليفه دوم در نماز: يكي از مهمترين اختلافاتي كه بين شيعه و اهل سنت در نحوه نماز خواندن وجود دارد در باز و بسته بودن دست در حين نماز است در اين رابطه بايد گفت كه نمازي كه شيعيان مي خوانند كاملا شبيه نمازي است كه پيامبر گرامي اسلام (صلي الله عليه و آله ) مي خواند و به اين مطلب حتي در كتب معروف اهل سنت هم به آن اذعان شده است براي نمونه به اين مورد توجه كنيد:
محمد بن عمر و ابن عطا روايت كرده اند ابو حميد ساعدي از ده نفر از اصحاب رسول خدا شنيد كه يكي از اين ده نفر ابوقتاده است پس ابو حميد مي گويد من داناترين شما به نماز رسول خدا هستم به او گفتند : نماز را عرضه كن پس گفت : رسول خدا زماني كه به نماز مي ايستاد دو دست خود را بالا مي برد تا موازي دو گوشش قرار مي گرفت سپس تكبير مي گفت تا اينكه هر عضو بدنش در جاي خود قرار مي گرفت سپس حمد و سوره را قرائت مي كرد سپس تكبير مي گفت سپس دو دستش را تا گوشش بالا مي آورد سپس به ركوع مي رفت و دو كف دست خود را بر زانو مي گذاشت سپس آرام مي گرفت نه سرش را بالا مي آورد و نه زياد پايين مي انداخت و مي گفت خدا سخن كسي كه او را مدح كند شنيد سپس دو دستش را بالا برد تا كنار گوشش قرار گرفت سپس گفت : الله اكبر و سپس خود را به زمين انداخت و دو كف دست خود را كنار خود گذاشت سپس سر بلند كرد و بر پاي چپ نشست و انگشتان دو پايش را موقع سجده باز كرد و سجده كرد و سپس الله اكبر گفت و بلند شد و بر پاي چپ نشست تا همه اندامش آرام گرفت سپس در سجده بعد همين كار را كرد .... همه گفتند : راست گفتي رسول خدا اينچنين نماز مي خواند .
امام مالك در الموطا و ابوداود آن را نقل كرده اند و ترمذي درباره آن گفته است: حديث حسن صحيح (سنن ابن ماجة ، ج 1، ص 280 ، سنن أبي داود، ج 1، ص 170 كتاب الصلاه باب استفتاح الصلاه ، سنن الترمذي، ج 1، ص 188 باب ما جاء في وصف الصلاه ، مسند أحمد ج 5، ص 424، سنن الدارمي ، ج 1، ص 314 كتاب الصلاة باب صفة صلاة رسول الله ، السنن الكبرى للبيهقي، ج 2، ص 72 ، عمدة القاري، ج 6، ص 104 ‘ صحيح ابن حبان ج 5 ص 196...)
بخاري هم آن را به طور مختصر نقل كرده است.(صحيح البخاري ، ج 1، ص 201، كتاب الصلاة ، باب سنّة الجلوس في التشهد).
شوكاني ميگويد: صاحبان صحاح سته(صحاح سته شش كتابي هستند كه كاملا مورد قبول اهل سنت مي باشند) جز نسائي آن را نقل كرده اند و ترمذي آن را صحيح دانسته است، و بخاري آن را به صورت مختصر نقل كرده است.(نيل الأوطار، ج 2، ص 198).
در اين روايت كه قصد راوي بيان كامل نماز رسول خدا با همه جزئيات است هرگز مطلبي درباره دست بسته بودن رسول خدا نقل نشده است بعد از ثبوت اين خبر صحيح از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله وسلم روشن ميگردد كه عمل شيعه در دست باز نماز خواندن مطابق با سنت رسول الله است . بنابر اين بقيه مذاهب اسلامي بايد پاسخگو باشند كه چرا مخالف سنت نبوي عمل ميكنند. البته ما به ذكر روايت از كتب اهل سنت اكتفا كرديم چرا كه در كتب شيعه و روايات شيعه اين مسئله اجماعي است. و هيچ قول مخالفي در شيعه نسبت به اين امر وجود ندارد.
اما در مورد تكتف و دست بسته نماز خواندن كه اهل سنت آن را انجام مي دهند بايد توجه داشته باشيد كه اين كار بعد از پيامبر اكرم توسط خليفه دوم بدعت شده است . اميرمؤمنان علي (ع ) مي فرمايد: لايجمع المسلم يديه في الصلاه و هو قائم بين يدي الله يشبه باهل الكفر من المجوس؛ نمازگزار دست هاي خودرا در حالي كه در برابر خدا ايستاده است روي هم قرار ندهد كه با اين عمل شيوه مجوسيان كافر را حكايت مي كند (وسائل الشيعه , ج 4, باب 15 از ابواب قواطع نماز حديث 7 - منشور عقايد اماميه , جعفر سبحاني , انتشارات مؤسسه تعليماتي و تحقيقاتي امام صادق , ص 279 و 280)
دست بسته نماز خواندن از زمان خليفه دوم عمر بن خطاب به دستور وي بدعت شده است . گفتني است كه همه فرقه هاي اهل سنت دست بسته نماز نمي خوانند; همانند مالكي ها .... و اين از اموري است كه از زمان خليفه دوم مرسوم شده و ما آن را بدعت و حرام مي دانيم . مسلما رسول خدا(ص ) و اميرالمومنين با دست باز نماز مي خواندند و بايد توجه داشت آنهايي هم كه با دست بسته نماز مي خوانند آن را مستحب مي دانند.
توجه داشته باشيد كه پيامبر اسلام اگر دست بسته نماز مي خواندند و سنت هميشگي پيامبر آن گونه بود, در اين صورت , همه آن طور مي خواندند و كسي در آن اختلاف نمي كرد. از خصوصيات شيعه پاي بندي به سنت پيامبر است . اگر پيامبر اسلام دست بسته مي خواندند: اولا, شيعيان قطعا دست بسته مي خواندند در حالي كه هيچ كدام از امامان معصوم شيعه نگفته اند كه پيامبر دست بسته نماز مي خوانده است )مستند العروه , آيت الله شيخ مرتضي بروجردي , ج 4, ص 445). ثانيا, اگر عمل پيامبر مي بود, اهل سنت نيز دست بسته خواندن را واجب مي دانستند در حالي كه هيچ كدام از چهار فرقه فقهي اهل سنت اين عمل را واجب نمي دانند حتي مالكي ها آن را مستحب هم نمي دانند(الفقه علي المذاهب الخمسه , مغنيه , ص 109( آنان كه اولين بار دست بسته نماز خواندن را رسم كردند چنين فكر كردند كه چنين حالتي به خود گرفتن، يك نوع احترام و تواضع در برابر خداوند است و براي همين , دستور دادند كه از آن به بعد در نمازها دست بسته باشند. دست روي دست گذاشتن و هر دو دست را روي شكم گذاشتن , در اصطلاح فقهي تكفير و تكتيف ناميده مي شود. در اين كه از چه زماني دست بسته نماز خواندن سنت شد اختلاف نظر هست . برخي معتقد هستند كه در زمان خليفه اول ابوبكر چنين رسمي رواج يافت و بعضي ها معتقدند كه در زمان خليفه دوم عمربن خطاب , اين سنت رواج يافت . بنابراين , اهل سنت نيز اين عمل را عمل پيامبر نمي دانند, بلكه عمل صحابه پيامبر بعد از رحلت نبي اكرم (ص ) مي دانند و داستان آن را چنين آورده اند كه وقتي كه اسيران ايراني را نزد عمر بن خطاب آوردند, عمر بن خطاب آنها را دست بسته ديد و پرسيد: چرا چنين كرده ايد؟ گفتند: رسم ما ايرانيان اين است كه در برابر پادشاهانمان چنين مي ايستيم . عمر بن خطاب از اين حالت خوشش آمد و دستور داد از اين پس در نماز چنين بايستند و مردم هم مطابق دستور عمل كردند و به اين ترتيب , تكتف, سنت شد(مستند العروه , ج 4, ص 445 - جواهر, ج 11, ص 19( شيعيان علي (ع ) براساس رواياتي كه از امامان معصوم رسيده , به تكتف معتقد نيستند و به جاي آن , دست ها را روي ران ها مي گذارند و پايين مي اندازند. برخي از روايات چنين است : الف ) به امام صادق (ع ) يا امام باقر(ع ) گفته شد: كسي دست خود را روي دست ديگر مي گذارد و نماز مي خواند, حكم اين چيست ؟ جواب داد: اين , تكتف است و انجام نشود. ب ) علي (ع ) فرمود: مسلمان با گذاشتن دست خود روي دست ديگر, خود را به مجوس تشبيه نمي كند. ج ) امام باقر(ع ) فرمود: در نماز تكتف نكن كه اين كار مجوس است.
وضو:
در كتب تاريخي و روايي ذكر شده كه عثمان در اواسط دوران خلافت خود نسبت به چگونگى وضوى پيامبر گرفتار ترديد شد، او سپس وضوى پيامبر را به شكلى كه اكنون در ميان اهل سنت مرسوم است اعلام نمود. اين قضيه مورد مخالفت بسيارى از صحابه پيامبر واقع شد، لكن حكومت اموى بنا به اغراض سياسى در نقاط مختلف اسلامى شيوه عثمان را تبليغ كردند و جوى به وجود آوردند كه برخى از صحابه جرأت مخالفت با روش دستگاه حاكم را نداشت و در نتيجه اين گونه وضو گرفتن رواج يافت. (براى آگاهى بيشتر ر.ك: بخاري، محمد بن اسماعيل، صحيح بخاري، دارالفكر، بي‌تا، بيروت، ج1، ص48؛ وضوءالنبى من خلال ملابسات التشريع، على‏الشهرستانى، نشر مشعر؛ متقي هندى، كنزالعمال، ح 26863؛ تفسير نمونه،ج4،ص288 – 285؛) متاسفانه اهل سنت نيز به جاي پيروي از پيامبر اكرم و قرآن كريم از وضوي عثمان تبعيت كرده اند.
اما واقعا كدام يك صحيح است؟ براي دانستن پاسخي كامل نياز به ارائه جواب در دو بخش داريم:
الف- كيفيت وضو به شكل رايج
وضو يكي از احكام تعبدي الهي است.احكام تعبدي الهي غير از اينكه ممكن است از نظر ظاهر با برخي اعمال طبيعي انسان همسان باشد داراي حكمت هاي معنوي و لطايف غير مادي است. يعني داراي اسراري ماوارء ظاهر است. اگر چه وضو گرفتن واستحمام هر دو موجب پاكيزگي دست و صورت مي گردد ولي وضو داراي حقيقتي ماوراء نتيجه ظاهري است. حكمت هايي دارد كه بسياري از آن ها از دسترس علوم تجربي و عقل بشري دور مانده است. احكام تعبدي الهي داراي حقايقي هستند كه: لايمسه الا المطهرون. ( واقعه ، آيه 79) اگر حقيقت قرآن را جز افراد با طهارت نمي فهمند حقيقت اين عبادت را هم جز افراد پاك نمي فهمند. در وضو شستن صورت با صابون كافي نيست شستن بايد با نيت همراه باشد.
امام رضا عليه السلام در روايتي سِرّ شستن دست و صورت و مسح سروپا را اينگونه بيان فرموده اند.
«أَنَّ عِلَّةَ الْوُضُوءِ الَّتِي مِنْ أَجْلِهَا صَارَ عَلَى الْعَبْدِ غَسْلُ الْوَجْهِ وَ الذِّرَاعَيْنِ وَ مَسْحُ الرَّأْسِ وَ الْقَدَمَيْنِ فَلِقِيَامِهِ بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ تَعَالَى وَ اسْتِقْبَالِهِ إِيَّاهُ بِجَوَارِحِهِ الظَّاهِرَةِ وَ مُلَاقَاتِهِ بِهَا الْكِرَامَ الْكَاتِبِينَ فَيَغْسِلُ الْوَجْهَ لِلسُّجُودِ وَ الْخُضُوعِ وَ يَغْسِلُ الْيَدَيْنِ لِيُقَلِّبَهُمَا وَ يَرْغَبَ بِهِمَا وَ يَرْهَبَ وَ يَتَبَتَّلَ وَ يَمْسَحُ الرَّأْسَ وَ الْقَدَمَيْنِ لِأَنَّهُمَا ظَاهِرَانِ مَكْشُوفَانِ يَسْتَقْبِلُ بِهِمَا كُلَّ حَالاتِهِ وَ لَيْسَ فِيهِمَا مِنَ الْخُضُوعِ وَ التَّبَتُّلِ مَا فِي الْوَجْهِ وَ الذِّرَاعَيْن؛( من لايحضره الفقيه، ج‏1، باب‏12، حديث‏2)
علت وضو كه در آن صورت و دستان شسته و سر و دو پا مسح مي شود آن است كه انسان با اين جوارح ظاهري نزد خداوند متعال حاضر مي گردد و با اين به ملاقات كرام الكاتبين مي رود. صورت خود را براي سجود و خضوع در مقابل پروردگارش پاك مي نمايد و دستان و سر و پا را مي شويد و مسح مي كند به خاطر اينكه به وسيله اين دستان به استقبال او مي رود و با اين دستان خواهش و دعا مي نمايد.
ب- علت تفاوت وضوي شيعه وسني
1- چرا شيعه دست را از بالا به پايين مى‏شويد؟
2- چرا شيعه در وضو سر و پا را مسح مى‏كند و با توجه به آيه وضو، آيا شستن پا معقول‏تر نيست؟
بخش اول: از ديدگاه فقهى، منشأ اختلاف شيعه و سنى در مسأله مسح پا، ريشه در آيه مباركه 6 «سوره مائده» دارد (از ديدگاه تاريخى، ريشه اختلاف چيز ديگرى است كه در پايان اين پاسخ ذكر خواهد شد). خداوند متعال در اين آيه مى‏فرمايد: يا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَى اَلصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى اَلْمَرافِقِ وَ اِمْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَى اَلْكَعْبَيْنِ‏ «اى كسانى كه ايمان آورده ايد، هرگاه به نماز ايستاديد، صورت ها و دست هايتان را تا آرنج بشوييد».
فقها در كيفيت شستن دست ها اختلاف نظر دارند، پيشوايان اهل بيت: و پيروانشان معتقدند دست ها از آرنج تا نوك انگشتان شسته شود و سنت همين است. دليلشان نيز ظاهر آيه است كه به نظر عرفى همين به ذهن مى آيد چون در موارد مشابه اين گونه تركيب، شروع از بالا به پايين است. مثلاً اگر پزشك به بيمار بگويد: پايت را تا زانو با آب سرد بشوى، بيمار آنچه را در عرف رايج است انجام مى دهد، يعنى شستن از بالا به پايين، يا وقتى صاحب خانه به رنگ كار مى گويد: ديوارهاى اين اتاق را تا سقف رنگ آميزى كن، آنچه در عرف معمول است انجام مى شود، يعنى رنگ كردن ديوارها از بالا به پايين و هرگز به ذهن رنگ كار يا بيمار اين نمى آيد كه صاحب خانه و پزشك كه گفته «تا»، مقصودش بيانِ آخرِ محلّ رنگ زدن يا شستن است، بلكه از كلمه «تا» مى فهمد كه صرفاً محدوده مورد نظر را در رنگ زدن و شستن تعيين كرده است. در آيه وضو نيز چنين است، وقتى آيه مى گويد دست ها را تا مرفق بشوييد، بيان محدوده شستن مورد نظر است نه چگونگى آن. و اين را به نظر معمول عرف واگذاشته و در عرف هم بدون ترديد، آنچه راحت تر است، شستن از بالا به پايين است.
آرى، آنچه اساس اختلاف است، در اين است كه متعلقِ «تا آرنج» چيست. آيا يعنى بشوييد تا آرنج. دست ها را تا آرنج بشوييد؟ يعنى «تا» قيد براى شستن است يا دست ها؟ اگر قيد براى دست ها باشد، از اين جهت براى تعيين محدوده دست است كه دست، به انگشتان تا مچ، مچ تا بازو هم گفته مى شود و آيه مى خواهد مقدار معين و مشخص دست را كه بايد شسته شود بيان كند و اگر دست بين مراتب ياد شده مشترك نبود، نيازى به گفتنِ «تا» نبود و اين قيد براى بيان مقدار مشخص از دست است كه بايد شسته شود.
و اگر قيدِ «تا» براى شستن باشد، شايد به ذهن چنين بيايد كه بايد از سر انگشت ها تا آرنج را شست، گويا خداوند فرموده است، دست ها را تا مرفق بشوييد. اما روشن است كه اين غير متعارف و مبهم است و در اين گونه موارد آنچه متعارف است يعنى شستن از بالا به پايين عمل مى شود.
افزون بر اينكه بر فرضِ اينكه «تا» قيدِ شستن باشد، چنين نيست كه انتهاى شستن را برساند، بلكه احتمال دارد به معناى «با» باشد (إلى به معناى مَعَ) يعنى دست ها را همراه با آرنج بشوييد. اينگونه كاربردهاى لفظى در قرآن و ادبيات عرب وجود دارد.( مثل آيه 2 نساء (وَلا تَأْكُلُوا أَمْوالَهُمْ إِلى أَمْوالِكُمْ) كه به معناى مَعَ است، يعنى اموال آنان را با اموال خود نخوريد، يا آيه 52 آل عمران (مَنْ أَنْصارِي إِلَى اللهِ) كه به معناى مع الله است) در عرف نيز چنين است كه وقتى گفته مى شود فلانى ولايت كوفه تا بصره را برعهده دارد، يعنى با بصره. چنين تعبيراتى در اشعار عرب هم به كار رفته است. به هر حال، دليل قاطع در چنين مواردى همان عرف رايج است كه از بالا به پايين مى شويند و از همين روش بايد تبعيت كرد.
أئمه اهل بيت(عليهم السلام)، وضوى پيامبر(صلى الله عليه وآله) را اينگونه نقل كرده اند:
به نقل شيخ طوسى از بكير و زراره، اين دو از امام باقر(عليه السلام) درباره وضوى پيامبرخدا(صلى الله عليه وآله)سؤال كردند. حضرت طشت يا ظرف آبى طلبيد، كف دو دست را شست، دست خود را در آب فرو برد و با مشت آبى صورت خود را شست و با دست چپ كمك گرفت بر شستن صورت. سپس كف دست چپ را در ظرف آب فرو برده، آب برداشت و دست راستش را از آرنج تا انگشتان شست، به نحوى كه آب به طرف آرنج ها برنگردد. بعد كف دست راست را پر از آب كرد و بر دست چپ ريخت و از آرنج تا كف دست شست به نحوى كه آب به طرف آرنج برنگردد، مثل دستِ راست. سپس با همان آبى كه در دست ها بود، سر و پاها را تا برآمدگى روى پا مسح كشيد، بدون آنكه آب تازه اى بريزد.(تهذيب الأحكام: ج1، ص59، شماره 158)
بخش دوم: منشا برداشت فقها كلمه ارجلكم است زيرا كلمه «أَرْجُلَكُمْ»: در آيه به دو صورت قرائت شده است:
1- ابن كثير، حمزه، ابوعمر و عاصم (در روايت ابوبكر) آن را به جرّ «ارجلكم» قرائت كرده‏اند. طبق اين قرائت «ارجلكم» به «رؤوسكم» عطف شده است زيرا «رؤوسكم» نيز مجرور است. پس حكم آن نيز بايد مانند حكم «رؤوسكم» مسح باشد.
2- نافع و ابن عامر (در روايت حفص) آن را به نصب (ارجلكم) خوانده‏اند. اهل سنت مى‏گويند طبق اين قرائت «ارجلكم» به «ايديكم» عطف شده است زيرا «ايديكم» نيز منصوب است. پس بايد حكم آن نيز مانند حكم «ايديكم» غسل يعنى شستن باشد. شايد در ابتدا چنين توهم شود كه شيعه به قرائت اول و اهل سنت به قرائت دوم عمل كرده است و هر يك قرائت ديگر را قبول ندارد اما چنين نيست. هم شيعه و هم اهل سنت فتواى خود را بنا بر هر دو قرائت تفسير مى‏كنند. در اين نوشتار نخست رأى شيعه بنا بر هر دو قرائت به طور مستقل تبيين گشته، اشكال‏هاى اهل سنت پاسخ گفته مى‏شود، سپس به تاريخچه اختلاف در مسح پا اشاره مى‏شود:
بنا بر قرائت جر: واضح است كه «ارجلكم» عطف به «رؤوسكم» است و چون فعل معطوف عليه «امسحوا» است حكم پا نيز وجوب مسح مى‏شود. اشكال: شايد «ارجلكم» عطف به «ايديكم» باشد و به دليل مجاورت با يك اسم مجرور (يعنى رؤوسكم) جر گرفته است مانند «حجر و ضبٍ خرب» كه «خرب» صفت «حجر» است و بايد مرفوع باشد ولى به دليل مجاورت با «ضب» مجرور شده است (حجر: لانه؛ ضب: سوسمار ؛ خرب: ويران) پاسخ: اولاً جر به دليل مجاورت غلط است و فقط به دليل ضرورت شعر مانند مثال مذكور جايز است و قرآن كريم از استعمال غلط مبرى است. ثانياً: جر به دليل مجاورت فقط در جايى است كه قرينه‏اى بر آن باشد مانند مثال مذكور چرا كه معلوم است «خرب» نمى‏تواند صفت «ضب» باشد و فقط مى‏تواند صفت «حجر» قرار گيرد ولى در آيه مباركه چنين جرى باعث اشتباه مى‏شود و قرينه‏اى بر آن وجود ندارد. ثالثاً: جر به دليل مجاورت فقط بدون حرف عطف در كلام عرب صحيح است اما با حرف عطف به هيچ وجه صحيح نيست.
بنا بر قرائت نصب: در وهله اول دو احتمال وجود دارد: 1- عطف به «ايديكم» كه حكم آن وجوب غَسل مى‏شود. 2- عطف به محل «رؤوسكم كه حكم آن وجوب مسح مى‏شود. اما با دقت در ادبيات عرب مى‏فهميم كه فقط احتمال دوم صحيح است زيرا: اولاً: عطف محل در كلام عرب صحيح و شايع است مانند «ليس هذا بعالم و لا عالماً» كه «عالماً» عطف به محل «بعالم» شده است و محل «بعالم» نصب است و اين در كلام عرب شايع است و اختصاص نيز به ضرورت شعر ندارد (ر.ك:ابن هشام، مغنى‏اللبيب). ثانياً: عطف «ارجلكم» به «ايدكم» جايز نيست زيرا باعث فاصله شدن يك جمله فعليه اجنبى بين معطوف و معطوف‏عليه است و اين در كلام عرب غلط است. پس عطف به محل «رؤوسكم» متعين است و در نتيجه حكم «ارجلكم» نيز وجوب مسح مى‏شود. آنچه درباره ظاهر آيه مباركه بنا بر هر دو قرائت گفته شد تنها رأى شيعه نيست و مفسرين اهل سنت نيز آيه مباركه را بنا بر هر دو قرائتش مطابق رأى شيعه در وجوب مسح مى‏دانند و آنچه از تحليل ادبى آيه گفته شد تماماً از تفاسير اهل سنت بود كه مى‏توانيد به كتاب تفسير كبير، فخر رازى، دارالكتب العلميه تهران، ج 11، ص 161، ذيل آيه 6 سوره مائده، مسأله 38 رجوع كنيد. علاوه بر قرآن روايات فراوانى نيز در وجوب مسح وارد شده است:
منابع شيعى: وسائل‏الشيعه، ج 1، كتاب‏الطهاره، باب 25 از ابواب الوضوء، ص 294 (دار احياء التراث العربى). منابع سنى: علاوه بر اقوال مسح از سوى صحابه كه در پاسخ ذكر خواهد شد، مسند احمد، ج 1، ص 108 و 158 (دارالفكر) - كنزل العمال، ج 9، ص 448، ح 26908 (مؤسسه علوم القرآن) - سنن ابى داود، ج 1، ص 42، ح 164 (داراحياء التراث العربى) - الغارات به نقل از امالى شيخ مفيد (مصنفات شيخ مفيد، ج 13، ص 267 - مسند احمد، ج 1، ص 67 (دارالفكر).
در اينجا اين سؤال مطرح مى‏شود كه چگونه اهل سنت با وجود تفسير آيه به وجوب مسح حكم به وجوب غسل مى‏كنند؟ در اين جواب به اختصار سوالهايي كه اهل سنت براى فتواى وجوب غسل داده‏اند مطرح مى‏كنيم: سوال اول: زمخشرى در تفسير آيه به قرائت جر مى‏گويد: پا از اعضايى است كه بايد در وضو شسته شود، لذا امكان اسراف در آن زياد است خداوند براى جلوگيرى از اسراف «ارجلكم» را به «رؤوسكم» عطف كرده است نه براى اين كه مسح شود بلكه براى اين كه بفهماند در شستن آن اسراف نكنيد (زمخشرى، الكشاف، دارالمعرفه، ج 1، ص 326، ذيل آيه 6 مائده).
نقد: در صورت و دست‏ها نيز امكان اسراف هست. گذشته از اين كه اين مطلب فلسفه‏بافى است و به هيچ وجه با ظاهر قرآن سازگارى ندارد.
سوال دوم: پس از «أَرْجُلَكُمْ» قيد «إِلَى اَلْكَعْبَيْنِ» دارد و اين قيد قرينه وجوب غسل است. اين قرينيت را به دو صورت بيان كرده‏اند: 1- بيان حد فقط در غسل مى‏آيد نه در مسح. مقصود آنان اين است كه چون در «ايديكم الى المرافق» حد به «الى» ذكر شده است و اينجا نيز در «أَرْجُلَكُمْ إِلَى اَلْكَعْبَيْنِ» حد به «الى» آمده است پس حكم هر دوغسل است، (ر.ك: فخر رازى، التفسير الكبير، ج 11، ص 162 والقرطبى، الجامع لأحكام القرآن، دارالفكر، ج 6، ص 91) . نقد: «الى» در «أَيْدِيَكُمْ إِلَى اَلْمَرافِقِ» و در «أَرْجُلَكُمْ إِلَى اَلْكَعْبَيْنِ» هر دو براى بيان حد است اما اين نكته كه در جمله اول براى بيان حد وجوب غسل است از فعل آن يعنى «اغسلوا» فهميده مى‏شد نه از «الى» پس «الى» هيچ قرينيتى در غسل ندارد. در جمله دوم نيز بايد از فعل آن يعنى «امسحوا» فهميده شود. اين نكته را برخى از مفسرين اهل سنت نيز تصريح كرده‏اند، (ر.ك: ابن حزم، المحلى، دارالآفاق الجديده، بيروت، ج 2، ص 56، مسأله 200) .
سوال سوم: محمد رشيد رضا در تفسير المنار، ج 6، ص 234 مى‏گويد: وجوب مسح معقول نيست زيرا اگر باترى دست پاى كثيف و گرد و غبارى را مسح كنيد كثيفى پا به دست نيز سرايت مى‏كند و اين با حكم وضو كه پاكيزگى است مخالف است.
نقد: اولاً اعضاى وضو بايد قبل از مسح پاك باشند و پاكيزگى آن قبل از شروع در وضو حاصل مى‏شود. ثانياً: شستن دستان و پاها بعد از اتمام وضو نيز ممكن است و بلكه پاكيزگى در بدن و لباس نمازگزار از مستحبات نماز است. ثالثاً: حكمت وضو فقط پاكيزگى نيست اگر اين گونه بود چرا اين ترتيب خاص و اين اعضاى خاص و با نيت قربت بايد انجام شود؟
سوال چهارم: صاحب المنار مى‏گويد (همان، ص 233) قوى‏ترين دليل بر عليه شيعه اين است كه غايت رجلين «إِلَى اَلْكَعْبَيْنِ» است و اين جز با شستن حاصل نمى‏شود.
نقد: اولاً مراد از كعبين نزد شيعه استخوان روى پاست و استخوان اطراف مچ پا. ثانياً، به فرض كه چنين باشد چرامسح الى الكعبين ممكن نيست. شايد او تصور كرده است كه رطوبت دست تا به كعبين برسد خشك مى‏شود!!!
سوال پنجم: رواياتى هست كه در آن غسل رجلين آمده است مانند روايت عثمان خليفه سوم كه مردم را جمع كرد و جلوى آنان وضو گرفت: دست راستش را داخل ظرف كرد و بر دست چپش ريخت و سه بار شست، سپس سه بار مضمضه كرد و سه بار استنشاق كرد، سپس سه بار صورتش را شست، سپس سه بار دستش را تا مرفق شست، سپس سرش را مسح كرد، سپس پاهايش را خوب شست، سپس گفت ديدم رسول خدا اينگونه وضو گرفت، (كنزالعمال، ج 9، ص 441، ح 268883). نقد: اولاً، از بين صحابه پيامبر اكرم به نقل خود اهل سنت، بسيارى از آنان قائل به مسح بوده‏اند مانند: ابن عباس كه گفت الوضوء غسلتان و مسحتان يعنى وضو دو شستن دارد و دو مسح كردن و انس كه مسح بر پاى كرد و زمانى كه حجاج گفت پاهاى خود را در وضو بشوييد گفت خدا راست گفت و حجاج دروغ گفت و آيه «وَ اِمْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَى اَلْكَعْبَيْنِ»را خواند. و عكرمه كه گفت: پاها را نبايد شست بلكه بايد مسح كرد و شعبى كه گفت جبريل مسح را نازل كرد نمى‏بينى كه در تيمم آنچه در وضو شسته مى‏شود مسح مى‏شود و آنچه را در وضو مسح مى‏كنند رها مى‏شود و عامر كه گفت جبرئيل درباره پا مسح را نازل كرد. قتاده كه گفت خدا دو شستن و دو مسح كردن را واجب كرد. و بسيارى از صحابه ديگر. (براى اين اقوال ر.ك: 1- طبرى، تفسير طبرى، ج 6، ص 82 2- قرطبى، الجامع لاحكام القرآن، ج 6، ص 92 3- فخر رازى، التفسير الكبير، ج 11، ص 161 4- ابن حزم، المحلى، ج 2، ص 59 براى مثال ابن حزم مى‏گويد: و قد قال بالمسح على الرجلين جماعة من السلف، منهم على بن ابيطالب و ابن عباس والحسن و عكرمه والشعبى و جماعة غيرهم)‏. ثانياً، روايات اهل سنت در اين زمينه متعارض است و هنگامى كه روايات در يك مسأله متعارض شد وظيفه آن است كه به قرآن كريم رجوع شود و روايتى كه مطابق قرآن بود اخذ شود و قرآن طبق اعتراف اهل سنت مسح را واجب كرده است.
اشكال: برخى از اين مسأله پاسخ داده‏اند كه حال كه روايات در اين زمينه متعارض است، اگر نتوان احتياط كرد بايد به قرآن رجوع كنيم ولى خوشبختانه در اينجا احتياط ممكن است. برخى از اينها، احتياط را در غسل دانسته‏اند زيرا مى‏گويند شستن مشتمل بر مسح كردن هم هست پس كسى كه پاهايش را بشويد هم به فتواى غسل عمل كرده و هم به فتواى مسح، (ر.ك: محمد رشيد رضا، تفسير المنار، دارالفكر، ج 6، ص 234) . برخى ديگر نيز احتياط را به مسح و شستن دانسته‏اند يعنى اول مسح كند و سپس بشويد (اين قول در جميع منابع مذكور در اين جزوه به صاحب تفسير طبرى يعنى ابن جرير طبرى نسبت داده شده است).
پاسخ: مسح و غسل در آيه وضو در مقابل هم به كار رفته است پس معنا ندارد كه بگوييم غسل شامل مسح هم مى‏شود. گذشته از اين كه شيعه مسح را با رطوبت وضو قائل است نه با رطوبت جديد. پس غسل و مسح ضد هم هستند نه يكى شامل ديگرى. و احتياطى كه از طبرى نقل شده نيز فقط براى كسى كه ادله مسح را تمام نداند معنا دارد ولى اگر ادله مسح را تمام و صحيح بداند جايى براى اين احتياط نيست واين احتياط بدعت محض است. پس خود طبرى در اين احتياط معذور است ولى ما ادله كافى در مسح داريم. ثالثاً: وضوى همه مسلمانان تا خلافت عثمان صورت واحدى داشته و مانند وضوى كنونى شيعه بوده است. اين مسأله با آيه قرآن نيز تطبيق دارد كه مى‏فرمايد: وَ اِمْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ‏ (مائده ، آيه 6) در اين آيه خداوند امر به مسح سر و پاها نموده است، در حاليكه اهل تسنن پاها را مى‏شويند.

اما واكنش حضرت علي در مقابل اين بدعتها چگونه بود؟آيا در زمان غصب خلافتش و بعد از آن با آنها برخورد كرده است؟
در جواب بايد بگوييم كه اينگونه نبوده كه حضرت علي (ع) نسبت به بدعتهاي ايجاد شده عكس العمل نشان نداده ومخالفت نكرده باشند بلكه اساسا يكي از فلسفه هاي وجود امام معصوم از نظر ما شيعيان مبارزه با بدعتها وبدعت گزاران ميباشد .حضرت علي (ع) مخالفت خودشان را در مواقعي كه بر خلاف حكم خدا بوده به صراحت بيان كرده اند از جمله مخالفت با بزرگترين بدعت در امر خلافت وجانشيني پيامبر (ص)بود كه همين بدعت موجب ايجاد بدعتهاي بعدي وخودرايي واجتهاد در برابر نص در احكام خدا وسنت رسول الله(ص) شد. وجود زمينه هاي پذيرش بدعت از طرف مردم آن عصر منشأ سوءاستفاده غاصبان خلافت ودشمنان اهل بيت (ع) در قلب وتحريف احكام خدا ومسلمات دين اسلام در جهت منافع دنيوي آنها شد. به گونه اي كه مخالفت حضرت با آنها چندان تاثير گذار در آنها نبود ،در حالي كه اين بدعتها در شيعيان به دليل همراهي وپيروي از اهل بيت (ع)مورد پذيرش قرار نگرفت.
در روايت است كه مردم در كوفه بر حضرت علي (ع ) اجتماع كردند و از او خواستند امامي براي نماز نافله ي شهر رمضان قرار دهد( نماز نافله به جماعت خواندن از بدعتهاي عمر بود), حضرت علي (ع ) آنها را از اين كار منع كرد و به آنان گفت كه جماعت نافله رمضان خلاف سنت است . مردم از گرد او پراكنده شدند و خودشان امامي را براي جماعت نافله رمضان قرار دادند. حضرت امير, امام حسن را به مسجد فرستاد تا جلوي جماعت آنان را بگيرد. هنگامي كه امام حسن به مسجد نزديك شد مردم جلوي در مسجد تجمع كرده فرياد »واعُمراه « سر دادند)بحارالانوار, ج 31, صص 8 - 7; الشافي , ج 4, ص 219.(
اين بدعتگذاري ها آنقدر اين مردم ساده را فريفته بود كه همانگونه كه ذكر كرديم اميرالمومنين علي عليه السلام حتي در زمان خلافت خود هم نتوانست با بسياري از اين بدعتها مبارزه كند لذا در خطبه اي كه سراسر آن نشان از خون دل حضرت است فرمود:
... خلفاي قبل از من (ابوبكر و عمر و عثمان) كارهايي انجام دادند كه در آن با رسول خدا صلي الله عليه وآله مخالفت كردند و در آن بناي مخالفت با رسول خدا را از روي عمد داشتند . پيمان او را شكسته و سنت او را تغيير دادند؛ و اگر مردم را بر ترك آنها وادار نمايم و آنها را به جايگاه خود بازگردانم و به آنچه در زمان رسول خدا صلي الله عليه وآله بود لشكر من از گرد من پراكنده شده و تنها باقي مي مانم و يا با عده كمي از شيعه ام كه برتري من و وجوب امامت من از كتاب خدا و سنت رسول خدا - صلي الله عليه وآله وسلم – را مي دانند .
چگونه خواهيد اگر دستور مي دادم كه مقام ابراهيم ( عليه السلام ) را به همان مكاني كه رسول خدا صلي الله عليه و آله قرار داده بود ، بازگردد) عمر ، مقام ابراهيم را از جاي خود تغيير داد) و فدك را به ورثه فاطمه باز مي گرداندم و مقدار پيمانه ( براي كشيدن مقدار زكات ) را به همان حالت قبل باز مي گرداندم ؛ و زمين هاي هديه رسول خدا ( صلي الله عليه وآله ) را كه به عده اي داده بود و دستور حضرت را اجرا نكردند ، به ايشان مي دادم. و خانه جعفر را به ورثه اش بازمي گرداندم و آن را از مسجد خراب مي كردم ( زيرا خانه او را به زور گرفته و در مسجد وارد كردند ) ؛ و عده اي از زناني را كه به غير حق همسر مرداني شده اند پس گرفته و ايشان را به همسرانشان بازمي گرداندم !!! .
و حكم ( خدا ) در مورد فروج و ارحام ( اعمال خلاف عفت ) در مورد ايشان جاري مي كردم ؛ و مردمان بني تغلب را به اسارت مي گرفتم ( زيرا ايشان به جنگ با مسلمانان پرداخته رسول خدا دستور به اسارت همه ايشان دادند )
و آن مقدار از زمين هاي خيبر را كه بين مردم تقسيم شده است باز مي گرداندم ( زيرا اين زمين ها در اصطلاح فقهي مفتوح عنوة است يعني براي گرفتن بيشتر زمين هاي خيبر جنگ صورت نگرفت و لذا ملك تمامي مسلمانان است نه عده اي خاص و كسي حق تملك آن را ندارد ) . و دفاتر هديه هاي ماهانه را پاك مي كردم ( زيرا خلفا دفاتري داشتند كه در آن در مورد افراد خاصي ثبت شده بود هر ماه به فلان كس فلان مقدار شهريه داده شود ) و همانطور كه رسول خدا صلي الله عليه وآله تقسيم مي كرد همانطور يعني به صورت مساوي ( اموال را بين مردم ) تقسيم مي نمودم و آن را فقط سبب آبادي زندگي ثروتمندان قرار ندهم و مقدار اندازه گيري زمين ايشان را كنار مي انداختم ( زيرا با آن مقدار هديه هاي رسول خدا به خود را افزايش مي دادند ) ؛ و ازدواج ها را يكسان قرار مي دادم ( زيرا ايشان دستور داده بودند كه غير عرب حق ازدواج با عرب را ندارد اما رسول خدا صلي الله عليه وآله مي فرمودند مسلمان كفو مسلمان است) و خمس مربوط به رسول خدا را همانطور كه خداوند عز وجل دستور داده است جاري مي نمودم ( نه مانند خلفا كه آن را سهم خاص خود به عنوان خليفه رسول خدا مي دانستند ) .
و مسجد رسول خدا صلي الله عليه وآله را به همان مقدار سابق باز گردانده و درهايي را كه به سوي آن گشوده گشته بود مي بستم ( هر كسي از بزرگان صحابه كه خانه ايشان در كنار مسجد بود بعد از رسول خدا به خلاف دستور حضرت ، براي خود از خانه خويش دري خاص به درون مسجد كشيد تا درب اختصاصي او باشد) و درهايي را كه بسته شده بود باز مي نمودم ( رسول خدا صلي الله عليه وآله در زمان حيات خويش تنها دستور دادند كه دربي از خانه امير مومنان و ناوداني از خانه عباس عموي ايشان به مسجد باز باشد و ساير درها بسته شود اما اين درب و ناودان در زمان خلفا به دستور ايشان مسدود گشت ) . و مسح از روي كفش را حرام مي نمودم ( خلفا اين كار را جايز دانستند ) و به خاطر نوشيدن نبيذ حد الهي را جاري مي ساختم ( خلفا نبيذ را كه نوعي شراب خفيف شده است جايز دانستند )
و دستور مي دادم كه همه مردم دو متعه ( حج و زنان ) را جايز بدانند و دستور مي دادم كه بر جنازه ( هنگام نماز ميت ) پنج تكبير بگويند ( خلفا چهار تكبير مي گفتند )
و مردم را وادار مي نمودم كه بسم الله الرحمن الرحيم را ( در نماز ) بلند بگويند ؛ و كساني را كه رسول خدا صلي الله عليه وآله بيرون ( تبيعد ) كرده بودند و بعد از رسول خدا صلي الله عليه وآله به مسجد حضرت وارد شدند ، بيرون مي نمودم (رسول خدا مروان و پدرش را تبعيد كرده اما خلفا ايشان را امام جماعت مسجد رسول خدا نمودند !!!) و كساني را كه رسول خدا صلي الله عليه وآله ايشان را در مسجد خويش جاي داده بود و بعد از ايشان بيرون شدند به مسجد مي آوردم ( عده اي از صحابه جايگاه و خانه اي جز صفه و ايوان مسجد رسول خدا نداشتند و رسول خدا ايشان را در آنجا ساكن كرده بود اما خلفا ايشان را از مسجد بيرون كردند ) و مردم را بر حكم قرآن وادار مي كرده و ايشان را وادار مي كردم كه طلاق را طبق سنت انجام دهند ( طبق آيه قرآن ازدواج احتياج به شاهد نداشته و طلاق دو شاهد احتياج دارد اما خلفا حكم هر دو را برعكس نمودند ) و صدقات را بر گروه ها و مرزهاي خودش باز مي گرداندم ( صدقات بايد بر گروه هاي مختلفي تقسيم مي شد اما خلفا آن را فقط به بعضي از ايشان مي دادند ) ؛ و وضو و غسل و نماز را به زمان خويش ( در مورد نماز ) و روش خويش ( در مورد غسل ) و جايگاه خويش ( در مورد وضو ) باز مي گرداندم ( زيرا نماز هاي يوميه را مي توان در سه وقت خواند اما خلفا مخالفت كردند و شرايط وجوب غسل را تغيير دادند و نيز محل وضو را عوض كردند زيرا در وضو دست بايد از بالا به پايين شسته مي شد وبرعكس نمودند ، بعضي از سر بايد مسح مي شد آن را نيز تغيير دادند ، پا نيز بايد مسح مي شد آن را شستند ) و مردمان نجران را به محل خويش باز مي گرداندم ( از سخنان رسول خدا در آخرين روز اين بود كه لشكريان اسامه را راهي كنيد ، خدا هر كس را كه به اين لشكر نرود لعنت كند اما خلفا به خاطر مصالح خويش به اين لشكر نرفته و براي پوشاندن اين قضيه گفتند رسول خدا فرموده است : لشگر اسامه را راهي كنيد ، و در جزيرة العرب دو دين باقي نگذاريد . و به همين جهت دستور دادند كه همه اهل نجران را كه مسيحي بودند از جزيرة العرب بيرون كنند اما با يهود كه روابط خوبي با خلفا داشتند كاري نداشتند و حتي كعب الاحبار يهودي توانست نفوذ زيادي در دربار خلافت پيدا كند) و اسيران فارس و باقي ملت ها را به كتاب خدا و سنت رسول او بازمي گرداندم ( ايشان دستور دادند كه هيچ برده اي از ساير كشورها حق ورود به بلاد اسلامي ندارد مگر آنكه مولايش مجوز بگيرد و بعد از آزاد شدن در زمان مردن مولايش در صورتي كه مولا وارثي نداشت حق ارث بردن از مولا ندارد با اينكه هر دوي آنها خلاف احكام اسلامي بود ) در اين صورت از گرد من پراكنده مي شدند.
قسم به خدا كه مردم را دستور دادم كه در ماه رمضان غير از نماز واجب را به جماعت نخوانند و ايشان را آگاه نمودم كه خواندن نماز مستحبي به جماعت بدعت است ؛ پس عده اي از لشكريان كه همراه من جنگيده بودند ندا دادند : اي اهل اسلام سنت عمر تغيير كرد!!! ما را از نماز مستحبي در ماه رمضان باز مي دارند !!!
و ترسيدم كه بر من از سمت لشكرم شوريده همانگونه كه از اين امت تفرقه و اطاعت از امامان گمراهي و دعوت كنندگان به سوي آتش ديدم .
و نيز اگر من از خمس سهم بستگان رسول خدا را مي دادم كه خداوند در مورد آن فرموده است كه اگر به خدا و آنچه بر بنده مان نازل كرده ايم ايمان آورده بوديد در روز جدايي ( حق از باطل) ، روزي كه دو لشكر با يكديگر ملاقات كردند ( و حق در مقابل باطل قرار گرفت در آن روز بعد از گرفتن غنايم خمس را پرداخت كنيد) . پس قسم به خدا ما همان بستگان( ِ رسول خدا) هستيم ، كساني هستيم كه خداوند ما را با خود و با رسولش در كنار هم قرار داده است پس گفته است : (اين خمس) براي خدا و رسولش و براي بستگان و يتيمان و بيچارگان و در راه ماندگان است و اين آيه را در مورد ما نازل كرد تا مبادا سبب فزوني دولت ثروتمندان شما گردد ؛ پس آنچه را رسول خدا براي شما آورده است پس آن را بگيريد و آنچه شما را ( از آن ) نهي كرده است پس دست از آن برداريد و از خدا بترسيد در مورد ظلم نمودن به اهل بيت رسول خدا ؛ بدرستيكه خداوند صاحب عقوبت شديدي است براي كساني كه به ايشان ظلم كند ؛ (اين عمل خدا در اعطاي خمس به اهل بيت) رحمتي بود از جانب او براي ما و ثروتي بود كه خدا بوسيله آن ما را بي نياز ساخته بود و در اين زمينه به فرستاده اش توصيه كرده بود و سهم ما را در صدقه قرار نداد ؛ و بدين سبب فرستاده اش را گرامي داشت و ما اهل بيت را نيز گرامي داشت تا مبادا به ما از كثيفي هاي مردمان ( صدقه ) بخوراند .
پس خدا و فرستاده او را تكذيب كردند و كتاب خدا را كه در حق ما سخن مي گفت انكار نمودند و ما را از مالي واجب كه خدا براي ما قرار داده بود منع كردند ؛ و مثل آنچه ما بعد از رسول خدا ديديم ، خاندان هيچ پيغمبري از امت آن پيغمبر نديدند ؛ و خداوند ياري كننده ماست در مقابل كسي كه به ما ظلم نموده است ولا حول ولا قوة إلا بالله العلي العظيم
در همين يك روايت حضرت بيش از بيست مورد از بدعت هاي خلفاي سابق را مطرح نموده و علت عدم مخالفت خويش را با آنها مشخص ساخته اند .
(الكافي للشيخ الكليني ، ج 8 ، ص 58 ، شماره 21، تحقيق علي اكبر غفاري، طبع حيدري،دوم 1348ش)

تعداد بازدید از این مطلب: 102
موضوعات مرتبط: شبهات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


چرا با آتش زدن خانه حضرت امیر(ع)، مسجد النبی آتش نگرفت؟

چرا با آتش زدن خانه حضرت امیر(ع)، مسجد النبی آتش نگرفت؟

بنده با مشاهده مناظره شبكه سلام يك سوال برايم بي جواب ماند و آن اين بود كه چرا با آتش كشيدن خانه حضرت امير مسجد النبي كه متصل به خانه حضرت امير بوده آتش نگرفته؟

پاسخ: در پاسخ به اين سوال توجه به دو نكته موضوع را روشن خواهد كرد:
اولا حضرت زهرا سلام الله عليها دو خانه داشته است كه محل زندگي آن بزرگوار بيشتر در خانه دومي بوده كه توسط حارثه بن نعمان به پيامبر و حضرت زهرا بخشيده شده بود .( طبقات الكبري، ترجمه، ج 8، ص 20) و حوادث مهم تاريخي از جمله يورش به خانه حضرت زهرا (س) و آتش زدن آن، دوران نقاهت ايشان، ملاقات‌ها و حوادثي كه در ايام نقاهت حضرت زهرا (س) اتفاق افتاده در خانه دوم بوده است.
علاوه بر اينكه بر فرض هم كه حضرت در خانه مشرف و نزديك مسجد النبي هم حضور داشته بوده باشد باز هم خللي در اصل ماجرا ايجاد نمي كند چرا كه به تصريح مورخان و نيز روايات، خانه حضرت دو درب داشته است كه يكي به داخل مسجد باز مي شده و يكي خارج از مسجد و به بيرون باز مي شده كه اتفاقات تاسف بار و حزن انگيز از اين درب مي تواند واقع شده باشد.
ثانيا: هيچ ترديدي در واقعه جانسوز آتش زدن درب خانه تنها يادگار پيامبراكرم, حضرت صديقه شهيده وجود ندارد و به اين مطلب علاوه بر قريب به اتفاق علماي شيعه, بسياري از بزرگان اهل سنت هم اعتراف كرده اند كه جهت آگاهي شما در ادامه به برخي از اين اقوال اشاره مي شود، ما به طور نمونه به برخي از روايات و گزاره هاي تاريخي از اهل سنت در مورد واقعه آتش زدن درب خانه حضرت زهرا سلام الله عليها اشاره مي كنيم آن وقت خودتان قضاوت كنيد :
اما پيش از پرداختن به اين اقوال توجه به يك نكته ضروري است و آن اينكه: اين خانه اي كه غاصبان خلافت آن را به آتش زدند متعلق به چه كسي بوده است؟ و آن شخص از چه درجه اعتباري نزد خدا و رسولش برخوردار بوده است؟ آيا اين پيامبر نبود كه به قول تمام مورخين و محدثين بيش از شش ماه هر روز بر در اين خانه مي ايستاد و بر اهل آن سلام ودرود و تحيت مي فرستاد؟ آيا همين پيامبر نبود كه بارها فرمود: فاطمه پاره تن من است هر كس او را بيازارد من را آزرده است؟ مگر آن بانوي دو عالم چه جرمي مرتكب شده بود كه با او چنين رفتاري كردند؟ آيا مزد رسالتي كه خدا در قرآن از قول پيامبرش نقل كرده: قل لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى‏: من از شما پاداشى نمى‏طلبم جز دوستى خويشاوندانم (شورى- 23) به آتش كشيدن درب تنها يادگارش و شكستن پهلو و شهيد كردن جنينش و سيلي زدن و... بوده است؟
حال اگر ما هم بي اعتنا به تمامي اين وقايع جانسوز باشيم در رديف همان افرادي كه اين وقايع ننگين را به وجود آوردند نخواهيم بود؟ چگونه مي توانيم در روز قيامت جوابگوي رسول خدا باشيم وقتي از ما در اين مورد سوال بفرمايد؟
مدارك و اسناد جسارتهاي به حضرت صديقه طاهره و آتش زدن درب خانه آن حضرت از منابع اهل سنت:
شايد بارزترين اين مدارك كلام خود ابوبكر باشد زماني كه وي در حالت مرگ افتاد از سه كار خود ابراز ندامت كرد كه يكي از آنها حمله به خانه حضرت زهرا است.
عبدالرحمان بن عوف كه مورد وثوق اهل سنت است اين روايت را نقل كرده و احمد حنبل پيشواي اهل سنت حنبلي و ديگران آن را در كتاب‏هاي خود آورده‏اند(كامل في الغة و الادب، ابي عباس محمد بن يزيد مجرد، ج 1، ص 6؛ سقيفه و فدك، ابي‏بكر احمد بن عبدالعزيز جوهري بغدادي، ص 70؛ مفاخرات، زبير بن بكار و لسان الميزان، ابن حجر عسقلاني، در ترجمه عمران بن داود رجلي.)
عبدالرحمان بن عوف مي‏گويد:«دخلت علي ابي‏بكر اعوده في مرضه الذي ممات فيه فسلمت و سألته به كيف به»؛ در هنگام بيماري ابوبكر همان بيماري كه از آن درگذشت به عيادت او رفتم بر او سلام كردم و احوال او را پرسيدم.
پس از نقل جملاتي خطاب به او گفتم:«فو اللَّه ان علمناك الا صالحاً مصلحاً»؛ به خدا سوگند ما تو را مردي صالح و مصلح شناختيم.
ابوبكر پاسخ داد:«اما اني لا آملي الا علي ثلاث فعلتهن وددت اني فعلتهن و ثلاث وددت اني سألت رسول اللَّه(ص) عنهن»؛ من به واسطه سه كار كه انجام داده‏ام، اندوهناكم و اي كاش اين سه كار را انجام نمي‏دادم و اين سه مطلب را از پيامبر(ص) مي‏پرسيدم.
فاما الثلاث التي فعلتها و ددت اني لم اكن فعلتها فوددت اني لم اكن كشفت عن بيت فاطمه و تركته و لو اغلق علي حرب»؛ اما آن سه كاري كه انجام دادم و اي كاش انجام نمي‏دادم: اي كاش حريم خانه فاطمه را نمي‏شكستم و به آن حمله نمي‏بردم و او را به حال خودش رها مي‏كردم و لو اين كه به سبب اين كار جنگي صورت مي‏گرفت.
در اين روايت خليفه اول تصريح مي‏كند كه اي كاش به خانه فاطمه(س) حمله نمي‏بردم و حريم آن خانه را نمي‏شكستم و اين مطلب به خوبي مؤيد حمله به خانه آن حضرت به خاطر رسيدن به خلافت است.
مقاتل بن عطيه مي‏گويد: ابابكر بعد از آن كه با تهديد و ترس و شمشير از مردم بيعت گرفت، عمر و قنفذ و جماعتي را به درب خانه علي و زهراعليهماالسلام فرستاد. عمر هيزم را درِ خانه فاطمه جمع نمود و درب خانه را به آتش كشيد، هنگامي كه فاطمه زهرا عليهاالسلام پشت در آمد، عمر و اصحاب او جمع شدند و عمرآن چنان حضرت فاطمه عليهاالسلام را پشت در فشار داد كه فرزندش را سقط نمود و ميخ دربه سينه حضرت فرو رفت (و بر اثر آن صدمات) حضرت به (بستر) بيماري افتاد تا آن كه ازدنيا رفت.»( الامامة والخلافة، مقاتل بن عطية، ص۱۶۰ ـ ۱۶۱٫)
مسعودي (كه برخي وي را سني مذهب مي دانند) نيز در قسمتي از كتاب خود آورده است:«فَوَجهُوا اِلي مَنْزلِهِ فَهَجَمُوا عَلَيْهِ وَ اَحْرَقُوابابَهُ… وَ ضَغَطُوا سَيدَةَ النساءِ بِالْبابِ حَتي اَسْقَطَتْ مُحْسِنا؛پس (عمر و همراهان) به خانه علي عليه السلام رو كرده وهجوم بردند، خانه آن حضرت را به آتش كشيدند؛ با در به پهلوي سيده زنان عالم زدند؛چنان كه محسن را سقط نمود.»( اثبات الوصية، مسعودي، (چاپ بيروت) ص۱۵۳ و در برخي چاپها ص ۲۳ ـ ۲۴٫)
ابو بكر عبداللَّه بن محمد بن ابى شيبه ، شيخ و استاد بخارى ، در كتاب المصنف ، مى‏گويد : « آنگاه كه بعد از رسول‏خدا ( ص ) براى ابوبكر بيعت مى‏گرفتند . على ( ع ) و زبير براى مشورت در اين امر نزد فاطمه ( س ) دختر پيامبر ( ص ) رفت و شد مى‏كردند . عمر بن خطاب با خبر گرديد و بنزد فاطمه ( س ) آمد وگفت : اى دختر رسول خدا ( ص ) ! به خدا در نزد ما كسى از پدرت محبوبتر نيست و پس از او محبوبترين تويى ! ! وبه خدا قسم اين امر مرا مانع نمى‏شود كه اگر آنان نزد تو جمع شوند ، دستور دهم كه خانه را با آنها به آتش كشند . اسلم گفت : چون عمر از نزد فاطمه ( س ) بيرون شد ، على ( ع ) و ...به خانه بر گشتند . پس فاطمه ( س ) گفت : مى‏دانيد كه عمر نزد من آمد ، و به خدا قسم ياد كرده اگر شما ( بدون اينكه با ابوبكر بيعت كنيد ) به خانه برگرديد خانه را با شما آتش مى‏زند ؟ وبه خدا قسم كه او به سوگندش عمل خواهد كرد » (كتاب المصنف ، ج 7 ، ص 432 ، حديث 37045 ، كتاب الفتن ). ‏
همين مضمون را سيوطى در مسند فاطمه ، آورده است . (سيوطى ، مسند فاطمه ، ص 36).
ابن عبدالبر ، در الاستيعاب ، نيز اين داستان را نقل كرده است . (ابن عبدالبر ، الاستيعاب ، ج 3 ، ص 975). و ...
بلاذري در انساب الاشراف مي نويسد: ... و سپس با مشعلى بر در خانه فاطمه آمد و در جواب فاطمه كه فرمود : آيا من نظاره‏گر باشم و تو خانه مرا آتش بزنى ؟ گفت : بلى . چنانكه بلاذرى مى‏گويد : « ابوبكر به على ( ع ) پيام فرستاد تا با وى بيعت كند امّا على نپذيرفت . پس عمر با مشعلى آمد ، فاطمه ( س ) ناگاه عمر را با مشعل در خانه‏اش يافت ، پس فرمود : يابن الخطّاب ! آيا من نظاره گر باشم وحال آنكه تو در خانه‏ام را بر من به آتش مى‏كشى ؟ ! عمر گفت : بلى، و آنچنان به اين عمل مُصرّ هستم چنانكه پدرت بر ديني كه آورده بود محكم بود ». ( بلاذرى ، انساب الاشراف ، ج 1 ، ص 586 ). ‏
ابوالفداء نيز مى‏گويد : « سپس ابوبكر، عمر بن خطاب را به سوى على و آنانكه با او بودند فرستاد تا آنان را از خانه فاطمه ( س ) بيرون كند، وگفت : اگر از دستور تو سر باز زدند با آنان بجنگ . پس عمر مقدارى آتش آورد تا خانه را آتش زند . پس فاطمه ( س ) بر سر راهش آمد وفرمود : كجا ؟ اى پسر خطاب ! آمده‏اى تا كاشانه ما را به آتش كشى ؟ ! گفت : بلى. (ابوالفداء ، تاريخ ابى الفداء ج 1 ص 156 . دار المعرفة ، بيروت ).
احمد شهرستاني در الملل و النحل به نقل از نظام مي نويسد: از جمله عقائد نظام آن بود كه مي گفت: عمر به خانه فاطمه حمله ور شده و فرياد مي زد: خانه را با اهلش به آتش بكشيد، در حالي كه در خانه نبود مگر علي و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام. او در ادامه مي نويسد: همانا عمر چنان ضربه اي به شكم فاطمه در روز بيعت زد كه فاطمه جنين خود (محسن) را از شكم انداخت.( الملل و النحل، ج 1، ص 57، چاپ دارالمعرفه بيروت. قابل توجه اينكه نظام معتزلي از رؤساي مذهب معتزله در زمان خود بود كه در سال 231 از دنيا رفت).
يكي از علماي بزرگ سنى شافعي به نام جويني از همه صريحتر به اين مطلب اشاره كرده و مي نويسد: از پيامبر اكرم ( ص ) نقل شده كه فرمود : « چون به دخترم فاطمه مى‏نگرم بياد مى‏آورم آنچه را كه بعد از من بر سر او خواهد آمد و حال آنكه در خانه‏اش ذلّت وارد گرديده ، از وى هتك حرمت شده ، حقش غضب ، و ارثش منع شده ، پهلويش شكسته و جنينش سقط گرديده و او فرياد برمى‏آورد « يا محمداه » ...پس او اولين كسى از اهل‏بيتم مى‏باشد كه به من ملحق مى‏گردد ، پس بر من وارد مى‏شود ، محزون ، مكروب ، مغموم ، مقتول . . . » . ( فرائد السمطين ، ج 2 ، ص‏34 ، 35 طبع بيروت). ‏
ذهبي در شرح زندگاني ابن ابي دارم از قول ابن حماد كوفي مي نويسد: هنگامى با مشعل آتش براى تسليت دختر پيامبر اكرم ( ص ) آمدند كه وى « به محسن » باردار بود و تهاجم به خانه و ... موجب قتل محسن طفلى كه هنوز پا به دنيا ننهاده بود گرديد . چنانكه ابن ابى دارم در ادامه مي گويد: عمر لگدى بر حضرت زهرا ( س ) زد تا محسن سقط گرديد.(سير اعلام النبلاء ، ج 15 ، ص 578). ‏
ابن عبد ربّه مي نويسد: پس عمر با شعله اي از آتش روانه خانه فاطمه شده تا آنجا را به آتش بكشد در اين هنگام عمر با فاطمه برخورد كرده، فاطمه به وي گفت: اي پسر خطاب آيا براي آتش كشيدن خانه ما آمده اي، عمر گفت: آري، مگر آنكه با ابوبكر بيعت كنيد...( العقد الفريد، ج 5، ص 13 و 14، چاپ بيروت 1404)
ابن قتيبه دينورى آورده است: ابوبكر عمر را به سوى كسانى كه بيعت نكردند و در خانه على تحصّن كردند، فرستاد. عمر به خانه على آمد و صدا زد ولى كسى بيرون نيامد. عمر هيزم خواست و گفت: قسم به آنكه جان عمر در دست اوست، يا بايد بيرون بياييد و بيعت كنيد و يا خانه را بر سر آنانكه در آن هستند آتش مى‏زنم. به او گفتند: فاطمه در آن است. عمر گفت: و لو فاطمه در آن باشد. ...وقتى فاطمه صداى آنها را شنيد، با صداى بلند فرياد كرد: «يا ابتاه» يا «رسول الله» پس از تو از پسر خطاب و پسر ابى قحافه چه‏ها كه نكشيديم. وقتى كه گروه مهاجم گريه فاطمه را شنيدند. در حالى كه گريه مى‏كردند برگشتند و دلشان به حال فاطمه سوخت ولى عمر و عده‏اى ماندند. على را بيرون آوردند و گفتند بيعت كن. على گفت: اگر بيعت نكنم چه مى‏كنيد؟ گفتند: به خدا سوگند گردنت را مى‏زنيم(الامامة و السياسة، ج 1، ص 30، تحقيق استاد على شيرى، منشورات رضى).
به هر حال آتش زدن درب خانه آنحضرت و نيز اذيتها و آزارهايي كه در دوران كوتاه پس از پيامبر از سوي غاصبان خلافت ديد واقعيتي است كه قابل انكار نمي باشد و مصيبتي است كه تا روز قيامت رنج و محنت آن از دل عاشقان اهل بيت عصمت و طهارت بيرون نخواهد رفت.

تعداد بازدید از این مطلب: 40
موضوعات مرتبط: شبهات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


چرا صلح؟ چرا چنگ؟

چرا صلح؟ چرا چنگ؟

چرا امام حسن‏ عليه السلام راه صلح با معاويه و امام حسين‏ عليه السلام راه مبارزه و جهاد با يزيد را انتخاب كرد؟

شيعه همواره با مسئله چگونگى توجيه تفاوت عملكرد امامان معصوم به خصوص امام حسن و امام حسين‏ عليهما السلام رو به رو بوده است. برخى از اهل سنت و مستشرقان - كه به مبانى كلامى تشيع (مانند عصمت و نور واحد بودن ائمه‏ عليهم السلام) معتقد نيستند گاهى بر عملكرد يك يا هر دو امام شيعه‏ها خرده مى‏گيرند و زمينه شبهات و انحرافات ذهنى را فراهم مى‏آورند. در اين زمينه توجه به نكاتى چند بايسته است.

يك. ديدگاه‏هاى مختلف‏
درباره عملكرد آن دو امام، سه ديدگاه عمده وجود دارد كه بايستگى توجه به آنها، انكارناپذير مى‏نمايد:

1-1. ديدگاه عصمت مدار
اين ديدگاه، محور بحث را عصمت هر دو امام قرار مى‏دهد و مى‏گويد: در «علم كلام شيعه»، با دليل‏هاى قطعى نقلى و عقلى، عصمت امام از گناه، فراموشى و خطا ثابت شده است.
افزون بر اين، روايات نشان مى‏دهد ائمه‏عليهم السلام همگى نور واحدند بحارالانوار، ج 25، ص 1-36. و ذات و جوهره عملكردشان، تفاوت ندارد؛ هر چند در ظاهر متفاوت و حتى متناقض بنمايد. بنابراين شيعه بايد به ديدگاه‏هاى كلامى و روايى‏اش پايبند باشد و اگر در مواردى نتوانست عملكرد امامى را توجيه و يا درستى‏اش را - در مقايسه با عملكرد امام ديگر اثبات كند؛ علم آن را به خداوند واگذارد و از ورود در اين ورطه‏هاى هولناك و كلام سوز بپرهيزد.
اين ديدگاه اگر چه مبتنى بر مبانى درستى است و مسئله را از موضع برتر و به گونه تعبّدى حل مى‏كند؛ ولى اشكالش اين است كه:
الف. پرسش‏ها و دغدغه‏هاى ذهنى شيعه را از ميان نمى‏بَرَد؛ پرسش‏هايى كه اگر جواب صحيح براى آنها يافت نشود، ممكن است در سراسر وجود فرد ريشه دوانده، سرانجام او را به انكار مبانى كلامى وادار كند.
ب. شيعه را در مقابل اشكالات مخالفانى كه به اين مبانى كلامى اعتقاد ندارند، خلع سلاح مى‏كند و احياناً سبب گستاخى مخالفان و دست اندازى به ساير معتقدات شيعى مى‏شود.

1-2. ديدگاه سطحى نگر
اين ديدگاه - كه معمولاً از سوى ديگران و يا شيعيان ناآشنا به مبانى اعتقادى شيعه ابراز مى‏شود چنين است: آنچه ما در ظاهر مى‏بينيم، تفاوت عملكرد دو امام‏عليه السلام است: يكى صلح را بر مى‏گزيند و ديگرى راه جنگ در پيش مى‏گيرد!! آسان‏ترين راه توجيه تفاوت عملكرد امامان، توجه به تفاوت شخصيت آنان است. امام حسن‏عليه السلام ذاتاً عنصرى صلح‏جو و آرام به شمار مى‏آمد؛ برخلاف امام حسين‏عليه السلام كه در نظر اين گروه، ذاتاً فردى حماسى، غيور و احياناً جنگ طلب بود.
روشن است چنين ديدگاهى، با اين تحليل سطحى، نمى‏تواند از سوى‏افراد منصف و آگاه به تاريخ - حتى اگر به مبانى كلامى شيعه معتقد نباشند پذيرفته شود.

1-3. ديدگاه تحليل مدار
اين ديدگاه، جواب شبهه را در بررسى دقيق حوادث تاريخى جست و جو مى‏كند؛ تحليلى كه بر شناخت زمينه‏ها و بستر وقايع مبتنى است. طرفداران اين ديدگاه - هر چند شيعه باشند خود را در مبانى كلامى شيعى، محصور نمى‏دانند؛ در جهت فهم درست حوادث و درك عميق چرايى تفاوت عملكردها مى‏كوشند و تنها وقتى تحليل تاريخى نتواند به پرسش‏هايشان پاسخ دهد، متعبّدانه به مبانى كلامى روى مى‏آورند.
تحليل مداران، راه‏هاى مختلفى براى اثبات نظر خود پيموده‏اند؛ راه‏هايى كه مى‏توان همه آنها را در مقايسه اجمالى زمان امام حسن‏عليه السلام و امام حسين‏عليه السلام جاى داد.
1-3-1. شرايط زمانى امام حسن‏عليه السلام؛ تاريخ نشان مى‏دهد كه امام حسن‏عليه السلام در دوره حكومت كوتاه خود (حدود شش ماه)، با مشكلاتى فراوان روبه رو بود و گزينه‏اى جز صلح در برابرش وجود نداشت. بخشى از مشكلات امام حسن‏عليه السلام عبارت است از:
1-3-1-1. مهم‏ترين مشكل آن حضرت، ناهماهنگى، بى‏انگيزگى و احياناً روحيه تمرّد سپاهش بود. در لشكر او عناصر مختلفى چون غنيمت طلبان، شكّاكان، خوارج و تعداد كمى از شيعيان خالص به چشم مى‏خورد. مفيد، الارشاد، ص 350 و 351؛ شيخ راضى آل ياسين، صلح امام حسن، صص‏100-105. اين سپاه، همان مردمانى بودند كه امام على‏عليه السلام در روزها و ماه‏هاى پايانى عمر خويش، گاه برفراز منبر آنان را «يَا أَشْبَاهَ الرِّجَالِ وَ لاَ رِجَالَ»؛ نهج البلاغه، ترجمه محمد دشتى، خطبه 27. (اى مردنمايان نامرد) مى‏خواند و گاه از خداوند مى‏خواست به جاى آنها، افرادى نيكوتر به وى عنايت فرمايد و به جاى او، زمامدارى ناشايست بر آنان مسلط سازد. همان، خطبه 25.
بررسى روان‏شناسى اجتماعى كوفه و شام در اين دوره نيز، نشان مى‏دهد كه حكومت بر كوفيان رهبرگريز، از حكم‏رانى بر شاميان، بسيار دشوارتر بود؛ زيرا اينان قبل از پذيرش اسلام، مردمى به طور نسبى متمدن به شمار مى‏آمدند و زندگى در سايه حكومت مقتدر روم را تجربه كرده بودند. از سوى ديگر، روميان به ساكنان شام، ستم بسيار روا مى‏داشتند و به بهانه‏هاى گوناگون، آنان را تحت فشارهاى مختلف فرهنگى، دينى و اقتصادى قرار مى‏دادند و ماليات‏هاى متنوع بر آنها تحميل مى‏كردند.
ورود اسلام در اين منطقه، با نام افرادى از بنى‏اميه (چون يزيدبن ابوسفيان و برادرش معاويه) همراه بود. سپاه اسلام فشارهاى روميان از مردم شام را برداشت. كار به جايى رسيد كه آنان، بنى‏اميه را فرشته نجات خود مى‏دانستند و ضمن شناخت بسيار سطحى از اسلام، براى هر گونه فداكارى زير پرچم آنها آماده بودند. همين عامل توانست بنى‏اميه را در دو شاخه سفيانى و مروانى، تا حدود يك قرن بر سراسر مملكت اسلامى مسلّط سازد.
گروهى معتقدند: حتى اگر امام على‏عليه السلام به شهادت نمى‏رسيد، نمى‏توانست در برابر اين سپاه كارى انجام دهد؛ در حالى كه موقعيت امام حسن‏عليه السلام بسيار دشوارتر از پدرش بود. در ديدگاه مردم آن زمان، امام حسن‏عليه السلام از ويژگى‏هاى پدرش (نخستين مسلمان، فداكارترين يار پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله و شايسته‏ترين فرد براى فرمانروايى)، بى‏بهره بود!! از سوى ديگر، جوان‏تر بودن آن حضرت از معاويه، بهانه‏اى شده بود تا معاويه خود را داراى خبرگى و تجربه و امام‏عليه السلام را در امور كشوردارى، خام و بى‏تجربه معرفى كند. صلح امام حسن‏عليه السلام، ص 121.
با اين همه، امام در جهت احقاق حق خود، سپاهى آراست و به مقابله با معاويه روى آورد. سپاه وى حدود يك پنجم سپاه شصت هزار نفرى معاويه بود همان، ص 155. و از نظر روحيه، وضعيتى نامساعد داشت. خيانت فرماندهان، بى‏انگيزگى سربازان و ناهماهنگى آنها، سپاه را چنان سست و ناكارآمد ساخته بود كه نيروهاى حضرت، آماده بودند براى نجات خويش و عدم رويارويى با لشكر شام، امام‏عليه السلام را دستگير كنند و به معاويه تحويل دهند!! الارشاد، ص 353.
1-3-1-2. معاويه شخصيتى عجيب است و در تاريخ اسلام، كمتر مى‏توان برايش همانندى يافت؛ به گونه‏اى كه اعراب وى را يكى از چهار نابغه عرب معرفى مى‏كنند! او فرزند ابوسفيان است كه در كنار پدرش، تا واپسين لحظات، در مقابل اسلام مقاومت كرد و حتى وقتى پدرش به ظاهر اسلام آورد، به سرزنش وى پرداخت! به زودى هوش سياسى‏اش به يارى وى شتافت و دريافت تنها از راه پذيرش اسلام، مى‏تواند پيشرفت كند. پس از رحلت پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله، حكومت جديد براى استفاده از توانايى‏هاى خاندان بنى‏اميه و مصون ماندن از توطئه‏هاى آنها، يزيد و معاويه (فرزندان ابوسفيان) را در رأس سپاهى به شام فرستاد. در سال هيجدهم هجرى، معاويه پس از مرگ برادرش يزيد، حاكم دمشق شد و با روحيه جاه‏طلبى خود، به سرعت به سمت تسلّط بر جهان اسلام به حركت درآمد.
كشته شدن عثمان، فرصتى طلايى بود تا معاويه بلندترين گام‏ها را به سوى اهدافش بردارد. بنابراين، با بهانه قرادادن وجود قاتلان عثمان در سپاه امام على‏عليه السلام و ادعاى خونخواهى عثمان، مشروعيت حكومت حضرت را با پرسش روبه رو ساخت! به عنوان امير شام، سپاهى در مقابل امام‏عليه السلام آراست و تا واپسين لحظات عمر آن حضرت، مهم‏ترين مشكل و دغدغه وى به شمار مى‏آمد.
خبر شهادت امام على‏عليه السلام، بهترين خبرى بود كه معاويه مى‏توانست در همه عمرش شنيده باشد. با اين رويداد، مهم‏ترين مشكل وى در راه رسيدن به خلافت مسلمانان از ميان رفت. معاويه كه در اين زمان، علاوه بر هوش فراوان، از تجربه بيست ساله امارت بر شام و تجربه پنج ساله مقابله با بزرگ‏ترين شخصيت زمان خود بهره مى‏برد، به سرعت سپاهى شصت هزار نفرى گردآورد و در برابر امام حسن‏عليه السلام قرار داد.
البته او اين سپاه را براى اِعمال فشار بيشتر بر امام‏عليه السلام و كشاندن كوفيان به صلح سامان داده بود. از اين رو از همان آغاز نداى صلح‏طلبى سر داد! همان، ص 354. معاويه در پى پيروزى بود؛ ولى بيشتر به پيروزى صلح‏آميز مى‏انديشيد؛ زيرا نبرد با امام حسن‏عليه السلام سبط اكبر پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله و پيروزى قهرآميز بر وى، حكومت او را با بحران مشروعيت و معاويه را با نفرت مسلمانان روبه‏رو مى‏ساخت؛ به ويژه اگر امام‏عليه السلام در اين جنگ به شهادت مى‏رسيد. صلح امام‏حسن‏عليه السلام، ص 339-351. بنابراين تنها راه نجات معاويه، پيروزى صلح‏آميز بود. او براى رسيدن به اين صلح، انواع راه‏ها و نيرنگ‏ها را آزمود. تطميع و خريدن فرماندهان سپاه امام‏عليه السلام شايعه پراكنى در لشكر كوفه و تضعيف روحيه آنها، تنها بخشى از برنامه‏هاى معاويه در اين مقطع زمانى به شمار مى‏آمد. نقشه‏هاى حساب شده وى، كار را به جايى رساند كه بسيارى از نيروهاى امام حسن‏عليه السلام، به معاويه نامه نوشتند و براى به شهادت رساندن يا دستگير كردن آن حضرت، داوطلب شدند. معاويه، به منظور تضعيف روحيه امام‏عليه السلام و سپاه كوفه، اين نامه‏ها را نزد حضرت فرستاد. الارشاد، ص 353. در پى اين دسيسه‏ها، معاويه برگه‏اى سفيد امضا كرد و به عنوان صلحنامه نزد امام حسن‏عليه السلام فرستاد تا آن حضرت خود هر شرطى صلاح مى‏داند، در آن بگنجاند.ابن اثير، الكامل فى التاريخ، ج 2، ص 445 و 446.
در اين موقعيت، حضرت بين دو گزينه جنگ و صلح قرار گرفت. اگر گزينه جنگ را انتخاب مى‏كرد، احتمال پيروزى بر معاويه با اين سپاه اندك، ناهماهنگ، بى‏روحيه و خائن در حد صفر بود و به اسارت يا شهادت امام‏عليه السلام مى‏انجاميد. در صورت اسارت، معاويه بر آن حضرت منّت مى‏نهاد و او را در نظر مردم رهين منت خود مى‏ساخت. بى‏ترديد اين امر به خوارى امام‏عليه السلام مى‏انجاميد؛ به ويژه اگر آن حضرت به وسيله سپاه خود اسير و به معاويه تحويل داده مى‏شد!! چنانچه امام‏عليه السلام به شهادت مى‏رسيد، معاويه به قلع و قمع شيعيان مى‏پرداخت و هسته‏هاى اوليه شيعه را در سراسر جهان اسلام نابود مى‏ساخت. در اين موقعيت، انتخاب صلح، عاقلانه‏ترين كار به شمار مى‏آمد.
از سوى ديگر، عدم انتخاب صلح، چهره‏اى جنگ‏طلب و خشن از امام‏عليه السلام ارائه مى‏داد؛ چهره‏اى كه شكست وى، هيچ دستاورد مثبتى به ارمغان نمى‏آورد و مردم ريخته شدن خونش را نتيجه طبيعى خشونتش مى‏دانستند!!
اهميت اين انتخاب، هنگامى روشن مى‏شود كه توجه كنيم امام‏عليه السلام مى‏توانست با گنجاندن شرايط اساسى‏اى چون لزوم حفظ جان خويش و شيعيان و موروثى نشدن حكومت در خاندان بنى‏اميه صلح امام حسن‏عليه السلام، ص 355 - 358.، برگ برنده سياسى را در اختيار گيرد. البته معاويه به اين شرايط عمل نكرد؛ ولى امام‏عليه السلام بدين طريق پيروزى‏اى ديگر به دست آورد و توانست چهره به ظاهر صلح طلب، مسالمت جو و متظاهر به اسلام معاويه را رسوا سازد.
1-3-2. شرايط زمانى امام حسين‏عليه السلام؛ بهترين شاهد بر درستى موضع‏گيرى امام حسن‏عليه السلام و يكسانى رفتار امامان‏عليهم السلام در شرايط مساوى؛ ادامه روش امام حسن‏عليه السلام توسط امام حسين‏عليه السلام در مدت ده سال است كه با معاويه هم زمان بود. با تغيير شرايط و شروع دوره حكومت يزيد، عللى كه امام حسن‏عليه السلام رابه صلح كشانيد، موجود نبود. به طور كلى، از نظر تاريخى، شرايطى كه امام‏عليه السلام را به قيام عليه يزيد واداشت، در دو بخش آمادگى مردم كوفه و شخصيت يزيد قابل بررسى است.
1-3-2-1. آمادگى مردم كوفه؛ هنگام مرگ معاويه در نيمه رجب سال 60ه. كوفه دوره بيست ساله حكومت امويان را تجربه كرده بود؛ دوره‏اى كه از سويى مركزيت را از كوفه به شام منتقل كرده و روح متعصب كوفيان را آزرده بود. از سوى ديگر، فشار بى‏حد امويان و حاكمان منصوب از سوى آنان، كوفيان را در رنج افكنده بود. در اين موقعيت، مردم از كوتاهى‏هاى خود در برابر حضرت على‏عليه السلام تأسف مى‏خوردند. شهر منتظر جرقه‏اى بود تا در اين جامعه سركوب شده، شرر افكند و آنان را به انقلابى عظيم وادارد.
اين جرقه همان مرگ معاويه بود. پس از اين رخداد، كوفيان - به ويژه نسل جوان آنان كه دوره حكومت حضرت على‏عليه السلام را تجربه نكرده و نيكويى‏هاى آن را از زبان پدران خود شنيده بودند در صدد جبران گذشته‏ها برآمدند.
اندكى پس از شنيدن خبر مرگ معاويه، كوفيان زمزمه قيام سردادند؛ اما شرط اصلى قيام، داشتن رهبرى مقبول و مشروع بود. بر اين اساس، به امام حسين‏عليه السلام روى آوردند موسوعة كلمات الامام الحسين‏عليه السلام، ص 355؛ الارشاد، ص 379. و سيل نامه‏هاى خود را به سوى آن حضرت گسيل داشتند.
امام‏عليه السلام در اين زمينه، براى فرار از بيعت با يزيد، مدينه را ترك گفته و به مكه پناه برده بود. آن بزرگوار، با دريافت نامه‏هاى كوفيان، در پى بررسى اوضاع برآمد و بدين منظور، پسر عمويش مسلم بن عقيل را به آن سامان فرستاد.
بايد به اين واقعيت تأكيد كرد كه امام‏عليه السلام، براى فرار از بيعت از مدينه خارج شد، نه براى شروع قيام؛ زيرا در آن زمان، هنوز نامه‏هاى كوفيان را دريافت نكرده بود.
با رسيدن خبر برآورد مثبت مسلم از آمادگى كوفيان، امام‏عليه السلام تصميم گرفت به سوى آن سامان حركت كند. آنچه سبب شد امام حسين‏عليه السلام در عملى ساختن اين تصميم شتاب ورزد، دريافت خبر حضور مأموران يزيد در مكه بود؛ مأمورانى كه لباس احرام به تن داشتند و در پى فرصتى مى‏گشتند تا حضرت را به شهادت رسانند!! امام‏عليه السلام عمره مفرده به جا آورد و قبل از فرا رسيدن زمان اَعمال حج، از مكه به سمت كوفه روان شد. الارشاد، ص 414 و 415.
حضرت بر آن بود، به كمك كوفيانِ آماده، هسته قيام عليه حكومت مركزى شام را بنيان نَهَد و پس از آن، حكومتى فراگير پديد آورد. آنچه اين فرضيه را تأييد مى‏كند، سخنان امام حسين‏عليه السلام در اين مرحله است. آن حضرت امر به معروف و نهى از منكر را عامل اصلى حركت خويش و عمل به سيره پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله و حضرت على‏عليه السلام‏موسوعة كلمات الامام الحسين‏عليه السلام، ص 291، «انما خرجت لطلب الاصلاح فى امة جدى، اريد ان آمر بالمعروف و انهى عن المنكر و اسير بسيرة جدى و ابى على بن ابى طالب‏عليه السلام». را هدف خود خواند. روشن است مقصود از سيره پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله و حضرت على‏عليه السلام، سيره حكومتى آن بزرگواران است؛ نه سيره فردى‏شان. اگر منظور سيره فردى بود، بايد در كنار آن دو، به سيره برادرش امام حسن‏عليه السلام - كه به علت كوتاهى مدت حكومتش نتوانست سيره حكومتى ماندگارى داشته باشد نيز اشاره مى‏كرد. همچنين پيوستن بسيارى از مردم مكه و آبادى‏هاى مسير حركت حضرت به كاروان او، نشان مى‏دهد آنان، حركت امام‏عليه السلام را حركتى براى تشكيل حكومت مى‏دانستند.
اوضاع و شرايط زمانى خروج امام‏عليه السلام از مكه نيز، تشكيل حكومت در پرتو آمادگى مردم را امرى ممكن مى‏نماياند؛ زيرا:
الف. به علت مرگ معاويه و جوانى و ناپختگى يزيد، حكومت شام در ضعف قرار داشت.
ب. شخصيت امام حسين‏عليه السلام - در تقابل با شخصيت يزيد مى‏توانست نيروهاى بسيارى را به سوى حضرت جذب كند.
ج. حكومت كوفه در اين زمان، به وسيله عنصرى ضعيف و آرامش طلب، به نام نعمان بن بشير اداره مى‏شد كه غلبه بر او، در صورت حضور امام‏عليه السلام در كوفه بسيار آسان مى‏نمود.
د. مردم رنج كشيده و متعصب كوفه - كه علاوه بر از دست دادن مركزيت حكومت، ستم فراوانى از حكومت شام تحمل كرده بودند با انگيزه نيرومند، كنار امام‏عليه السلام قرار مى‏گرفتند و حاضر بودند براى پيروزى بر حكومت مركزى شام، فداكارى كنند. بنابراين كافى بود امام حسين‏عليه السلام به كوفه برسد و رهبرى اين جمعيت پرشور را برعهده گيرد. در آن صورت، به راحتى بر نعمان و اطرافيانش چيره مى‏شد؛ زمام امور را در دست مى‏گرفت و مى‏توانست جبهه‏اى نيرومند عليه شام تشكيل دهد. بديهى است در اين هنگام مردم حجاز، يمن و ايران، به مقايسه امام‏عليه السلام و يزيد روى مى‏آوردند و اگر بى‏طرفى را بر نمى‏گزيدند، به يارى امام‏عليه السلام مى‏شتافتند. امام‏عليه السلام مى‏توانست به كمك اين نيروهاى پرانگيزه، سپاه متزلزل شام را شكست دهد و حكومت سراسر جهان اسلام را به دست آورد.
بنابراين، حركت امام‏عليه السلام از مكه به سمت كوفه، با هدف قيام عليه يزيد، كاملاً معقول و با امكان پيروزى فراوان مى‏نمايد. آنچه اين تدابير را ناكارآمد ساخت، استفاده از عامل كاملاً غير منتظره‏اى به نام عبيداللَّه بن زياد بود. در نظر نگرفتن اين عامل از سوى امام‏عليه السلام نيز كاملاً طبيعى است؛ زيرا روابط عبيداللَّه و يزيد در آن هنگام تيره بود و بسيار بعيد بود يزيد وى را حاكم كوفه سازد. روابط آنها چنان تيره بود كه يزيد قصد داشت، عبيداللَّه را از حكومت بصره نيز عزل كند. سرجون مسيحى، مشاور يزيد، با تيزبينى ويژه خويش، قابليت‏هاى او را يادآور شد و روابط آنها را اصلاح كرد. الارشاد، ص‏384.
بى‏ترديد در نظر نگرفتن عامل غير منتظره‏اى كه ممكن است در روند يك حركت خلل پديد آورد، هرگز معقوليت آن حركت را زير سؤال نمى‏برد. شبهه‏اى كه مخالفان را به غير عقلانى پنداشتن حركت امام‏عليه السلام واداشته، عدم توجّه حضرت به سابقه خيانت كوفيان به پدر و برادرش و پند ناصحانى چون عبداللَّه بن عباس است كه اين پيشينه را يادآور شدند. موسوعة كلمات الامام الحسين‏عليه السلام، ص 303 و 304؛ الكامل، ج 2، ص 545 و 546.
در پاسخ بدين شبهه بايد گفت: روحيه نظام ناپذيرى، دنياطلبى و تغيير كوفيان در زمان امام على‏عليه السلام و امام حسن‏عليه السلام تا حدى در زمان امام حسين‏عليه السلام انكارناپذير است؛ ولى بايد دانست اين زمان، با عصر دو امام پيشين متفاوت بود؛ زيرا:
الف. نسلى جديد، متعصب و غيرت‏مند در كوفه وجود داشت كه از عملكرد منفى پيشينيان خود، به شدت انتقاد مى‏كرد و مشتاقانه به جبران اشتباه آنان مى‏انديشيد. البته انگيزه اين نسل، به طور كامل مذهبى نبود و بيشتر در روح تعصب گراى آنان ريشه داشت؛ اما به هر حال مى‏توانست حضرت را در سرنگونى حكومت مركزى يارى دهد.
ب. اين مردم، دوره نكبت‏بار حكومت بنى‏اميه را پشت سرگذاشته بودند. اين عامل مى‏توانست انگيزه آنها را دو چندان سازد.
ج. رهبرى كوفيان در دست شيعيانى چون سليمان بن صرد خزاعى بود كه در صورت پيروزى، مى‏توانست تمام اركان حكومتى كوفه را زير سلطه خويش در آورد.
د. جامعه كوفه چنان بود كه اگر تعدادى نيروى فعال، جوّ آن را در دست مى‏گرفتند، مى‏توانستند نيروهاى كم انگيزه و حتى بى‏تفاوت را تحت تأثير قرار داده و جذب كنند.
بنابراين، امام‏عليه السلام مى‏توانست با ورود به كوفه، رهبرى نيروهاى فعّال و تأثير گذار شيعه را به عهده گيرد؛ به يارى آنها امور را سامان دهد و نيروهاى ديگر را به سوى خود جذب كند.
ناگفته نماند كه با وجود تمام تطميع‏ها و تهديدهاى عبيدالله، براى واداشتن مردم به جنگ با امام حسين‏عليه السلام، تنها توانست سپاهى سى هزار نفرى تشكيل دهد.بحارالانوار، ج 45، ص 4. اين سپاه نصف سپاهى بود كه چند سال بعد، از سوى همين مردم با هدف‏خونخواهى از قاتلان امام حسين‏عليه السلام، گرد مختار حلقه زدند و در مقابل بنى‏اميه ايستادند. تاريخ طبرى، ج 4، ص 128 به بعد.
1-3-2-2. شخصيت يزيد، از نظر سياسى و دينى و عملكرد، با پدرش معاويه قابل مقايسه نبود؛ زيرا در بعد سياسى از تجربه پدرش بى‏بهره بود و سراسر عمر كوتاهش در شكار و بزم سپرى شده بود. در بُعد دينى نيز او نمى‏توانست مانند پدرش، خود را از اصحاب پيامبر اكرم‏صلى الله عليه وآله معرفى كرده، كاتب وحى و خال المؤمنين (دايى مؤمنان)؛ ام حبيبه (خواهر معاويه) همسر رسول خداصلى الله عليه وآله بود. از اين رو، معاويه خود را دايى مؤمنان لقب داد. بخواند و حرمتى معنوى براى خويش پديد آورد. افزون بر اين، يزيد از آغاز جوانى، عنصرى هتاك، هرزه، سگ باز، باده گسار و فاسق شناخته شده بود؛ چنان كه امام حسين‏عليه السلام در نامه‏اى به معاويه، بعضى از اين نكات را به وى گوشزد كرد و او را از تلاش در جهت ولايت عهدى يزيد بازداشت.
عملكرد يزيد نيز از آغاز نشان مى‏داد كه نمى‏تواند در حد يك زمامدار كاردان ظاهر شود. با آنكه پدرش در واپسين لحظات زندگى، او را از درگيرى با شخصيتى مانند امام حسين‏عليه السلام برحذر داشته بود؛ او مغرورانه در پى گرفتن بيعت از آن حضرت برآمد و وى را به قتل تهديد كرد!
بديهى است، شخصيت بزرگوار و عزت‏مندى مانند امام حسين‏عليه السلام - كه حتى سكوت در برابر معاويه را جايز نمى‏دانست و از عدم قيام عليه او به خدا پناه مى‏برد نمى‏تواند در برابر اين عنصر هتّاك - كه دين جد بزرگوارش را بازيچه خويش قرار داده و به نام آن حضرت‏صلى الله عليه وآله بر مردم حكم مى‏راند ساكت نشيند. بنابراين، با شنيدن خبر به حكومت رسيدن يزيد، سوگمندانه فرمود: «و على الاسلام السلام اذ قد بليت الامة براع مثل يزيد»؛ موسوعة كلمات الامام الحسين‏عليه السلام، ص 285.؛ «وقتى امت حاكمى چون يزيد يافته، بايد با اسلام خدا حافظى كرد».
آرى با توجه به اين حقايق، مى‏توان نتيجه گرفت: حتى در صورت عدم‏فشار يزيد براى بيعت و نيز عدم تهديد امام حسين‏عليه السلام به قتل، آن حضرت از هر فرصت كوچكى براى قيام عليه اين عنصر ناشايست - كه كيان اسلام را با خطر روبه‏ور ساخته بود و مصلحتى فراتر از قيام عليه او تصوّر نمى‏شد بهره مى‏گرفت.

تعداد بازدید از این مطلب: 37
موضوعات مرتبط: شبهات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


دشت کربلا

دشت کربلا

سلام!درسته كه ميگن كربلا زمينش طوريه كه اگر يه متر بكني آب ازش بيرون مياد اگر اي نطوره چرا امام حسين(ع) اين كار و نكردند؟

پاسخ: موضوع تشنگى و عطش امام حسين(ع) و اصحابشان در كربلا حقيقتي است كه نه تنها مورخان[1] از آن ياد كرده اند بلكه امام زمان (عج) نيز در زيارت ناحيه مقدسه به آن اشاره نموده، مي‌فرمايند:«فَمَنَعُوكَ الماءَ وَ وُرُودَه»«پس آب و ورود بر آن را بر تو ممنوع كردند». براى كسى كه اندكى در منابع تاريخى و ادبى سير كند، ترديدى باقى نمى‏ماند كه يكى از ويژگى‏هاى واقعه عاشورا، محدوديت آب براى اهل بيت(ع) بوده است. مدّت زمان محاصره و قطع راه ارتباط با آب از روز هفتم محرم بوده است؛ و در اين فاصله امام حسين(ع) به طرق گوناگون آب مورد نياز اردوي خويش را تامين مي‌كرده است. بنابر روايت ابن اعثم و ابن شهراشوب، امام حسين(ع) در جلوي خيمه چاهي حفر كرد كه آب گوارايي داشت. ابن اعثم در اين باره اظهار مي دارد كه: «چون عطش بر ايشان غالب گشت، حسين(ع) تبري برگرفت و از سمت خيمه زنان، نوزده گام به سوي قبله رفت، و زمين را كند. چشمه آبي ظاهر شد، ‌آبي گوارا و شيرين. سپس به اصحابش دستور داد آب بخورند و مشك‌ها را پر كنند».[2]
حفر چاه با آبي گوارا به دست مبارك امام با توجه به مقام امامت آن حضرت امري طبيعي بود؛ زيرا بنابر رواياتي، مردم آن عصر بين آن حضرت و گوارايي و بركت آب، ارتباطي معنادار قايل بودند. بنابر روايت ابن عساكر امام حسين هنگامي كه از مدينه به مكه مي‌رفتند با عبدالله بن مطيع برخورد كردند كه در حال حفر چاهي بود. ابن مطيع به امام عرض كرد: «اين چاه را من به آب رسانده ام و امروز ابتداي آب دهي آن است كه با دَلْو خارج مي‌شود پي اي كاش براي ما در آن از خدا بركت مي‌خواستي». امام فرمودند: «‌از آب آن بياور»‌ وي نيز چنين كرد و آن حضرت آشاميد و مضمضه نمود سپس آب را به چاه برگرداند. پس آب چاه گوارا و زياد شد».[3]
نتيجه اينكه: امام حسين وقتي كه مشاهده كرد كه دشمن بين او و آب حايل شده است آب مورد نياز اردوي خود را از طريق حفر چاه تامين نمود. و اين مطلب‌ از گزارشي كه براي عبيدالله بن زياد فرستاده‌اند به خوبي معلوم مي‌شود. او طي نامه‌اي به عمر سعد مي‌نويسد: «اما بعد به من چنان رسانيده اند كه حسين و ياران او چاه كنده و آب بر مي‌دارند، لذا آنان را هيچ فروماندگي نيست. چون بر مضمون نامه وقوف يابي بايد كه حسين و ياران او را از كندن چاه منع كني و نگذاري كه به آب دست يابند».[4]
براي ما به درستي معلوم نيست كه سرنوشت چاه چه شده است. اما با توجه به اينكه امام حسين(ع) سي تن از سواران و بيست تن از پيادگان سپاه خود را به فرماندهي برادرش حضرت عباس(ع) جهت آوردن آب به سوي فرات فرستاده و آن‌ها با درگيري با محافظانِ شريعه فرات موفق شدند بيست مشك آب براي امام و يارانش بياورند مي توان به اين نتايج رسيد:
1- امكان استفاده از چاه (حفر شده توسط امام) وجود نداشته و الا معنا نداشت كه امام ياران خود را براي آوردن تنها بيست مشك آب به سوي فرات بفرستد.
2- از اينكه پنجاه تن از ياران امام به سمت فرات حمله مي‌كنند و حتي با لشكر دشمن درگير مي‌شوند، اما اقدام به كندن چاه نمي‌كنند مي‌توان استفاده نمود كه امكان حفر مجدد چاه هم وجود نداشته، زيرا اگر چنين امكاني وجود داشت ياران امام به جاي درگيري با لشكر دشمن در شريعه فرات، براي حفر چاه با آنان درگير مي‌شدند.
3- با رسيدن نامه عبيدالله مبني بر منع امام حسين از حفر چاه آنان با حساسيت ويژه‌اي تكرار نشدن اين عمل را به هر قيمت ممكن دنبال مي‌كردند تا آنجا كه اصحاب امام به شريعه فرات دست يافته آب بر مي‌دارند اما ديگر سخني از حفر چاه در تاريخ به ميان نمي‌آيد.
4- آن‌گونه هم كه براي شما نقل شده (كه با كندن 1 متر در كربلا مي‌توان به آب رسيد) نيست. زيرا امام و يارانش در شب عاشورا خندق بزرگ و عميقي را در اطراف خيمه ها حفر كردند[5] تا به هنگام جنگ، دشمن نتواند از پشت سر به آن ها حمله كند. اگر اين‌گونه بود كه براي شما نقل شده بايد اين خندق مالامال از آب مي‌شد.
--------------------------------------------------
[1]. در اين مورد علاوه بر منابع متعدد تاريخى، مي‌توان به انبوهى از ادبيات شكل گرفته پس از واقعه كربلا نيز اشاره كرد؛ يعنى، موضوع به قدرى مسلّم و جدّى بوده است كه، شاعران نامدار، براساس آن شعر سروده‏اند. براى مطالعه بيشتر ر.ك: 1- طبرى، تاريخ الامم والملوك، (م310)ترجمه ابو القاسم پاينده، تهران، اساطير، چ پنجم، 1375ش، ج7، ص 2963 به بعد؛ 2- ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، (م 356)، تحقيق سيد احمد صقر، بيروت، دار المعرفة، بى تا، ص84 به بعد؛ 3- أبو الفداء اسماعيل بن عمر بن كثير الدمشقى، 4- البداية و النهاية، (م 774)، بيروت، دار الفكر، 1407ق، ج8، ص 174 به بعد؛ 5- سيد ابن طاووس، اللهوف في قتلى الطفوف، قم، انوارالهدي، 1417ق، ص47 به بعد؛ 6- ابن قولويه قمي، كامل الزيارات، تحقيق: جواد قيومي، نشرالفقاهه، 1417ق؛ 7- علامه مجلسي، بحار الانوار، ج 45، ص 149 - ج 101، ص 46.
[2]. ابن اعثم كوفي، كتاب الفتوح، مصحح: طباطبايي مجد، مترجم: مستوفي هروي، آموزش و پرورش، تهران، 1372ش، ص 893؛ ، ابن شهراشوب، مناقب آل ابي طالب،مصحح: رسولي محلاتي، موسسه انتشارات علامه، بي‌تا، ج4، ص50.
[3]. ابن عساكر،‌ ترجمه الامام الحسين من تاريخ مدينه دمشق،‌ مصحح: محمودي، موسسه المحمودي للطباعه و النشر،‌ بيروت، 1398ق،‌ ص 155. اين امر در مورد ساير ائمه نيز صادق است كه در اين مورد مي‌توان به روايات شيخ صدوق و ابن شهراشوب اشاره نمود.
[4]. ابن اعثم كوفي، كتاب الفتوح، مصحح: طباطبايي مجد، مترجم: مستوفي هروي، آموزش و پرورش، تهران، 1372ش، ص 893.
[5] . مجلسي، بحار الانوار، ج45، ص4.

تعداد بازدید از این مطلب: 44
موضوعات مرتبط: شبهات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


دلايل چند زن داشتن پيامبر(ص) و ائمه (ع)


دلايل چند زن داشتن پيامبر(ص) و ائمه (ع)

مي خواستم دلايل چند زني بودن پيامبر و ائمه را برايم شرح دهيد. (با توجه به اينكه آنها مي توانستند بدون ازدواج با زنان بي سرپرست سرپرستي خانواده آنها را برعهده داشته باشند)

پاسخ: سلام عليكم؛ پيش از پاسخ به سوال شما ابتدا تذكر يك نكته تاريخي لازم است و آن اينكه تعدد زوجات در آن دوران امر بسيار رايجي بوده و جالب است بدانيد كه ائمه اطهار عليهم السلام در مقايسه با ديگران بسيار كمتر همسر يا كنيز داشته اند تا جايي كه در برخي مواقع اين امر مورد اعتراض يا تعجب ديگران قرار مي گرفته است.
مطلب ديگر اين است كه آن بزرگواران تنها به خاطر سرپرستي از زنان بي سرپرست با آنان ازدواج نمي كردند چراكه در اين صورت مي بايست با هزاران زن بي سر پرست ازدواج كرده باشند بلكه برخي از ازدواجهاي آنها يكي از دلايلش بي سرپرستي بوده كه در ادامه به آن خواهيم پرداخت. مهم آن است كه بدانيد كه به نص تاريخ و روايات، آن بزرگواران از صدها خانواده بي سرپرست حتي بدون اينكه آن خانواده ها خودشان خبر داشته باشند حمايت مي فرمودند.
به هرحال در مورد علت تعدد زوجات آن بزرگوران اين بحث را در دو قسمت خدمتتان عرض مي كنيم: درقسمت اول علت تعدد زوجات پيامبر اكرم(ص) و در قسمت دوم علت تعدد زوجات برخي از ائمه اطهار(ع):
1-درباره‏ى فلسفه و حكمت تعدد همسران پيامبر اسلام چنين بايد گفت:
ازدواج‏هاى پيامبر اسلام(ص) براى چند هدف بوده است:
1 - محافظت از يتيمان، درماندگان، حفظ از خطرات جانى و حفظ آبروى آنان. مانند: ازدواج با سوده.
آن جناب پس از خديجه، سوده را گرفت. سوده به حبشه هجرت كرده بود و شوهرش پس از رجوع از حبشه، مُرد. سوده زنى مؤمن بود كه خويشانش همه كافر بودند. اگر او را به خويشان تحويل مى‏دادند، او را مى‏كشتند و يا گمراه مى‏ساختند. براى حفظ آن زن مؤمن از اين خطرات، پيامبر اسلام با او ازدواج كرد و با اين ازدواج سوده نجات يافت.
2- دلجوئى از زناني كه همسرانشان را در جنگ هاي صدر اسلام از دست داده بودند و كسي حاضر به ازدواج با آنان نبود. مانند: حفصه (دختر عمر) و زينب دختر خزيمه، صفيه و ام‌سلمه.
حفصه شوهرش در احد كشته شده بود و به علت بهره مند نبودن از زيبايي هيچ كس راضي به ازدواج با او نمي شد - از طرفي هم پدرش عمر به هر كس مي رسيد پيشنهاد ازدواج با حفصه را مي داد و آنها امتناع مي‌كردند چه بسا به ذهن مردم خطور مي‌كرد كه اگر كسي در جنگ كشته شود بازماندگانش بيچاره مي‌گردند و لذا وقتي عمر با اصرار از پيامبر خواست تا حفصه را بگيرد حضرت قبول فرمود.( ذكر اين نكته تاريخي به عنوان كامل كننده بحث ضروري به نظر مي‌رسد كه: مسلمانان مكه پس از هجرت به مدينه در شرايط جديدي قرار گرفته بودند. آنجا براي آنان ديار غربت بود و هر كس كه در مدينه داراي خويشاوندي نبود و يا پولي نداشت كه با آن به تهيه منزل اقدام كند، در عسرت و تنگدستي زندگي مي‌كرد.
وضعيت مسلمانان در سال‌هاي اوليه ورود به مدينه تا حدي اسف‌بار بود كه حتي براي پوشاندن مقدار ساتر واجب بدن خود با مشكل مواجه بودند تا چه رسد به تهيه نان و غذاي معمولي و محلي براي سكونت)، اين مشكل تا حدي ملموس بود كه به دستور پيامبر خدا (ص) مردان آنان در نماز جماعت موظف شدند كه زودتر از زنان از سجده بلند شوند تا عورتين آنان توسط زنان ديده نشود.
پيامبر خدا اين گروه را در مسجد مدينه بر سكويي كه سايباني داشت جاي داد، آنان شب و روز در آن جا بودند و به همين مناسبت هم به «اصحاب صُفّه» معروف گرديدند.
در ميان اين آوارگان زنان بي سرپرست و شوهر مرده و دختران بي كس‌وكاري وجود داشت كه غيرت اسلامي‌شان مانع از آن بود تا در جمع مردان بر صُفّه بنشيننديا بدون مجوزي شرعي و منطقي به خانه يكي از انصار قدم گذارند. در مورد زنان بايد اضافه كرد كه آنان علاوه بر رنج گرسنگي و بي‌كسي بايد غم و غصه گرسنگي فرزندان‌شان را هم متحمل مي‌شدند.
ازدواج پيامبر با حفصه: آري كار اين زنان تا حدي اسف‌بار بود كه حتي مرداني چون عمر دغدغه‌ي بي‌شوهري دختر بيوه‌اش حفصه ، او را مجبور كرد كه خود شخصا براي ازدواج دخترش پيشقدم شود. به دنبال اين فكر، نخست ياران رسول خدا را در نظر گرفت و ابتدا پيشنهاد خود را با عثمان كه از بني اميه و مردي ثروتمند بود در ميان گذاشت. با وجود آن‌كه رُقيّه همسر عثمان درگذشته بود ولي عثمان پيشنهاد عمر را داير بر ازدواج با حفصه نپذيرفت و به او جواب منفي داد. سپس عمر از ابوبكرخواست تا با حفصه ازدواج كند ليكن ابوبكر هم زير بار نرفت. (قرطبي مي‌نويسد: ابوبكر در پاسخ عمر سكوت اختيار كرد «وحتي حاضر نشد جواب عمر را بدهد». اين مسئله باعث ناراحتي و غضب عمر گرديد. (ابن عبد البر قرطبي، الاستيعاب في معرفة الاصحاب، ج4، ص373).
عمر كه از جواب رد اين دو تن آزرده خاطر شده بود شكايت آنان را به رسول خدا برد. پيامبر خدا(ص)، باب اين گله و شكايت را بست و حفصه را به همسري خود برگزيد.
زينب دختر خزيمه، از زنان مؤمن بود. در جنگ احد شوهرش كشته شد. وي در آن هنگام 50 سال سن داشت. رسول خدا با او ازدواج كرد تا بى‏سرپرست نباشد. صفيه هم شوهرش در جنگ خيبر كشته شده و بيوه شده بود.
ام سلمه (هند دختر ابي اميه مخزومي) همسر ابوسلمه (عبدالله مخزومي) بود. ابوسلمه در جنگ احد زخمي شد و در اثر آن در جمادي الثاني سال سوم هجرت به شهادت رسيد.( ابن عبد البر،‌ الاستيعاب، ج4، ص82) گويا از قبيله و بستگان ام‌سلمه و همسرش كسي در مدينه نبوده است؛ زيرا او مي‌گويد: «وقتي ابوسلمه درگذشت،‌ سخت غمگين شدم و با خود گفتم: غربت در غربت!،‌ آن‌چنان گريه مي‌كنم كه نقل محافل شود!».( امير مهنا الخيامي،‌ زوجات النبي و اولاده، بيروت،‌ موسسه عزالدين،‌ چاپ اول، 1411ق، ص199) پيامبر او را در سال چهارم هجري تزويج كرد.( ابن حجر عسقلاني، الاصابه في تمييز الصحابه، ج4، ص458؛ ابن سعد،‌ الطبقات الكبري،‌ ج8، ص87) او در آن هنگام به سن پيري و سالخوردگي گام نهاده بود(ابن سعد،‌ الطبقات الكبري،‌ ج8، ص90-91؛ محمد بن حبيب،‌ المحبر، بيروت، دار الافاق الجديدة، ص84)
3 - وضع قانون و شكستنِ سنّت غلط جاهلى. مانند: ازدواج با زينب دختر جحش.
رسول خدا به فرمان خدا پس از آن كه زيد او را طلاق داد، او را به همسرى انتخاب كرد تا مردم بدانند كه زن پسر خوانده، مانند زن پسر نيست، و مى‏توان با زنِ پسر خوانده ازدواج كرد، گر چه در زمان جاهليت، ازدواج با زنِ پسر خوانده ممنوع بود.
4- آزادسازى اسيران و بردگان. مانند: ازدواج با جويريه.
پيامبر اكرم جويريه را گرفت و مسلمانان به خاطر خويشاوندى بنى‏مصطلق با پيامبر، همه‏ى اسيران را آزاد كردند و بنى‏مصطلق هم با مشاهده اين وضعيت، مسلمان شدند.
5 - برقرارى پيوند با قبايل و طوايف بزرگ عرب و حفظ اسلام و مسلمين.
مانند ازدواج با عايشه، ام‏حبيبه و ميمونه (نگرشى كوتاه به زندگى پيامبر اسلام، ص 29، چاپ پنجم، از انتشارات مؤسسه در راه حق).
2-در باره چرايي تعدد ازدواج برخي از ائمه اطهار عليهم السلام نيز بايد گفت: ائمه اطهار هيچكدام بيش از حد مجاز ( چهار زن دائمي ) همسر نداشتند و حتي تعداد كنيزهاي آنان از حد متعارف بيشتر نبوده است اما اگر همين مقدار را هم زياد فرض كنيم در جواب مي گوييم: مسلماً ازدواج هاي ائمه، با توجه به موقعيت و جايگاه ايشان در اجتماع بي دليل نبوده است. همچنان كه پيامبر اكرم -صلي الله عليه و آله- اهدافي را از تعدد ازدواج هاي خود دنبال مي كرد، كه از جمله حكمت هاي ازدواج هاي ائمه اطهار، مي توان به تداوم نسل اهل بيت پيامبر- صلي الله عليه و آله - حفظ سلسله ائمه معصوم -عليهم السلام- وارائه الگوي رفتاري در رابطه با برقراري عدالت در ميان زنان اشاره كرد.
همچنان كه پيامبر (ص) تا زماني كه در مكه بود و شرائط اقتضاء نمي كرد، به جز خديجه همسري نداشت و بعدها نيز در ازدواجهاي مكرر خود، اهدافي را دنبال مي نمودند كه حداقل آن محافظت از يتيمان و درماندگان و حفظ آبروي اشخاص آبرومند بود; مثل ازدواجي كه با زينب بنت خزيمه كردند يا براي تبليغ دين و جلب قلوب دشمنان اين كار را صورت داده اند. مثل ازدواج شان با جويريه، يا در پي اهداف سياسي بودند مثل نكاح با عايشه و صفيه يا قصد داشتند، قوانين شرعي را وضع كنند و سنت هاي غلط جاهلي را از بينببرند مثل ازدواجي كه با زينب بنت جحش نمودند. در اين رابطه دلائلي را هم مي توان براي تعدد ازدواج هاي ائمه برشمرد، از جمله، دوام نسل اهلبيت پيامبر(صلي الله عليه و آله) است; فشارهاي شديدي كه در زمان خلفاي اموي و عباسي براي از بين بردن اسلام اصيل صورت مي گرفت، به گونه اي بود كه اتهام دوستي علي-عليه السلام- به كسي، از اتهام كفر و بدبيني بدترشمرده مي شد و عواقب وخيم تري در پي داشت(سيره پيشوايان، ج2، ص (130 ترتيبي داده شده بود كه در حل و فصل امور، شهادت هيچ يك ازخاندان علي -عليه السلام- و شيعيانشان را نپذيرند.(همان. ص121.)
نابود كردن اولاد پيامبر، از مهم ترين اصول خلفا به شمارمي رفت كه نمونه ي بارز آن، ماجراي كربلا بود) همان. ص236)
از جمله علل ديگري كه در اين رابطه مي توان ذكر كرد،حفظ سلسله ي ائمه معصوم بوده است تعدد همسران و بالطبع تعدد فرزندان تا حدودي مانع تشخيص امام بعدي مي شد. علاوه بر آن كه ائمه تدابير ديگري را نيز مي انديشيدندكه خود، نشان از اختناق شديد داشت، به گونه اي كه وقتي منصور، بعد از شهادت امام صادق -عليه السلام- از محمد بن سليمان مي خواهد كه جانشين امام را بيابد و گردن بزند، وي در وصيت نامه ي امام نام پنج وصي را مي يابد كه از جمله ي آنها منصوردوانيقي بود همين امر سبب حفظ جان امام كاظم-عليه السلام- گرديد.( همان. ص414.( بعد از شهادت امام عسكري هم، معتمد خليفه عباسي براي يافتن و نابود كردن آخرين امام تلاش هاي بسياري مي كند و حتي كنيزي ازكنيزان امام را مدت دو سال تحت نظر قرا مي دهد تا از حامله بودن او مطمئن شود كه به نتيجه اي نمي رسد و براي عوام فريبي ميراث امام عسكري را ميان مادر و برادر ايشان تقسيم مي كند.( همان. ص661)
گاهي ازدواج ائمه به سبب مسائل سياسي پديد مي آمد كه ازدواج امام جواد-عليه السلام- با ام الفضل دختر مأمون از اين نمونه است. مأمون با اين ازدواج قصد داشت تا استفاده اي را كه ازتحميل وليعهدي به امام رضا(ع) به دست آورده بود، از اين وصلت نيز بدست آورد. او ميخواست با فرستادن دختر خود به خانه ي امام آن حضرت را به طور دقيق زير نظر داشته باشد. علاوه بر آن كه امام را با دربار پرعيش و نوش خود مرتبط سازد و بر قداست امام لطمه بزند و از طرفي مانع اعتراض و قيام علويان بر ضد خود شود و ترتيبي داده بود كه امام جواد-عليه السلام- در پذيرفتن اين امر مقاومت چنداني نكند.(جعفر مرتضي عاملي ، زندگاني سياسي امام جواد، ص 121 (
از اين مسائل كه بگذريم تعدد همسران وبرقراري عدالت بين آنان از مسائلي است كه قرآن مطرح نموده و ائمه اطهار به عنوان تنها مفسران واقعي اين معجزه ي بزرگ، مي بايست يك الگوي رفتاري را فراروي مردم قراردهند. علي بن ابيطالب در اوقاتي كه دو زن داشتند حتي براي وضو گرفتن هم در خانه ي زني كه نوبتش نبود وضو نمي ساختند(مرتضي مطهري، نظام حقوق زن در اسلام، ص 417.)يكي از دانشمندان غربي شيوع زنا و فحشا ميان ملت هاي مسيحي را زائيده ي تحريم تعدد همسران بوسيله كليسا معرفي كرده است. اگر چه اسلام نيز اين قاعده را بدون قيد و شرط رها ننموده است.
در پايان اشاره مجدد به اين نكته ضروري به نظر مي رسد و آن اينكه تعدد زوجات وهمسران در آن زمان، در منطقه عربستان، يك امر عادى و متداول بود و مختص به ائمه نبود و با مسائل هر زمان و مكان، بايد با توجه به معيارها و استانداردهاى همان زمان و مكان، نگاه كرد. ائمه عليهم السلام با بسيارى از رسوم زمان خود كه درتضاد با اهداف و اصول تربيتى اسلام نبودند، مخالفتى نكردند؛ بلكه با واقع گرايى باآنها رو به رو شدند تا كم كم آنها را تصحيح كرده و يا از اساس، برطرف ساختند.

تعداد بازدید از این مطلب: 37
موضوعات مرتبط: شبهات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


تعدادفرزندان امام حسین(ع)

تعدادفرزندان امام حسین(ع)

پرسش: تعدادفرزندان امام حسين آيافرزندي به نام عمر داشته؟ درمورداربعين حسيني زينب كبري ازوقتي كه به اسارت گرفته شده تابه شام رسيدبرگردندبه كربلابيشتر۴۰روزطول ميكشدوچه موقع جابرراديد؟ چراتاريخ اسلامي باتاريخ علمي زمين باهم تطابق ندارندنظراسلام درموردعصرحجرچيست؟

پاسخ: در پاسخ به دو سوال نخست شما درباره تعداد فرزندان امام و اينكه آيا فرزندي به نام عمر داشته به مطالب زير كه بر گرفته از سه منبع كهن تاريخي است اشاره نمود:
ابن طلحه در كتاب مطالب السئول از نُه فرزند، بدين ترتيب ياد مي‌كند: علي اكبر، علي اوسط، علي اصغر، محمد، عبدالله، جعفر، زينب، سكينه، فاطمه.[1]
ابن شهراشوب نيز فرزندان امام را نُه تن و به اين ترتيب مي‌شمارد: علي اكبر، علي الامام (علي اوسط)، علي اصغر، محمد، عبدالله، جعفر، سكينه، فاطمه، زينب.[2](وي زينب را نهمين فرزند معرفي نموده در حالي كه ابن‌طلحه وي را فرزند هفتم دانسته بود).
ابن فُندُق در لباب الانساب،‌ ده نفر را نام برده است: علي اكبر، ، علي اصغر (امام زين العابدين كه مادرش شهربانو بود)، محمد، عبدالله، جعفر، ابراهيم،‌محمد، فاطمه، سكينه، زينب، ام كلثوم. وي مي‌نويسد: از اين تعداد جز چهار تن كسي زنده نماند.[3]
با توجه به مطالب فوق بايد تاكيد نمود كه امام فرزندي به نام عمر نداشته اند.
در پاسخ به سوال سوم شما در مورد اينكه مسير كوفه تا شام بيشتر از 40 روز طول مي كشيده نيز بايد ابتدا مسير كاروان مشخص گردد تا بعد در مورد طول زمان سفر بتوان نظر داد لذا در اين مورد بايد گفت: يكي از مسائل مبهم و نا‎مشخص در تاريخ عاشورا، تشخيص مسير حركت كاروان اهل‌بيت‰ از كوفه به دمشق است. منابع تاريخي متقدم، هيچ خبر معتبري كه مسير حركت كاروان اسرا از كوفه به سوي شام را، مشخص كند، گزارش نكرده‎‎اند، اما با مراجعه به منابع تاريخي كهن و نقشه‎هاي جغرافياي اين منطقه، به اين نتيجه مي‌‎توان رسيد كه در آن زمان، در مجموع، سه مسير براي رسيدن به شام وجود داشته است :
مسير اول : مسير سلطاني و آباد بوده كه از كنار برخي شهرها مي‎گذشته است. اين همان راهي است كه محدث نوري با استشهاد به گفتة عمادالدين طبري از آن سخن به ميان آورده است. هم‎چنين يكي از محققان معاصر، با بررسي و مطالعه در اين باره، مسير حركت كاروان اهل‌بيت‰ به شام از اين راه را، چنين نوشته‎ است:
تَكْرِيت، مَوْصِل، لَبّا، كُحَيْل، تَلّ اعْفَر، نَصِيبِين، حَرّان، مَعَرَّةُ النُّعمَان، شِيزَر، كَفَرطاب، حَماة، حِمْص و دمشق.[4]
فرهاد ميرزا، از شهرهاي اين مسير، با تفصيل بيشتري چنين ياد كرد‎ه است :
حَصّاصَه، تَكْرِيت، اَعْميٰ، دِيْر عُرْوَة، صَلِيتا، وَادِي الْفَحْلَة، وَادِي النَّخلَة، اَرْمِينِياء، لَيْنا، كُحَيْل، جُهَيْنَه، مَوْصِل، تَلّ اعْفَر، سِنْجَار، نَصِيبِين، عَيْنُ الْوَرْدَة، رَقَّه، جَوْسَق، بِشْر، بِسْر، حَلَب، سِرْمِين، قِنِّسْرِين، مَعَرّةُ النُّعْمان، شِيزَر، كَفَرطاب، سِيبْوَر، عَقْر، حَماة، حِمْص، بَعْلَبَك و دمشق.[5]
بنابراين مسير، به نظر مي‌رسد، كاروان اسرا براي رسيدن به دمشق از راه تكريت به شمال عراق رفته و سپس وارد ايالت جزيره (شمال عراق كنوني و شمال شرقي سوريه) گرديده است. پس از آن از راه مَوْصِل به «نَصِيبِين» رفته و در نوار مرزي كنوني تركيه و سوريه، به «حرّان» رسيده‎اند. سرانجام‌ با طي كردن مسير حدود 1500 كيلومتري و در نهايت عبور از مناطق غربي سوريه و پشت سر گذاشتن مناطق و شهرهايي همانند حلب، معرة‌النعمان، حَماة و حِمْص، وارد دمشق شده‎اند.
مسير دوّم : مسير مستقيم كوفه به شام است كه از منطقة بادية‌الشام مي‎گذرد. عبور كاروان اهل‌بيت‰ از اين راه با قرائن و شواهد تاريخي هم‎سو و موافق نيست، چنان كه با اين جمله‎ از سخنان حضرت زينبƒ خطاب به يزيد، سازگار نيست:
«اَمِنَ الْعَدْلِ يَابْنَ‌‌الطُّلَقاءِ تَخديرُكَ حَرائِرَكَ وَ اِمَائَكَ وَ سَوْقُكَ بَناتِ رَسُولِ اللهˆ سَبايَا قَد هَتَكْتَ سُتُورَهُنَّ وَ اَبْدَيْتَ وُجُوهَهُنَّ تَحدُوا بِهِنَّ الاعداءُ مِن بَلَدٍ اِلي بَلَدٍ وَ يَسْتَشْرِفُهُنَّ اَهْلُ الْمَناقِلِ...»[6]؛ اي فرزند آزاد شدگان، آيا از عدالت است كه زنان و كنيزانت را در سرايت در پشت پرده جاي دهي، اما دختران رسول‌خدا ˆ را (در ميان نامحرمان) به صورت اسير حاضر نمايي كه پوشش آنان مورد تعرض قرار گيرد و صورت‎هاي‎شان نمايان باشد و دشمنان، آنان را از نقطه‌اي به نقطة ديگر ببرند و كوچ گزين‌ها آنان را ببينند...
بديهي است كه اگر مسيركاروان اسرا از صحراي سوزان و بدون آبادي بادية‌الشام بود، حضرت زينبƒ مي‎بايست از تشنگي و گرسنگي طفلان امام† و ديگر همراهان و مسائلي از اين قبيل، انتقاد و شكايت كند، نه از گذشتن از شهرها و قرار گرفتن در معرض ديد بيگانگان به عنوان اسير.
افزون بر اين، در گزارش ابن‌اعثم و خوارزمي در بارة مسير حركت از كوفه به شام، تصريح شده است كه اسراي اهل بيت‰ همانند اسيران ترك و ديلم،‌ از نقطه‌اي به نقطة ديگر برده شدند.[7]
مسير سوّم : مسير معمول و مرسوم بين كوفه و شام است، يعني مسيري كه از ساحل غربي رود فرات و از شهرهايي چون انبار، هيت، قرقيسيا، رقّه و صفين مي‎گذرد. و چنانكه در نقشه‌ها ملاحظه مي‌شود، پس از صفين در ساحل فرات، به حلب منتهي مي‌شود و بعد با بخشي از راه سلطاني (حَماة، حِمْص و دمشق) مشترك مي‌شود. اين راه، همان راهي است كه سپاه اميرالمؤمنين† براي جنگ با معاويه آن را پيمود.[8] هم‎چنين لشكريان معاويه (در رويارويي با سپاه امام حسن†) براي رسيدن به مَسْكِن، از اين راه عبور كردند. اين مسير نه به درازي و طولاني مسير سلطاني است و نه مشكلات مسير كوير بي‎آب و سوزان را دارد. بنابراين به نظر مي‎رسد انتخاب اين مسير ميانه، از احتمال بيشتري برخوردار باشد. البته شواهد موجود و نقل كراماتي كه در خصوص سر امام† و اهل‌بيت‰ در شهرهاي حَلَب، قِنِّسرِين، حَماة، حِمْص و دير راهب نقل شده است، به اين دليل كه مشترك بين دو مسير سلطاني و ميانه است، نمي‎تواند شاهدي براي يكي از دو راه به شمار آيد، اگرچه در صورت قوت آنها، دليلي ديگر، بر منتفي بودن مسير حركت كاروان از راه با‎دية‌الشام است.
از آنچه گذشت، روشن شد كه اگرچه احتمال رفتن اهل‌بيت‰ به شام از مسير اول منتفي نيست، اما دلايل متقن و شواهد محكم بر اين امر وجود ندارد، بنابراين ديگر نوبت به محاسبات مسافت بين دو منطقه شام و عراق و بررسي طول اين مسير نمي‎رسد. هم چنان كه احتمال مسير سوم به سبب كوتاهي و معمول و مرسوم بودن آن، بيشتر است. افزون بر اين شواهد تاريخي زيادي هست حاكي از اين كه برخي از افراد، فاصلة بين كوفه تا شام را حدود ده روز و حتي كم‎تر از چهار روز طي كرده‎اند، از اين‎رو اگرچه حركت كاروان اسرا (با شرايط خاص خود)،‌ كندتر از طي كردن مسير توسط يك نفر بوده است، اما ديگر نمي‎توان طي كردن مسير كوفه به شام در مدت ده روز يا در نهايت، اندكي بيش از آن را توسط اسرا، محال دانست.[9]
با توجه به نكات فوق بايد گفت‌: تاريخ اسلامي دقيقا با تاريخ علمي زمين تطابق دارد اما گاه به دليل عدم آگاهي و تخصص ما در تاريخ و علم جغرافياي كهن سرزمين‌هاي اسلامي گمان مي‌كنيم اين دو با هم تطابق ندارند. در صورتي كه مورد ديگري از اين عدم تطابق ذهن شما را به خود مشغول نموده است اين مركز آماده پاسخ‌گويي علمي و مستند به آن است. موفق باشيد.

[1] . مطالب السئول، ص73.
[2] . مناقب آل ابي‌طالب،‌ ج4، ص77.
[3] . لباب الانساب، ج1، ص349.
[4] . شهيدي، زندگاني علي‌بن‌الحسين†، ص 62. (پاورقي)
[5] . فرهاد ميرزا معتمد‌الدوله، قَمْقام زَخّار و صَمْصام بَتّار،‌ ج2، ص 548 ـ 550.
[6] . طبرسي، الاحتجاج، ج2، ص125؛ خوارزمي، مقتل‌الحسين، ج2، ص72.
[7] . ابن‌اعثم، كتاب الفتوح، ج 5، ص 127؛ خوارزمي، مقتل‌الحسين، ج2، ص 62.
[8] . نصربن‌مُزاحِم مِنْقَري، وقعة صفين، ص142-143؛ محمدي ري‌شهري، موسوعة‌الامام علي بن‌ابي‎طالب†، ج6، فصل 6، ص 59-68.
[9] . ر.ك: قاضي طباطبايي، تحقيق در باره اولين اربعين حضرت سيدالشهدا†، ص33-57.

تعداد بازدید از این مطلب: 61
موضوعات مرتبط: شبهات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


شبهات در مورد شهادت حضرت زهرا(س)

شبهات در مورد شهادت حضرت زهرا(س)

سلام. اول فكر مي كنم بهتر باشه فاطميه رو خدمت شما تسليت بگم. چند سؤال از شما در همين مورد دارم: 1.روايتهايي كه در مورد ماجراي هجوم وجود دارند، گاها به صرف تهديد عمر اشاره مي كنند و حتي در برخي موارد مي گويند كه حضرت علي بعد از تهديد رفت و بيعت كرد، برخي هم در همان جايي كه صحبت از تهديد مي شود تمام مي شوند، برخي هم به پشيماني ابوبكر در آخر عمر اشاره مي كنند، البته برخي هم مي گويند حضرت علي به محض اطلاع از خليفه شدن ابوبكر رفت و بيعت كرد(و لذا ماجراي هجوم طبق اين روايت نمي تواند صحيح باشد). به نظر شما از مجموع اين روايات چه به دست مي آيد؟ ما به طور منطقي مي توانيم مدّعي وقوع چه امري باشيم؟ به نظر من حداكثر چيزي كه ثابت مي شود، تهديد عمر است. آيا اين تهديد را مي توان جرمي براي عمر دانست؟ 2.در صحاح اهل سنت آمده است كه حضرت فاطمه به خاطر ماجراي فدك از دست شيخين عصباني شد و روايت داريم كه پيامبر فرمود هر كس فاطمه را برنجاند مرا رنجانيده است. جداي از اينكه به راستي حق فدك با چه كسي بوده است، از كنار هم نهادن اين دو روايت، برخي نتيجه به عدم حقانيت آندو مي گيرند. اگر اهل سنت حديث پيامبر را اينگونه تفسير كنند كه منظور وقتي است كه كسي به ظلمي ايشان را عصباني كند يا برنجاند، ولي در فدك، حداقل به زعم خودشان، ظلمي رخ نداده است؛ چه پاسخي وجود دارد؟ 3.اهل سنت، خلفا را مثل ائمه در تشيع، معصوم نمي دانند. اگر بالفرض هم بپذيرند كه خلفا چنين كاري كردند، آيا چيزي عليه آنها ثابت مي شود؟ خب آنها هم انسان هستند و ممكن است اشتباه كنند، هر چند ان اشتباه بزرگ باشد. همچنين همانطور كه سكوت حضرت علي را مي توان حفظ وحدت اسلامي و تلاش براي حفظ اسلام تفسير كرد، اقدام تند عمر را نيز مي توان همينگونه تلاشي براي وحدت بين مسلمين و تفرقه تفسير كرد. پس آيا به خاطر ماجراي هجوم بايد نتيجه بگيريم كه آندو فاقد صلاحيت خلافت بودند؟

پاسخ: ابتدا مناسب است به پرسش‌هاي مطرح شده پاسخي اجمالي داد و در ادامه به تفصيل درباره آن‌ها سخن گفت.
پرسيده شده بود: «روايتهايي كه در مورد ماجراي هجوم وجود دارند، گاها به صرف تهديد عمر اشاره مي كنند و حتي در برخي موارد مي گويند كه حضرت علي بعد از تهديد رفت و بيعت كرد، برخي هم در همان جايي كه صحبت از تهديد مي شود تمام مي شوند، برخي هم به پشيماني ابوبكر در آخر عمر اشاره مي كنند، البته برخي هم مي گويند حضرت علي به محض اطلاع از خليفه شدن ابوبكر رفت و بيعت كرد(و لذا ماجراي هجوم طبق اين روايت نمي تواند صحيح باشد). به نظر شما از مجموع اين روايات چه به دست مي آيد؟»
پاسخ: تحريف گسترده تاريخ توسط اهل‌سنت كه دليل اين ادعا نيز در ادامه بيان خواهد شد.
سوال: ما به طور منطقي مي توانيم مدّعي وقوع چه امري باشيم؟
پاسخ: وقتي خود اهل‌سنت در منابع‌شان اين همه تفاوت رأي ديده مي‌شود به يقين مي‌توان مدعي حداكثري مطالب شد و گزارش‌هايي كه به حداقل بسنده كرده‌اند را مي‌توان غرض‌ورزانه و تحريف شده دانست.
سوال: به نظر من حداكثر چيزي كه ثابت مي شود، تهديد عمر است.
پاسخ:‌ جاي سوال اين‌جاست كه يا بايد تعداد متنابهي از نويسندگان بزرگ اهل‌سنت را كه به بيش از تهديد (به عنوان مثال پشيماني ابوبكر يا حمله به خانه حضرت زهرا سلام الله عليها) اعتراف كرده‌اند دروغگو دانست يا نظر شما را رد كرد. به نظر خود شما كداميك مناسب‌تر است؟!.
آيا اين تهديد را مي توان جرمي براي عمر دانست؟
پاسخ: به عقيده بنده و به طور منطقي بايد گفت: خير تهديد اميرمومنان و صديقه طاهره هرگز جرم به شمار نمي‌رود همانگونه كه تهديد مشركان در مكه مبني بر قتل پيامبر جرم به حساب نمي‌آيد!. اما متاسفانه آيات قرآن و سوره‌هاي متعدد كوچكي كه در جزء سي‌ام قرآن در اين باره در مورد مشركان نازل شده مطابق با عقيده و روش منطقي ما نمي‌باشد!.
سوال:‌ در صحاح اهل سنت آمده است كه حضرت فاطمه به خاطر ماجراي فدك از دست شيخين عصباني شد و روايت داريم كه پيامبر فرمود هر كس فاطمه را برنجاند مرا رنجانيده است. جداي از اينكه به راستي حق فدك با چه كسي بوده است، از كنار هم نهادن اين دو روايت، برخي نتيجه به عدم حقانيت آندو مي گيرند. اگر اهل سنت حديث پيامبر را اينگونه تفسير كنند كه منظور وقتي است كه كسي به ظلمي ايشان را عصباني كند يا برنجاند؟
پاسخ: در ادبيات فارسي، عربي،‌ انگليسي، فرانسوي، عبري، لاتين و ديگر زبان‌هاي زنده دنيا قانوني بدين مضمون وجود دارد كه كلمات يا مطلق هستند يا مقيد. اگر گوينده كلمه‌اي را مطلق بگويد و شنونده خودسرانه به صورت مقيد به آن عمل نمايد مستحق توبيخ است و بالعكس اگر گوينده مطلبي را به صورت مقيد گفته و سپس از مخاطب انتظار داشته باشد به صورت مطلق به آن عمل نمايد در نظر عموم مردم نادان يا غير مطنقي جلوه خواهد نمود.
حال سوالي كه اين‌جا مطرح مي‌شود آن است كه برادران متفكر و منطقي اهل‌سنت اين قيد «از روي ظلم» را از كجاي كلام پيامبر خدا استفاده كرده‌اند؟ پيامبري كه به نص قرآن: «هيچ سخني را از روي هوا و هوس نمي‌گويد بلكه آن‌چه مي‌گويد وحي الهي است» هيچ شكي در اين نيست كه سخن پيامبر خدا (من آذاها فقد آذاني) مطلق است و به هيچ قيدي مقيد نگرديده است. آيا اگر قرار باشد ما از سوي خودمان و هر جا كه دلمان خواست قيدي را به سخنان پيامبر (يا هر شخصي) اضافه نماييم چيزي از اسلام باقي مي‌ماند يا سنگ روي سنگ بند مي‌شود؟!

سوال:‌ ولي در فدك، حداقل به زعم خودشان، ظلمي رخ نداده است؛ چه پاسخي وجود دارد؟

سوال اين است كه اگر گرفتن فدك ظالمانه نبود چرا ابوبكر آن را پس داد!

آيا خليفه مسلمين سرزميني حاصل‌خيز و پر درآمد همچون فدك را به صرف دروغي آشكار و بدون هيچ دليلي به يكي از زنان مسلمان مي‌بخشد و ديگران را از عوايد آن كه مربوط به تمامي مسلمين است محروم مي‌نمايد. در اين صورت بايد ظلم خليفه اول به تمامي مسلمانان را پذيرفت.

يا بايد گفت فدك مال حضرت زهرا بوده (و خليفه اول در دادن آن به صديقه طاهره سلام الله عليها به مسلمانان ظلمي روا نداشته) در اين صورت بازپس گرفتن فدك از حضرت زهرا ظالمانه و به ناحق بوده است.

حال بايد به طور منطقي نتيجه گرفت كه خليفه اول يا به مسلمانان ظلم روا داشته يا به صديقه طاهره شهيده سلام الله عليها.

سوال: اهل سنت، خلفا را مثل ائمه در تشيع، معصوم نمي دانند. اگر بالفرض هم بپذيرند كه خلفا چنين كاري كردند، آيا چيزي عليه آنها ثابت مي شود؟

پاسخ: خير. هيچ جرمي عليه‌آنان ثابت نمي‌شود.

اصلا مگر هر كس به ديگري ظلم كرد جرم است!

هر انساني حق ظلم به ديگران را دارد چون معصوم نيست!

و چون معصوم نيست لذا مرتكب هيچ ظلمي نشده همانگونه كه خليفه اول و دوم چون معصوم نبودند حق داشتند هر ظلمي بكنند!

سوال:‌ خب آنها هم انسان هستند و ممكن است اشتباه كنند، هر چند ان اشتباه بزرگ باشد.

پاسخ: اين سخن كاملا متين و بر اساس منطقي‌ترين اسلوب‌هاي فكري انسان است اما متاسفانه چه كنيم كه عده‌اي بي‌منطق در سرتا سر دنيا نشسته و در تمامي قوانين مدني و اجتماعي (از گذشته تا امروز) ثبت كرده‌اند كه اگر كسي مرتكب خطا شد حق حضور در برخي اماكن يا مقامات كشوري يا رياست بر ديگران را ندارد.

(تعريف خطا و ميزان آن در ملل گوناگون متفاوت است اما از آن‌جا كه ما مسلمان هستيم و قوانين قرآن ملاك ما هستند در قرآن هم آمده «لاينال عهدي الظالمين»)

سوال: همچنين همانطور كه سكوت حضرت علي را مي توان حفظ وحدت اسلامي و تلاش براي حفظ اسلام تفسير كرد، اقدام تند عمر را نيز مي توان همينگونه تلاشي براي وحدت بين مسلمين و تفرقه تفسير كرد.

پاسخ: تفسير فراعنه مصر، صدام، هيتلر، موسوليني، چنگيز، هولاكوخان و ديگر ديكتاتورها نيز ظاهرا همين مطلب بوده اما چه كنيم كه سايرين متوجه نمي‌شوند!

سوال:‌ پس آيا به خاطر ماجراي هجوم بايد نتيجه بگيريم كه آندو فاقد صلاحيت خلافت بودند؟

پاسخ: خير آن دو و تمامي افرادي كه در بالا به نامشان اشاره شد داراي صلاحيتي كامل براي حكمراني بوده‌اند. اما متاسفانه توده مردم و آيندگان توجه نكرده آنان را فاقد صلاحيت معرفي مي‌نمايند.

پاسخ تفصيلي به سوالات فوق:

سيد مرتضي رحمه ‏الله عليه يكي از علماي بزرگ شيعه در زمينه تحريفات صورت گرفته درباره صديقه طاهره و وقايع مربوط به آن زمان مي‏نويسد:

«در آغاز كار، محدثان و تاريخ نويسان از نقل جسارت هايي كه به ساحت دختر پيامبرگرامي اسلام(ص) وارد شده امتناع نمي‏كردند. اين مطلب در ميان آنان مشهور بود كه مأمور خليفه با فشار، درب را بر فاطمه عليهاالسلام زد و او فرزندي را كه در رحم داشت سقط نمود وقنفذ به امر عمر، فاطمه زهرا عليهاالسلام را زير تازيانه گرفت تا او دست از علي بردارد؛ولي بعدها ديدند كه نقل اين مطالب با مقام و موقعيت خلفاء سازگاري ندارد؛ لذا از نقل آنها خودداري نمودند.»[2]

مسعودي در قسمتي از كتاب خود آورده است:«فَوَجهُوا اِلي مَنْزلِهِ فَهَجَمُوا عَلَيْهِ وَ اَحْرَقُوابابَهُ... وَ ضَغَطُوا سَيدَةَ النساءِ بِالْبابِ حَتي اَسْقَطَتْمُحْسِنا؛پس (عمر و همراهان) به خانه علي عليه السلام رو كرده وهجوم بردند، خانه آن حضرت را به آتش كشيدند؛ با در به پهلوي سيده زنان عالم زدند؛چنان كه محسن را سقط نمود.»[3]

اما منابع اهل سنت:

1- عبدالكريم بن احمد شافعي شهرستاني (548 - 479 ق.) نقل كرده: «اِنعُمَرَ ضَرَبَ بَطْنَ فاطِمَةَ يَوْمَ الْبَيْعَةِ حَتي اَلْقَتْاَلْجَنينَ مِنْ بَطْنِها ،به راستي عمر در روز بيعت، ضربتي به فاطمه عليهاالسلام وارد كرد كه بر اثر آن، جنين خويش را سِقط نمود.»[4]

همين قول را اسفرائيني (متوفاي 429 ق)، به نظام نسبت داده و گفته است كه او قائل بود: «اَن عُمَرَ ضَرَبَ فاطِمَةَ وَ مَنَعَ ميراثَالْعِتْرَةِ ،عمر فاطمه عليهاالسلام را زد و از ارث اهل بيتعليهم السلام جلوگيري كرد.»[5]

2- صفدي يكي ديگر از علماي اهل سنت مي‏گويد:«اِن عُمَرَ ضَرَبَ بَطْنَفاطِمَةَ يَوْمَ الْبَيْعَةِ حَتي اَلْقَتْ اَلْمُحْسِنَ مِنْبَطْنِها، به راستي عمر آن چنان فاطمه عليهاالسلام را در روز بيعت زد كه محسن را سقط نمود.»[6]

3- مقاتل بن عطيه مي‏گويد: ابابكر بعد از آن كه با تهديد و ترس و شمشير از مردمبيعت گرفت، عمر و قنفذ و جماعتي را به درب خانه علي و زهراعليهماالسلام فرستاد. عمر هيزم را درِ خانه فاطمه جمع نمود و درب خانه را به آتشكشيد، هنگامي كه فاطمه زهرا عليهاالسلام پشت در آمد، عمر و اصحاب او جمع شدند و عمرآن چنان حضرت فاطمه عليهاالسلام را پشت در فشار داد كه فرزندش را سقط نمود و ميخ دربه سينه حضرت فرو رفت (و بر اثر آن صدمات) حضرت به (بستر) بيماري افتاد تا آن كه ازدنيا رفت.»[7]

4- ابن ابي الحديد نقل نموده است: «ابو العاص، شوهر زينب، دختر پيامبر اكرم صلي‏الله‏عليه‏و‏آله وسلم در جنگ از طرف مسلمانان به اسارت گرفته شد؛ ولي بعدا ماننداسيران ديگر آزاد شد.

ابو العاص به پيامبر صلي‏الله‏عليه‏و‏آله وسلم وعده داد كه پس از مراجعت به مكه،وسائل مسافرت دختر پيامبر(ص) را به مدينه فراهم سازد. پيامبر صلي‏الله‏عليه‏و‏آله وسلم بهزيد حارثه و گروهي از انصار، مأموريت داد كه در هشت مايلي مكه توقف كنند و هر موقعكجاوه زينب به آن جا رسيد، او را به مدينه بياورند. قريش از خروج دختر پيامبر(ص) ازمكه آگاه شدند. گروهي تصميم گرفتند كه او را از نيمه راه باز گردانند. جبار بنالاسود (يا هبار ابن الاسود) با گروهي خود را به كجاوه زينب رساند و نيزه خود رابر كجاوه دختر پيامبر(ص) كوبيد. از ترس آن، زينب، كودكي را كه در رحم داشت، سقط كرد وبه مكه بازگشت. پپامبر صلي‏الله‏عليه‏و‏آله وسلم از شنيدن اين خبر سخت ناراحت شد و درفتح مكه (با اين كه همه را بخشيد و آزاد نمود) خون قاتل فرزند زينب را مباح شمرد.»

ابن ابي الحديد مي‏گويد:

«من اين جريان را براي استادم ابو جعفر نقيب خواندم، او گفت: وقتي كه پيامبرصلي‏الله‏عليه‏و‏آله وسلم خون كسي كه دخترش زينب را ترسانيد و او سقط جنين كرد را مباح شمرد، قطعا اگر زنده بود خون كساني را كه دخترش فاطمه عليهاالسلام را ترسانيدند كه باعث شد فرزندش (محسن) را سقط كند، حتما مباح مي‏شمرد.»

ابن ابي الحديد مي‏گويد، به استادم گفتم:

«آيا از شما نقل كنم آن چه را مردم مي‏گويند كه فاطمه بر اثر ترس (و ضرباتي كه براو وارد شد) فرزندش را از دست داد؟

پس گفت: نه! از طرف من نقل نكن! و همين طور رد و بطلان آن را نيز از طرف من نقل نكن! چون اخبار در اين زمينه متعارض است.»[8]

اين قصه، به خوبي نشان مي‏دهد كه اخبار موافق با نظريات شيعه در بين روايات اهل سنت نيز وجود داشته و خودابن ابي الحديد نيز در قسمتي از كلامش اعتراف مي‏كند؛ آن جا كه مي‏گويد: «عَلي اَنجَماعَةً مِنْ اَهْلِ الحَديثِ قَدْ رَوَوْا نَحوَهُ، گروهي از اهلحديث (از اهل سنت نيز) مانند آن چه را شيعيان مي‏گويند نقل كرده‏اند.[9]

5- سكوني يكي از راويان اهل سنت است[10]او مي‏گويد: «نزد امام صادق عليه‏السلام رفتم؛ در حالي كه غمگين و ناراحت بودم. امام صادق عليه‏السلام فرمود:اي سكوني! چرا ناراحتي؟! گفتم: خداوند فرزند دختري به من داده (از اين كه فرزندم پسرنبوده و دختر است ناراحتم) پس حضرت فرمود: اي سكوني، سنگيني دخترت را زمين بر مي‏دارد و روزي او بر خداوند است و بر غير اجل شما زندگي مي‏كند و از رزق شمانمي‏خورد (پس چرا ناراحتي؟).»

سكوني مي‏گويد: (با كلمات امام صادق عليه‏السلام ) غمم رفت. آن گاه فرمود:

«ما سَميْتَها؟ قُلْتُ: فاطِمَةَ. قالَ: آهْ آهْ ثُم وَضَعَ يَدَهُ عَلي جَبْهَتِهِ وَ كَاني بِهِ قَدْ بَكي وَ قالَ: اِذا سَميْتَها فاطِمَةَ فَلاتَسُبها وَلا تَضْرِبْها وَلاتَلْعَنْها. هذَا الاِْسْمُ مُحْتَرَمٌعِنْدَالله‏ِ عَزوَجَل وَ هُوَ اِسْمٌ اِشْتَق مِنْ اِسْمِهِ لِحَبيبَتِهِالصديقة» وَ كانَ الاِمامُ لَما سَمِعَ بِاسْمِ فاطِمَةَ ذكر جَدتَهُ وَمَصائبَها وَلَمْ يَزَلْ يَذْكُرُ وَ يَقُولُ: وَ كانَ سَبَبُ وَفاتِها اَنقُنْفُذَ مَوْلي فُلان[11]چه نامي بر او گذاردي؟ گفتم: فاطمه: فرمود:آه آه. سپس دست خود را بر پيشاني‏اش گذاشت و گويا گريه مي‏كرد و فرمود: حال كه اورا فاطمه ناميدي به او ناسزا نگو؛ او را (كتك) نزن و نفرينش نكن (چرا كه) اين نام در نزد خداوند با عظمت محترم است؛ و آن نامي است كه خداوند از اسم خود براي حبيبه خود صديقه گرفته است. (آن گاه سكوني مي‏گويد:) هميشه امام صادق عليه‏السلام اينگونه بود كه وقتي نام فاطمه عليهاالسلام را مي‏شنيد به ياد جده‏اش (فاطمه) ومصيبت هاي او مي‏افتاد و هميشه تذكر مي‏داد و مي‏گفت: سبب وفات (و شهادت) فاطمهعليهاالسلام ضربتي بود كه قنفذ، غلام فلاني (يعني عمر) بر او وارد ساخت.

توجه داريد كه سكوني با همه وثاقتي كه دارد، اينجا تعصب سني‏گري خويش را نشان داده و ذيل كلام امام صادق عليه‏السلام را حذف و تحريف نموده است. با اين حال، مطلب روشن است كه سبب شهادت فاطمه زهرا عليهاالسلام همان ضرباتي بود كه به دست قنفذ وعمر بر آن حضرت وارد شد.

چنان كه ابابصير از امام صادق عليه‏السلام متن كامل كلام حضرت را به اين صورت نقل نموده است:« وَ كانَ سَبَبُ وَفاتِها اَن قُنْفُذَ مَوْلي عُمَرَ لَكَزَها بِنَعْلِ السيْفِ بِاَمْرِهِ فَاَسْقَطَتْ مُحْسِنا وَ مَرِضَتْ مَرَضا شَديدا وَلَمْتَدَعْ اَحَدا مِمنْ آذاها يَدْخُلُ عَلَيْها، سبب فوت فاطمهعليهاالسلام ضرباتي بود كه قنفذ، غلام عمر با غلاف شمشير بر آن حضرت به فرمان عمرزد؛ پس (فرزندش) محسن را از دست داد و به شدت بيمار شد و هيچ يك از آزار دهندگان خويش را راه نداد (كه به ديدن او بيايند)[12]

ب. منابع شيعه:

نظر دانشمندان شيعه و روايات نقل شده از سوي آنان چنين است:

هنگامي كه خواستند علي عليه‏السلام را به مسجد ببرند با مقاومت فاطمهعليهاالسلام روبرو شدند و فاطمه عليهاالسلام براي جلوگيري از بردن همسر گرامي‏اش صدمه‏هاي روحي و جسمي فراواني ديد كه بيان همه آنها از توان زبان و قلم خارج است؛فقط به گوشه‏اي از آن در يك نقل تاريخي اشاره مي‏كنيم؛ وگرنه در اين موضوع، نقل هاي تاريخي فراوان است.

خلاصه ماجرا همان است كه در نامه خود عمر به معاويه آمده است. در بخشي از آنچنين مي‏نويسد:

«... وقتي درب خانه را آتش زدم (آن گاه داخل خانه شدم) ولي فاطمه درب خانه راحجاب خود قرار داد و مانع از دخول من و اصحابم شد. با تازيانه آن چنان بر بازوي اوزدم كه مانند دملج (بازوبند) اثر آن بر بازوي او ماند؛ آن گاه صداي ناله او بلند شد؛ چنان كه نزديك بود به حال او رقت كنم و دلم نرم شود؛ ولي به ياد كشته‏هاي بدر واُحد كه به دست علي كشته شده بودند... افتادم، آتش غضبم افروخته‏تر شد و چنان لگدي بر درب زدم كه از صدمه آن جنين او (به نام محسن) سقط شد. فَعِنْدَ ذلك صَرَخَتْ فاطِمَةُ صَرْخةً... فَقالَتْ يا اَبَتاهُ يا رَسُولَ الله‏ِ هكَذا كانَ يُفْعَلَبِحَبيبَتِكَ وَ اِبْنَتِكَ... ؛ در اين هنگام، فاطمه چنان ناله زد، پس فرياد زد: اي پدر بزرگوار! اي رسول خدا! اين چنين با عزيز دلت و دخترت رفتار كردند. سپسفرياد كشيد: فضه به فريادم برس كه فرزندم را كشتند. سپس به ديوار تكيه داد و من اورا به كنار زده، داخل خانه شدم. فاطمه در آن حال مي‏خواست مانع (بردن علي) شود، مناز روي روسري چنان سيلي به صورت او زدم كه گوشواره از گوشش به زمين افتاد...»[13]

آن چه بيان شد و قلم با صد شرمساري آن را بر صفحه كاغذ آورد،تنها گوشه‏هايي از ستم هايي است كه بر آن بانوي دو جهان رفته است.[14]

----------------------------------------------------------------------------

1- شرح نهج البلاغه، ج2، ص60.

2- سيد مرتضي، تلخيص شافي، ج3، ص76، تلخيص شيخ طوسي.

3- اثبات الوصية، مسعودي، (چاپ بيروت) ص153 و در برخي چاپها ص 23 ـ 24.

4- الملل و النحل، عبدالكريم شهرستاني، ج1، ص57.

5- اَلفرقُ بين الفرق، عبدالقاهر الاسفرائيني، ص107.

6- الوافي بالوفيات، صفدي، ج5، ص347 ر.ك: سفينة البحار، شيخ عباس قمي، ج2،ص292.

7- الامامة والخلافة، مقاتل بن عطية، ص160 ـ 161.

8- شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج14، ص193/ ر.ك: زندگي علي عليه‏السلام ،ص252.

9- شرح نهج البلاغه، ج2، ص21.

10- سه نفر از راويان اهل سنت، از امامان شيعه عليهم‏السلام روايت نقلنموده‏اند كه علماي شيعه آنان را ثقه مي‏دانند و به سخن آنان اطمينان دارند وروايات آنها را مي‏پذيرند: سَكُوني؛ نَوْفِلي؛ خَلُوقي.

11- شجره طوبي، محمدمهدي حائري، ص417، (منشورات شريف رضي).

12- بحار الانوار، ج43، ص170.

13- بحار الانوار، ج30، ص293، (چاپ جديد)؛ ج8، ص230، (چاپ قديم) و رياحينالشريعة، ج1، ص267.

[14]كتاب الهجوم علي بيت فاطمه، حسين غيب غلامي، در اين باره روايات مربوطه را خوب بررسي كرده است.

تعداد بازدید از این مطلب: 38
موضوعات مرتبط: شبهات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


فلسفه ي قيام

فلسفه ي قيام

فلسفه ي قيام امام حسين چه بود؟

پاسخ: عده اي با ارائه برخي نظريات پيرامون فلسفه قيام عاشورا، تصويري وارونه و يا حداقل نامنا‎سب با شأن رهبر قيام ارائه كرده‌اند همچنين آنان در ارائة يك تصوير روشن و جا‎مع از انگيزه‎هاي قيام امام حسين ـ ع ـ توفيق نداشته‎اند‎.
كسي كه بخواهد به ماهيّت، جوهرة و فلسفه قيام عاشورا تا حدّ زيادي پي ببرد، بايد در گام نخست، با نگا‎ه و مطالعة جامع و كامل در بارة امام حسين ـ ع ـ، به زندگي، شخصيّت و مقام حضرت به عنوان امام معصوم، شناخت لازم و كافي پيدا كند و سپس با مطالعه و تعمّق لازم در بيانات و گفتار حضرت كه در مقاطع مختلف قيام و حتّي پيش از آغاز آن در بارة انگيزة حركت خويش بيان كرده است، با فلسفه و ماهيّت قيام آن حضرت تا حدّ زيادي آشنا خواهد شد‎.
اكنون با اين مقدمه و با توجّه به اين كه بهترين و مطمئن‎ترين سند براي شناخت فلسفه و اهداف نهضت سيدالشهدا ـ ع ـ، كلمات خود آن حضرت و يا امامان ديگر در اين باره است، مجموع خطبه‎ها، سخنان، نامه‎ها و وصيت‎نامة امام حسين ـ ع ـ كه در بارة اهداف و انگيزه‎هاي قيام عاشورا است و نيز برخي از تعابير زيارت‎ نامه‎هاي متعدّد و مختلف كه از امامان ديگر در بارة حضرت رسيده است و در آنها به انگيزة قيام پرداخته شده است، مورد مطالعه و بررسي قرار داده و سپس با استخراج فهرست‌وار اهداف قيام، به تفسير و تحليل آنها، مي‌پردازيم‎ :
1 ـ امام حسين† در مكه در جمع گروهي از علما و نخبگان ديگر مناطق اسلامي با ايراد خطبه‎اي شور‎انگيز و كوبند‎‎ه، ضمن يادآوري وظيفة سنگين و تكليف خطير علما و بزرگان شهرها در بارة پاسداري از كيان دين و اعتقادات مسلمانان و پيامدهاي سكوت در برابر جنايات امويان، از خاموشي آنان در برابر سياست‎هاي دين‌ستيزانة حاكمان اُموي انتقاد كرده و هرگونه همراهي و سازش با آنان را گناه نابخشودني دانستند‎. حضرت در پايان سخنان خود، هدف از اقدامات و فعاليت‎هايش را برضدّ نظام ستم‎گر حاكم (كه چند سال بعد خود را در قالب يك نهضت نشان داد) چنين اعلام فرمودند‎:
«... اَللّهُمَّ اِ‎نَّكَ تَعْلَمُ انَّهُ لَمْ‎ يَكُنْ ما كان مِنا تَنافُساً في سُلطان، و لا التماساً من فُضول الحُطا‎م، ولكن لِنُُرِيَ (لِنَرُدَّ) المَعالمَ من دينك، ونُظهِرَ الاصلاحَ في بلادك، ويَأْمَنَ المظلومونَ من عِبادك، و يُعمَلَ بِفَرائِضِكَ و سُنَنِكَ و اَحكا‎مِكَ‎ ...»[1]
خدايا تو مي‎داني آنچه از طرف ما انجام گرفته است (از سخنان و اقدامات برضدّ حاكمان اُمَوِي) به خاطر رقابت و سبقت جويي در فرمانروايي و افزون‌خواهي در متاع ناچيز دنيا نبوده است، بلكه براي اين است كه نشانه‎هاي دينت را (به مردم) نشان دهيم ( برپاگردانيم) و اصلاح در سرزمين‎هايت را آشكار كنيم‎. مي‎خواهيم بندگان ستمد‎يده‎ات در امان باشند و به واجبات و سنّت‎ها و احكا‎مت عمل شود‎.
از اين جملات مي‎توان چهار هدف را براي اقدامات و فعاليت‎هاي امام حسين ـ ع ـ كه در عصر حاكميّت يزيد جزء اهداف قيام حضرت به شمار مي‎رفت، استخراج كرد:
الف ـ احياي مظاهر و نشانه‎هاي اسلام اصيل و ناب محمدي
ب ـ ا‎صلاح و بهبود وضع مردم سرزمين‌هاي اسلامي
ج ـ مبارزه با ستمگران اُموي جهت تأمين امنيّت براي مردم ستمديده
د ـ فراهم ساختن بستري مناسب براي عمل به احكام و واجبات الهي

2ـ امام حسين ـ ع ـ ضمن وصيّت‌نامه‎اي كه هنگام خروج از مدينه و در زمان وداع با برادرش محمّد بن‌حنفيّه براي وي نوشت، هدف از حركت خويش را چنين بازگو كرد:
«انِّي لَمْ‎ اَخْرُجْ اَشِراً وَ لا بَطِراً ولا مُفْسِد‎اً وَ لا ظالِماً، وَ ‎اِنَّما خَرَجْتُ لِطَلَبِ الِاصلاحِ فِي اُمةِ جَدِّي محمدˆ اُريدُ اَنْ آمُرَ بِالْمَعْروفِ و اَنْهي عَنِ المُنْكَرِ و اَسيرَ بِسيرةِ جَدِّي محمدˆ و اَبي عَليِّ بنِ‌اَبِي‌طالِبٍ†...»[2]
من نه از روي سرمستي و گستاخي و نه براي فساد و ستم‎گري حركت كردم‎. بلكه تنها براي طلب اصلاح در امّت جدم حركت كردم. مي‎خواهم امر به معروف و نهي از منكر كنم و به سيرة جدم و پدرم علي بن‌ابي‌طالب عمل كنم‎.
ودر جاي ديگر مي‎فرمايند‎:
«اَلّلهُمَّ اِنِّي اُحِبُّ الْمَعْرُوفَ و اَ‎كْرَهُ الْمُنْكَرَ»[3]
خدايا من به معروف اشتياق و از منكر تنفر دارم‎.
و در زيارت‎هاي مختلف كه در بارة امام حسين ـ ع ـ از امامان ـ ع ـ وارد شده، اين تعابير فراوان ديده مي‎شود:
«اَشْهَدُ اَنَّكَ قَدْ اَقَمْتَ الْصَّلوةَ وَ آتَيْتَ الزَّكوةَ وَ اَمَرْتَ بِالْمَعْرُوفِ وَ نَهَيْتَ عَنِ الْمُنْكَرِ»[4]
گواهي مي‎دهم كه تو نماز را بپا داشتي و زكات دادي و امر به معروف و نهي از منكر كردي‎.
از اين عبارات، اهداف ذيل را از قيام حضرت، مي‎توان استفاده ‎كرد‎:
الف ـ طلب اصلاح در امور امّت پيامبر ـ ص ـ
ب ـ امر به معروف
ج ـ نهي از منكر
د ـ عمل به سيرة رسول‌خداـ ص ـ و اميرالمؤمنين ـ ع ـ همانند برپايي نماز و پرداخت زكات

3 ـ حضرت در نامه‎اي كه در زمان اقامت خويش در مكّه در پاسخ دعوت به نامه‎هاي اشراف و بزرگان كوفه مبني بر آمدن به كوفه، نوشتند، فلسفة قيام خود را چنين بيان فرمودند:
«فَلَعَمْرِي مَا الاِمامُ الا العَامِل بِالكِتابِ، و الآخِذ بِالقِسْطِ، و الدّائِنُ بالحَقِّ، و الحابِسُ نَفْسَهُ عَلَي ذاتِ‌اللهِ. والسّلام.»[5]
به جانم سوگند، پيشوا كسي است كه به كتاب خدا عمل كند، عدل و داد را محقق سازد، معتقد به حقّ باشد، خود را به آنچه در راه خدا هست پايدار بدارد‎.
امام† در اين نامه، هدف از قيام را، تلاش در جهت برپايي حكومتي مي‎داند كه رهبر و پيشواي آن، صفات و امتيازات ذيل را دارا باشد:
الف ـ به كتاب خدا حكم كند‎.
ب ـ عدالت را در جامعه حاكم كند‎.
ج ـ متديّن ومعتقد به دين خدا باشد‎.
د ـ خود را وقف خدا و اهداف الهي كند‎.
4ـ حسين بن‌علي در نامه‎اي كه ضمن آن از بزرگان بصره دعوت به همياري و همراهي با وي كرده است، علّت و هدف از نهضت خويش را چنين بيان مي‎كند:
«اَنَا اَدْعُوكُمْ اِلي كِتابِ الله ِوَ سُنَّةِ نَبِيِّهˆ فَاِنَّ الْسُنَّةَ قَدْ اُميتَتْ وَ اِنَّ الْبِدْعَةَ قَدْ اُحْيِيَتْ»[6]
من شما را به كتاب خدا و سنّت پيامبرش مي‎خوانم‎. همانا سنّت پيامبر ـ ص ـ از بين رفته است و بدعت زنده شده است‎.
و در جواب عبدالله بن‌مُطيع مي‏فرمايد‎:
«اِنَّ اَهْلَ الْكُوفَةَ كَتَبُوا اِلَيَّ يَسْأَلُونَنَي اَنْ اَقدِمَ عَلَيْهِمْ لِما رَجَوْا مِنْ اِحْياءِ مَعالِمِ الْحَقِّ وَ اِماتَةِ الْبِدَعِ»[7]
كوفيان به من نامه نوشته و از من خواسته‎اند به نزدشان بروم‎، چون اميدوارند (كه با رهبري من) نشانه‌‎هاي حقّ زنده و بد‎عت‎ها نابود شود‎.
و نيز در نامه‎اي كه به شيعيان بصره نوشتند، فرمودند:
«فَاِنِّي اَدْعُوكُمْ اِلي اِحْياءِ مَعالِمِ الْحَقِ وَ اِماتَةِ الْبِدَعِ»[8]
من شما را به زنده كردن نشانةهاي حقّ و نابود كردن بدعت‎ها مي‎خوانم‎.
از مجموع نامه و پاسخ حضرت، اين اهداف را مي‎توان براي نهضت عاشورا استفاده كرد‎:
الف ـ دعوت (و عمل) به كتاب خد‎ا و سنّت پيامبر ـ ص ـ
ب ـ احياي سنّت پيامبرˆ كه از بين رفته است، و برپايي مظاهر حقّ و حقيقت
ج ـ از بين بردن بدعت‎ها (كه جايگزين احكام خدا و سنّت پيامبرˆ شده است‎.)

5ـ ابا‎عبدالله درخطبه‎اي كه پس از برخورد با حرّ بن‌يزيد رِياحي در منزل «بَيْضَه» ايراد فرمودند، انگيزة قيام خود را با استناد به فرمايش پيامبر ـ ص ـ، چنين بيان كردند‎:
اي مردم ! رسول‌خدا ـ ص ـ فرمودند: كسي كه فرمانرواي ستمگري را ببيند كه حرام خدا را حلال كرده و پيمان الهي را شكسته و با سنّت رسول‌خدا ـ ص ـ مخالفت ورزيده در ميان بندگان خدا با گناه و تجاوزگري رفتار مي‎كند، ولي در برابر او با كردار و گفتار خود برنخيزد، برخدا است كه او را در جايگاه (عذاب‌آور) آن ستمگر قرار دهد‎. هان (اي مردم‎) بدانيد كه اين‎ها تن به فرمانبري از شيطان داده‎ و اطاعت از فرمان الهي را رها كرده‎ و فساد را نمايان ساخته و حدود خدا را تعطيل نموده‎اند، درآمدهاي عمومي (بيت المال) مسلمانان را به خود اختصاص داده‎اند و حرام خدا را حلال و حلا‎لش را حرام كرده‎اند‎ و من شايسته‎ترين فرد براي تغيير دادن (سرنوشت و امور مسلمانان) هستم[9]
از اين خطبه و يا نامه، علّت قيام سيدالشهدا† را مي‎توان اين امر دانست كه حاكمان بني‎اُمَيّه (به ويژه يزيد) اقدامات ضدّ ديني زير را مرتكب شده‎اند:
الف ـ فرمانبري از خدا را رها كرده و به اطاعت از شيطان رو آورده‎اند‎؛
ب ـ فساد را (در زمين) آشكار كرده‎اند‎؛
ج ـ حدود الهي را تعطيل كرده‎اند‎؛
د ـ بيت‌المال را به خود اختصاص داده‎اند‎؛
ﻫ ـ حرام خدا را حلال و حلال الهي را حرام كرده‎اند‎.

از اين رو است كه در زيارات وارد‎ه در بارة امام حسين ـ ع ـ، شهادت به برپايي احكام الهي و سنّت پيامبرˆ و اميرالمؤمنين† توسط حضرت، داده شده است:
شهادت مي‎دهم كه تو حلال خدا را حلال و حرام خدا را حرام كردي و نماز را بپا داشتي و زكات دادي و امر به معروف و نهي از منكر كردي و (مسلمانان را) با پند‎ و اندرز‎ نيكو، به راه روش خود، فراخواندي‎.[10]
و همچنين:
«اَشْهَدُ اَنَّكَ قَدْ اَمَرْتَ بِالْقِسْطِ وَ الْعَدْلِ وَ دَعَوْتَ اِلَيْهِما»[11]
شهادت مي‎دهم كه تو به عدل و داد امر كردي و( مسلمانان را) به سوي اين دو دعوت كردي‎.

6ـ پيشواي سوّم درمنزل «ذوحُسَم» در توجيه حركت خويش چنين فرمودند:
آيا نمي‎بينيد كه به حقّ عمل نمي‎شود و از باطل بازداشته نمي‎شود؟ (در چنين شرايطي) بايد مؤمن، به حقّ خواهان ديدار خدا باشد‎. من چنين مرگي را جز شهادت و زندگي با ظالمان را جز ننگ و خواري نمي‎بينم‎.[12]
امام† در بارة ذلت‌ناپذيري خود به عنوان هدف ديگر از قيام خويش، بيانات ديگري نيز دارد، از جمله در مقابل پيشنهاد عبيدالله كه حضرت را بين كشته شدن و بين بيعت كردن با يزيد مخيّر كرده بود، مي‎فرمايد:
«... هيهاتَ مِنَّا الذِلّة يأبي اللهُ ذلكَ لَنَا وَ رَسُولُهُ وَ المؤمنُونَ ...»[13]
و يا فرمود: هيهاتَ مِنّا اخذ الدنيّة اَبَي اللهُ ذلك وَ رسولُه ...[14]
از ما دور باد كه پستي را پيشة خود كنيم، (چرا كه) خدا و رسول او از آن ابا دارند.
نكتة شايان توجّه در اين فراز آن كه امام حسين† عدم ذلت‌پذيري خود را مستند به امر خدا و سيرة رسول‌خدا و مؤمنان مي‎داند، چرا كه مؤمن واقعي با پيروي از فرمان خدا و تأسّي به سيرة رسول‌خداˆ، به هيچ رو تن به ذلّت نمي‎دهد.
و نيز در جاي ديگر فرمود:
«لا والله لا‎اعطيكم بيدي اعطاءَ الذليلِ و لا اَفِرُّ فِرارَ العبيد.[15]
به خدا سوگند، من دستم را (به نشانة بيعت) همانند شخص خوار به آنان (پيروان يزيد) نمي‎دهم و همانند فرار بردگان، فرار نمي‎كنم.
و باز فرمود:
موتٌ في عِزٍّ خيرٌ من حياةٍ في ذُلٍّ.[16]
مرگ در عزت، بهتر از زندگي در ذلّت است.
از مجموع اين سخنان، اين اهداف را مي‎توان استفاده كرد:
الف ـ ترويج حقّ و عمل به آن
ب ـ نهي از ترويج باطل و بازداشتن از عمل به آن
ج ـ عدم پذيرش زندگي ذلّت‌بار و ننگين دنيا و انتخاب زندگي با سعادت آخرت.
7ـ امام صادق† در زيارت اربعين، هدف از نهضت حسيني را چنين بيان مي‎فرمايد:
«وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فِيكَ لِيَسْتَنْقِذَ عِبادَكَ مِنَ الْجَهالَةِ وَ حَيْرَةِ الْضَلا‎لَةِ».[17]
(حسين بن علي ـ ع ـ) جان خويش را در راه تو (خدا) فدا كرد تا بندگانت را از بي‎خبري و سرگرداني گمراهي نجات دهد‎.
از ديدگاه امام ششم، سيدالشهدا ـ ع ـ با نهضت عاشورا، اهداف زير را تعقيب مي‎كردند:
الف ـ نجات مسلمانان از بي خبري نسبت به احكام دين و وظايف خويش در برابر پروردگار
ب ـ رهايي بندگان خدا از گمراهي با آگاه ساختن آنان به لزوم پيروي از رهبران واقعي دين
نتيجه بحث
با اندكي دقّت در اهداف استخراج شده از اين بيانات، ملاحظه مي‎شود كه امام ـ ع ـ علّت، انگيزة و حقيقت قيام خويش را، مبارزه با منكرات فراوان در جامعه اسلامي و تبليغ و ترويج معروف در بين مسلمانان، اعلام مي‎كنند‎. بنابراين، فلسفة اصلي و نهايي نهضت حضرت را مي‎توان در يك هدف جا‎مع و كلّي يعني «احياي فرهنگ اسلام اصيل و ناب محمدي ـ ص ـ و زدودن زنگارهاي تحريف‎ و بدعت‎ از دين جدّشان» خلاصه كرد‎. البته حضرت راهكار و ابزار لازم جهت جامة عمل پوشاندن به اين هدف را، در عنصر «امر به معروف و نهي از منكر» مي‎دانند‎. از اين‎رو در وصيّت‌نامه خود به محمّد بن‌حنفيه مي‎نويسند: «اريد ان آمر بالمعروف و انهي عن المنكر» و يا (چنان‎ كه گذشت) در زيارت‎نامه‎هاي مربوط به حضرت آمده است: «... وَ اَمَرْتَ بالمعروف وَ نَهَيْتَ عَن المنكر»
توضيح مطلب آن‎كه: اگر حضرت علّت حركت خويش را مبارزه با اموري، هم‎چون رواج بدعت‎ها، مخالفت با كتاب خدا و حلال و حرام الهي، نابودي سنّت پيامبر ـ ص ـ ، شيطان محوري و ترك خدا محوري، فساد، ظلم، بي‎عدالتي و ناامني در جامعة اسلامي، تعطيلي حدود الهي، در انحصار گرفتن و تاراج بيت‌المال مسلمانان و ... مي‎دانست، تمام اين امور حاكي از فراواني و شيوع امري به نام «مُنْكَر» در جامعة اسلامي بود‎، كه حضرت خود را موظّف به نهي از آن مي‎دانستند‎. و نيز اگر اباعبدالله ـ ع ـ جامعة اسلامي را به اموري از قبيل: عمل به كتاب خدا و سنّت پيامبر ـ ص ـ، احياي مظاهر و نشانه‎هاي حقّ، ايجاد امنيّت، اصلاح و بهبودي وضع امور امّت و مسائلي از اين قبيل، فرامي‎خواند، اين مسأله نشان‎گر آن است كه امري به ‎نام «معروف» در جامعه از بين رفته يا دست كم در حال نابودي بود‎. از اين‎رو اگر حضرت از بيعت با يزيد امتناع ‎كرده و با اين عمل، از يك‎سو، آمادگي خود را براي شهادت و مقاومت در برابر حكومت يزيد اعلام ‎كرد، و از سوي ديگر، تلاش خود را جهت برانداختن حكومت يزيد و تأسيس حكومت اسلامي، به كار ‎گرفت، در واقع سرباززدن از بيعت، به معناي نهي از منكر، ترويج معروف و اتمام حجّت با مسلمانان در بارة حرمت سكوت در برابر بدعت‎ها و جنايات بني‎اُمَيّه بود و بيعت و يا حتّي سكوت در مقابل چنين حكومتي، افزون بر آن كه ترويج منكر و مبارزه با معروف بود، عذر و بهانه‎اي نيز براي افراد عادّي در همكاري با حاكمان اُموي مي‎شد‎.
به ديگر سخن‎، آنچه در سيرة حسين بن‌علي‡ به عنوان امام معصوم، مسلم و غيرقابل ترديد به نظر مي‎رسد، آن است كه شخصيّتي همانند امام حسين ـ ع ـ حاضر نبودند با شخصي هم‎چون يزيد بيعت كرده و حكومت وي را به رسميّت بشناسند‎، چرا كه حضرت با مشاهده و بررسي عمق انحرافات امّت اسلامي در عصر حكومت معاويه و سپس حكومت يزيد، به اين نتيجه رسيده بودند كه ديگر نمي‎توان با موعظه و خطبه‎هاي آتشين و سخنراني‎هاي تهديدآميز و تحريك‌كننده، انحرافي را كه در مباني اعتقادي و سيا‎سي جامعة اسلامي و نيز در دستگاه خلافت رسوخ كرده، از بين ببرند‎. بلكه تنها راه درمان و نجات امّت اسلامي، برپايي يك نهضت عميق است كه بازتاب و گسترة آن، افزون بر آن‎كه فرامكاني باشد، فرازماني نيز بوده و در گسترة زمان، الگويي براي آزاد مردان تاريخ باشد‎. البته در مقابل، يزيد كسي نبود كه بدون بيعت گرفتن از امام ـ ع ـ، ساكت بنشيند، چرا كه به رسميّت نشناختن حكومت از سوي افرادي هم‎چون حسين بن‌علي ـ ع ـ، به معناي ردّ مشروعيّت آن و آمادگي براي مبارزه با حكومت بود و يزيد به خوبي به اين موضوع آگاهي داشت‎.
به اميد خداوند به زودي كتابي تحت عنوان «مقتل جامع امام حسين (ع)» وارد بازار خواهد شد كه زحمات بسياري براي آن كشيده شده و كار گروهي از محققان تاريخ است.
1. به نظر مي‌رسد مناسب ترين كتاب : «اللهوف» سيد بن طاووس، ‌باشد كه توسط مترجمان بسياري ترجمه شده است. همچنين:
2. مرتضى مطهرى، حماسه حسينى
3. دكتر سيد جعفر شهيدي، قيام امام حسين(ع)
4. نجم الدين طبسي، با كاروان حسيني از مدينه تا مدينه . اين كتاب، جامع تمام تمامي وقايع از حركت امام حسين از مدينه تا بازگشت اسرا از شام به اين شهر مي‌باشد.
در صورت نياز به ارائه مطالب بيشتر سوال خود را با ما در ميان بگذاريد. (سيد علي حسين‌پور 6/5/88).

[1] . ابن‌شعبة حراني، تحف العقول، ص239‎؛ مجلسي، بحارالانوار، ج97، ص81 ـ 80‎.
[2] . ابن‌اعثم كوفي، كتاب الفتوح، ج5، ص21؛ خوارزمي، مقتل‌الحسين، ج1، ص189 ـ 188؛ و نزديك به اين تعابير: ابوجعفر محمّد بن‌علي بن‌شهراشوب ، مناقب آل‌ابي‌طالب ، ج4، ص97‎.
[3]. ابن‌اعثم ، همان، ج 5، ص 19؛ خوارزمي، همان، ج 1، ص186‎.
[4]‎. كليني، الفروع من الكافي، ج4، ص 578؛ ابن‌قولويه، كامل‌الزيارات، صفحات 371، 376، 378 ـ 380، 402 و 518؛ شيخ طوسي، مصباح‌المتهجد، ص720 و تهذيب الاحكام، ج6، ص67؛ ابن‌طاووس، اقبال‌الاعمال، ج2، ص63 و ج3، ص103. هم چنين ر. ك: شيخ عباس قمي، كليات مفاتيح الجنان، ترجمة مهدي الهي قمشه‎اي، تهران، انتشارات علمي، [بي تا]، زيارت مخصوصة امام حسين ـ ع ـ، ص 758، زيارت‎‎هاي مطلقة امام حسين ـ ع ـ، صفحات 775، 777، 778 ـ 779، 783، زيارت امام حسين ـ ع ـ در نيمة رجب، ص 807 ، زيارت امام حسين ـ ع ـ در شب‎هاي قدر، ص811 ، زيارت امام حسين ـ ع ـ در روزهاي عيد فطر و قربان، ص 816 و زيارت امام حسين ـ ع ـ در روز عرفه‎، ص 825. ناگفته نماند «شهادت دادن» در اينجا به مفهوم متعارف آن يعني گواهي كردن و تأييد يك موضوع مادّي و حقوقي نيست، بلكه بيان يك حقيقت معنوي و اعتراف به يك واقعيت است كه با انگيزة معنوي صورت گرفته است‎. يعني من اين واقعيت را درك مي‎كنم كه نهضت تو به انگيزة امر به معروف و نهي از منكر بوده است نه به علّت دعوت كوفيان يا علل ديگر‎. بنابراين اگر تلاش‎ها و كارهاي ديگري صورت گرفته است، همه براي رسيدن به آن هدف و آرمان بزرگ بوده است‎.
[5]. طبري، تاريخ الامم و الملوك، ج5، ص353؛ شيخ مفيد، الارشاد، ج2، ص39‎.
[6] . طبري، همان، ج 5، ص357‎‎؛ بَلاذُري، انساب‌الاشراف، ج2، ص335‎.
[7] . ابوحنيفه دينوري، الاخبار الطِّوَال، ص364‎.
[8] . همان، ص343 ـ 342‎.
[9]. طبري، تاريخ الامم والملوك، ج5، ص403 ؛ بَلاذُري،انساب الاشراف، ج3، ص381 ؛ بَلاذُري خطبة ياد شده را از عبارت: «انّ هؤلاء ...» به بعد نقل كرده است.
[10]. شيخ‌عباس قمي، كليات مفاتيح الجنان، زيارت مطلقة امام حسين، ص779‎.
[11]. شيخ‌عباس قمي، كليات مفاتيح الجنان، ص803.
[12]. طبري، تاريخ طبري، ج5، ص404؛ طبراني، المُعجَم الكبير، ج3، ص115؛ خوارزمي، مقتل‌الحسين، ج2، ص5 (با اندك تفاوتي در عبارات)‎.‎
[13]. مسعودي، اثبات‌الوصية، ص 166؛ طبرسي، الاحتجاج، ج2، ص99؛ ابن‌نما، پيشين، ص40؛ ابن‌ابي‎الحديد، شرح نهج‌البلاغه، ج3، ص250.
[14] . خوارزمي، پيشين، ج2، ص 7.
[15]. شيخ مفيد، الارشاد، ج2، ص 98؛ طبرسي، إعْلامُ الوَرَيٰ بِأعْلامِ الهُدَيٰ، ص238؛ خوارزمي، پيشين، ج1، ص253؛ ابن‌شهراشوب، مناقب آل‌ابي‌طالب، ج4، ص75؛ ابن‌نما، مُثِيرُ‌الاحزان، ص51.
[16] . ابن‌شهراشوب، پيشين، ج4، ص 75.
[17]. شيخ طوسي، تهذيب‌الاحكام، ج6، ص126؛ شيخ طوسي مصباح‌المتهجد، ص788؛ محمّد بن‌جعفر المشهدي، المزار الكبير، تحقيق جواد القيومي الاصفهاني، ص514؛ مجلسي، بحارالانوار، ج98، ص331.

تعداد بازدید از این مطلب: 33
موضوعات مرتبط: شبهات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


قمه زدن

قمه زدن

حكم قمه زدن و با ناخن سر و صورت خودر ا زخمي كردن چيه اصلا كار درستي هست مخصوصا ميگن حضرت زينب (س) سر مبارك خود رو شكوند و خون جاري شد ...ميگن آيت ا.. بهجت(ره) گفته اشكالي نداره

پاسخ: در رابطه با قمه زنى هيچ دستورى از ناحيه شرع نرسيده و برخى از فقها نيز درباره آن چيزى نگفته‏اند، ليكن كسانى كه متعرض حكم آن شده‏اند عموماً در دو صورت آن را جايز نمي دانند: 1) در صورتى كه مشتمل بر ضرر قابل توجه براى شخص باشد. 2) در صورتى كه موجب وهن اسلام يا تشيع گردد و با توجه به اين كه در حال حاضر اين مسأله در سطح جهانى مورد تبليغات سوء بر عليه اسلام و شيعه مى‏شود ترك آن بهتر است. بنا بر نظر بعضى از مراجع مانند آيات عظام فاضل لنكرانى، مكارم شيرازى و تبريزى، عزادارى و سينه‏زنى و امثال اينها براى سيد مظلومان از كارهايى است كه موجبات تقرب به خداوند عالم است و اما از اعمالى كه موجب سوء استفاده دشمنان اسلام و وهن دين مى‏شود بايد اجتناب شود. آيت ا... مكارم شيرازي، استفتاءآت جديد، ج1، ص158، قم، نسل جوان، 1381، چاپ سوم به نظر مقام معظم رهبري: قمه‏زنى علاوه بر اينكه از نظر عرفى از مظاهر حزن و اندوه محسوب نمى‏شود و سابقه‏اى در عصر ائمه(ع) و زمان‏هاى بعد از آن ندارد و تأييدى هم به شكل خاص يا عام از معصوم(ع) در مورد آن نرسيده است در زمان حاضر موجب وهن و بدنام شدن مذهب مى‏شود بنابراين در هيچ حالتى جايز نيست. بنابراين قمه زني، زنجير تيغي زدن و ... كه به مرور زمان و در اثر سهل انگاريها، در عزاداري سالار شهيدان وارد شده است بي ترديد از مصاديق عزا و سوگواري به شمار نمي آيد بلكه از آفتها و منكرات آن است و اين گونه مراسم(قمه زني) از نظر شرعي هيچ گونه پايه و مبناي ديني ندارد و صرفا از روي علاقه به اباعبدا... حسين(ع) انجام مي گيرد. بدون شك اگر به وسيله آن ضرري بر بدن وارد شود - كه حتما ضرر وارد مي شود- حرام است و مومنين بايد از آن اجتناب كنند و اگر ضرري هم وارد نسازد- در عرف امروز- موجب بدبيني و وهن مذهب است و بايد از آن جلوگيري شود و لذا مقام معظم رهبري فرموده است «مخفي نيست كه بيشترين اين امور(قمه زني و ...) باعث بدنامي و وهن مذهب اهل بيت(ع) مي شود و اين از بزرگترين ضررها و خسارت ها است.» آيت ا... العظمي سيد علي خامنه اي، اجوبه الاستفتاءآت، ترجمه فارسي، تهران، انتشارات بين الملل هدي، چاپ پنجم1382، ص326 V و بهترين شيوه عزاداري، تشكيل مجالس با شكوه و ذكر اهداف مقدس امام حسين(ع) و تاريخچه كربلا و تحليل فرازهاي آن و مراسم سوگواري و هم چنين تشكيل دسته جات عزاداري با شكوه، توأم با برنامه هاي بيدار كننده و پرمحتوي است كه روشن كننده اهداف عزاداري امام حسين(ع) باشد. و اما مسئله زود خوب شدن و يا چه بسا صدمه نخوردن. دليل بر پسنديده بودن آن نيست چنان كه برخي فرقه ها حتي شيشه مي خورند و يا اشياء نوك تيز در دست، شكم و... خود فرو مي برند و حتي احساس درد هم نمي كنند. وبه نظر آيات عظام بهجت ،صافي ،سيستاني ، اگر قمه زني موجب ضرر معتد به نشود ونيز موجب هتك مذهب نباشد اشكال ندارد.
در بحارالانوار داستان مسلم گچكار را آورده است و در ضمن آن آورده است كه حضرت زينب كبرا وقتي كه چشمش به سر برادرش افتاد پيشاني خودرا به محمل زد و از زير مقنعه خون جاري شد .(بحارالانوار ج 45 ص115 س 6 ) اين داستان در اين كتاب طولاني است و يك بخش آن مربوط به اين است .
علامه مجلسي براي اين داستان سندي نقل نكرده است و تصريح كرده كه سند ندارد ولي در اول اين داستان گفته است كه من اين داستان را در كتب معتبر ديده ام .
شيخ عباس قمي آنچه را كه در بحارالانوار نقل كرده آورده است و آن را رد كرده است (منتهي الامال ج اول ص 751 ،چاپ هجرت )
آقاي سيد هاشم رسولي محلاتي در كتاب زندگاني حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها اين داستان را رد كرده اند(ص327)ما نيز بر همين اساس اين داستان را نمي پذيريم .
در المجالس السنيه اين داستان را نياورده است .در تاريخ طبري هم آن را نيافتم .در بيشتر كتابهاي بعدي اين داستان را از بحارالانوار نقل كرده اند.
برخي از علما تلاش كرده اند تا آن را به نحوي توجيه بكنند ولي لزومي ندارد و اگر فرض كنيم كه حضرت زينب كبرا سر خودرا به زده باشد مشكلي پيش نمي آيد چون تحمل آن مصيبتها آسان نيست .]
در رابطه با روايتى كه به حضرت زينب(س) نسبت مى‏دهند بايد گفت:
اولا: اين كه حضرت زينب سر را به چوبه محمل زده باشد در كتب معتبر تاريخى نيامده و ساخته و پرداخته برخى افراد فاقد معلومات است خصوصا كه محدث محقق مرحوم حاج شيخ عباس قمى (ره) اين مساله را صحيح نمى داند.
ثانيا: اگر آن خبر صحت داشته باشد (كه ندارد) ممكن است آن حضرت بدون اختيار و دراثر فشار و اندوه به چنين عملى مبادرت كرده باشد. در اين صورت نيز اين عمل قابل احتجاج نيست و نمى تواند ملاك عمل ديگران باشد

تعداد بازدید از این مطلب: 35
موضوعات مرتبط: شبهات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


مرجعیّت دینى و علمى اهل بیت (ع)

مرجعیّت دینى و علمى اهل بیت (ع)

پدید آورنده : جواد محدّثى
درباره اهل بیت عصمت و خاندان پیامبر، به ویژه امامان معصوم (ع)، از ابعاد مختلف مى توان بحث کرد که هر کدام در خور توجه، مطالعه و بررسى است و از پژوهش هاى سودمند به شمار مى رود؛ اما آن چه در این پژوهش مورد نظر است، جاى گاه علمى و مرجعیت دینى اهل بیت (ع) و نقشى است که در هدایت دینى و فکرى مسلمانان دارند و باید داشته باشند و نیز وظیفه اى که امت محمدى در رجوع به این خاندان براى شناخت دین و قرآن و محور قرار دادن اهل بیت در زندگى و تبعیت و الگوگیرى از آنان در همه امور خویش دارند. هم چنین این مقال به زیان هایى اشاره دارد که از ناحیه کنار گذاشتن اهل بیت از صحنه علمى و فکرى و سیاسى از سوى قدرت هاى حاکم و به تبع آنان از سوى مردم، متوجه امت اسلامى شده است و مى شود.

مرجعیت دینى و علمى اهل بیت (ع)
معرفت دینى و آشنایى با احکام و معارف اسلام، براى مسلمانان یک ضرورت است و هر کس دین شناس تر و دین دارتر باشد، ارزش مندتر خواهد بود.

مسلمانان، این معرفت و علم را در عصر حضرت رسول (ص) از ایشان مى آموختند، اما پس از آن حضرت، مجرا و مسیر زلال و مطمئن براى رسیدن به «معرفت دینى» و علم مفید و شناخت احکام خدا، اهل بیت پیامبر (ص) هستند. آنان، مفسّران قرآن، وارثان علوم انبیا و خازنان علم الهى و به تعبیر حضرت رسول (ص)، عِدل قرآن و «ثِقل اصغرند.»

این حقیقت در روایات بسیارى مطرح شده است و از مجموع آنها بر مى آید که خواسته خداوند و رسول خدا آن بوده که مردم در امور دینى، علم به احکام خدا، آموختن قرآن، پیمودن صراط مستقیم و سلوک اخلاقى و معنوى، با فروغ تابان اهل بیت پیش روند و آن حجت هاى الهى را الگو، پیشوا و مرجع خود قرار دهند، تا هم با دین صحیح آشنا شوند، هم عملشان بر مدار حق باشد و هم نزد خداوند متعال حجت داشته باشند. اکنون به برخى از سرفصل هاى روایى که بیان کننده این موضوع اند، اشاره مى کنیم:

1 . سؤال از اهل ذکر
به گواهى عقل و به فرموده وحى، در هر مسئله اى باید به کارشناسان و آگاهان آن مسئله مراجعه کرد. قرآن کریم مى فرماید: «فاسئلوا اهلَ الذِّکر اِنْ کنتم لا تَعلمون؛(1) اگر نمى دانید، از دانایان و آگاهان بپرسید.»

علامه طباطبائى مى نویسد: آیه، به یک اصل عمومى عقلایى اشاره دارد و آن این که جاهل به اهل خبره مراجعه مى کند.(2) اما این که در امور دین، اهل ذکر و آگاهى کیست، در روایات بر «اهل بیت» تطبیق شده است. حضرت على (ع) مى فرماید: «نَحنُ اهلُ الذِّکر؛(3) اهل ذکر، ما خاندانیم». امام باقر (ع) نیز در ذیل آیه فوق مى فرماید: «هم الائمّة مِن عِترةِ رسول اللّه؛(4) اهل ذکر، امامان از خاندان پیامبر خدایند.»

در برخى روایات هم بیان شده که «ذِکر» یعنى قرآن و چون ائمه و اهل بیت نیز اهل قرآن و داناترین افراد به احکام کتاب الهى اند، پس باید مرجع دینى مردم قرار گیرند.

2 . رجوع به حجت
حجت، هر شخص یا سخن و شاخصى است که براى دیگران «معیار» محسوب مى شود. انسان باید براى کارها، جهت گیرى ها، حرف ها و عقایدش «حجت» داشته باشد تا خداوند از او بپذیرد. حجت شناسى و عمل بر طبق حجت و برهان، از وظایف یک مسلمان است. ما امامان و اهل بیت را حجت از سوى خدا مى شناسیم، به همین دلیل گفتار، کردار و فرمان آنان براى ما حجت و دلیل است. در دعاى «اللّهم عرّفنى نفسک...» از خداوند مى خواهیم که حجت خود را به من بشناسان، که اگر حجت تو را نشناسم، از دینم گمراه خواهم شد:«اللهمّ عرّفنى حجّتک...».(5)

در روایت معروفى که از امام زمان (ع) نقل شده است، آن حضرت توصیه فرموده اند: در عصر غیبت، در حوادث و پیش آمدها به راویان احادیث ما رجوع کنید که آنان حجت من بر شمایند و من حجت خدا هستم: «فانّهم حجّتى علیکم و انا حجّة الله».(6)

در روایات فراوانى، شناخت امام و حجت الهى و تعبّد و اطاعت در برابر او، شرط اسلام و ایمان معرفى گردیده و مرگ بدون شناخت امام و حجت الهى، «مرگ جاهلى» دانسته شده است.(7)

در زیارت جامعه کبیره نیز اهل بیت (ع) حجت هاى الهى بر بندگان خدا به شمار آمده اند: «حُججاً على بریّته».

3 . محوریّت در دانش
علوم اهل بیت (ع)، نشأت گرفته از دانش بى پایان الهى و به اصطلاح معروف، «علم لدنّى» است؛ علمى که نقص و خطا در آن نیست و چون آنان دانش آموخته علوم ربّانى اند، پس در کسب دانش صحیح هم باید شاگرد آنان بود.

این توصیه در روایات فراوانى آمده است؛ از جمله امام باقر (ع) مى فرماید: «شَرِّقا و غَرِّبا، فلا تجدانِ علماً صحیحاً الاّ شیئاً خَرجَ مِن عندِنا اهلَ البیت؛(8) به شرق و غرب بروید، هیچ دانش صحیحى نخواهید یافت، مگر آن که از نزد ما خاندان بیرون آمده باشد.»

این حدیث، به یک واقعیت خارجى اشاره دارد. احادیثى هم دستور مى دهد که به اهل بیت رجوع کنید؛ از جمله این حدیث امام صادق (ع): «اِذا اردتَ العلمَ الصحیحَ فَخُذْ مِنْ اَهلِ البیت؛(9) هر گاه در پى دانش صحیح بودى، آن را از اهل بیت فرا گیر.»

جاى بسى تأسف است که با وجود ائمه اهل بیت، که چراغ هاى روشن علم و هدایت بودند، کسانى در پى دیگران راه افتادند و اهل بیت را رها کردند.

غفلت نگر که پشت به محراب کرده ایم

در کشورى که قبله نما موج مى زند(10)

4 . راهنماى حق و هدایت
در کشاکش حرف ها، دعوت ها، تبلیغ ها و تعلیم ها، گاهى کسانى گمراه مى شوند یا دنباله رو گمراهان مى گردند. براى این که حق را گم نکنیم و در مدار حرکت هاى ضلالت بار و داعیه هاى بى اساس و باطل قرار نگیریم، باید معیار و شاخص درستى داشته باشیم و به دست گیره محکمى چنگ بزنیم که امواج، ما را به این سو و آن سو نبرد.

اهل بیت، همان معیار صحیح و ستون استوار و حبل المتین محکم و چراغ راهنمایند. حضرت على (ع) در سخنى، اهل بیت را معیار راه درست و حق معرفى کرده و مى فرماید: «اُنظروا اهلَ بیتِ نبیّکم، فَالزموا سَمْتَهُم و اتّبِعُوا اَثَرهُم، فَلَنْ یُخرجوکم مِنْ هدىً و لَنْ یُعیدوکم فى ردى؛(11) به خاندان پیامبرتان بنگرید، همراه با روش و راه آنان باشید و از آنان پیروى کنید؛ آنها نه شما را از هدایت بیرون مى کنند و نه در گمراهى وارد مى سازند.»

اگر خاندن پیامبر، راهنماى حق و شاخص هدایت اند، پس نباید آنان را رها کرد و به دیگران روى آورد. این، نشانه و سبب گمراهى است. تاریخ هم گواه است که پس از پیامبر، عده اى به بیراهه افتادند و گرفتار فتنه هاى گوناگون شدند، زیرا اهل بیت را محور و معیار قرار ندادند.

حضرت امیر (ع) در گِله از بیراهه روى ها و فریب خوردگى هاى بخشى از مردم، دردمندانه چنین مى فرماید: «کجا مى روید؟ چگونه دروغ مى بافید؟ در حالى که هنوز نشانه ها برپاست و آیه ها روشن است و نورافشان ها استوار و برپا! کجا سرگردانتان مى کنند؟ بلکه چگونه حیرت زده مى شوید، در حالى که خاندان پیامبرتان میان شماست و آنان زمام داران حق و نشانه هاى دین و زبان هاى صدق اند، پس آنان را به بهترین جاى گاه هاى نزول قرآن فرود آورید و همچون تشنگان، به آبشخور زلال آنان فرود آیید.»(12)

5 . وصایت و خلافت
در احادیث بى شمارى، اهل بیت و امامان این خاندان، «اوصیا» و «خلفا»ى پیامبر معرفى شده اند. همان گونه که پیامبر در عصر حیات خود، مرجع علمى و دینى مردم بود، پس از وفاتش نیز اوصیا و جانشینان او چنین نقشى دارند و مردم موظفند به آنان رجوع کنند.

امام حسین (ع) در حدیثى مى فرماید: خداوند بزرگ بنده اش محمد (ص) را به نبوت برگزید و او را نزد خویش برد و ما خاندن او، اولیاى او، اوصیاى او، وارثان او و شایسته ترین مردم به جاى گاه او در میان مردم بودیم؛ اما دیگران افراد دیگرى را به جاى ما نهادند... .»(13)

پیامبر خدا درباره امیر المؤمنین (ع) فرمود: «یا على! انت وصیّىّ و خلیفتى على اهلى و امّتى فى حیاتى و بعدَ موتى؛(14) یا على! تو وصىّ و جانشین من بر خانواده ام و بر امتم هستى، چه در حال حیاتم و چه پس از وفاتم.»

چنین احادیثى درباره اهل بیت هم وارد شده و جز وصایت و خلافت، بر مودّت و محبت و ولایت آنان نیز تأکید شده و آن را ملاک قبولى اعمال و درستى مسیر و قبول پروردگار دانسته اند.

6 . اقتدا و تبعیّت
دین، فقط به رابطه فردى با خدا و آشنایى با احکام فردى اختصاص ندارد؛ مسائل اجتماعى و سیاسى و شئون رهبرى و رهروى نیز در قلمرو دین قرارد دارد. از این رو امت پیامبر باید در خط سیاسى و عمل اجتماعى هم از این خاندان تبعیّت کنند.

توصیه هاى فراوان شده که در مسائل دینى و اجتماعى، نه از اهل بیت جلو بیفتد و نه از آنان عقب بمانید، بلکه همراه و هم رکاب آنان باشید و ببینید چه مى گویند، به همان نحو عمل کنید. پیامبر اکرم (ص) فرموده است: «اهلُ بیتى نُجُوم لاِهل الارض، فلا تَتَقَدّموهم و قدِّموهم، فَهُمُ الوُلاةَ بَعدى ؛(15) اهل بیت من، ستارگانى براى اهل زمین اند. از آنان جلو نیفتید و آنان را جلو بیندازید، چرا که پس از من، آنان سرپرستان شمایند.»

در صلوات شعبانیه نیز درباره جاى گاه اهل بیت مى خوانیم: این خاندان، کشتىِ جارى در امواج متلاطم و دریاهاى پرگرداب اند؛ هر که بر این کشتى سوار شود، ایمن مى گردد و هر که جا بماند، غرق مى شود. هر که از آنان جلو بیفتد، از دین بیرون مى رود و هر که از ایشان عقب بماند. نابود و تباه مى شود و هر کس ملازم و همراه آنها باشد، به آنان ملحق مى شود و به مقصد مى رسد: «... المتقدّم لهم مارِقٌ، و المتأخّرُ عَنْهُم زاهِقٌ، و اللاّزم لَهُم لاحِقٌ».(16)

7 . مرجع دین شناسى
در طور تاریخ، گرایش ها، مسلک ها، فرقه ها و مذهب هاى متفاوتى پدید آمده است که محور بسیارى از آنها، به نوع فهم دین و برداشت از قرآن و حدیث بر مى گردد. بسیارى از آنان نیز «چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند». امروز نیز به نام «قرائت هاى مختلف از دین»، کج راه ها و انحرافاتى در فهم دین و برداشت از آیات و روایات دیده مى شود. مرجعیت دینى و علمى اهل بیت، در این زمینه هم کارساز است و جلوى بدعت ها و انحرافات را مى گیرد.

ماجراى حضرت عبدالعظیم و عرضه عقاید و باورهایش بر امام هادى (ع) و درخواست از آن حضرت راجع به بیان اشکالات عقاید وى، روشن ترین گواه «عمل درست» در دین آموزى از اهل بیت و معیار قرار دادن این خاندان است. حسین بن على (ع) فرموده است: «نَحْنُ الّذین عِندنا علمُ الکتابِ و بیانُ ما فیهِ، وَ لَیْسَ لاحدٍ مِنْ خَلقه ما عِندَنا، لانّا اَهلُ سِرِّ اللّه؛(17) ماییم آنان که علم به کتاب خدا و بیان آن چه در آن است، نزد ماست، هیچ یک از بندگان خدا دانستنى ها و داشته هاى ما را ندارد، چرا که ما رازداران خداوندیم.»

افتخار شیعه آن است که دین را از این خاندان فرا مى گیرد و پیرو معارف اهل بیت است. در زیارت جامعه کبیره که متن آن از امام هادى (ع) روایت شده است، خطاب به اهل بیت عصمت مى گوییم: «بِکُمْ عَلَّمنا اللّهُ مَعالِمَ دیننا...؛ خداوند علوم و معارف اسلامى را به سبب شما به ما آموخته است.»

اگر پیامبر اکرم (ص) در حدیث معروفِ «ثقلین»، اهل بیت و قرآن را کنار هم و عدل یک دیگر قرار داده است، اشاره به همین مرجعیت دارد. آن حضرت فرمود: من دو چیز نفیس و گران بها میان شما بر جاى مى گذارم که اگر به این هر دو چنگ زنید و تمسّک جویید، هرگز گمراه نمى شوید و این دو هرگز از هم جدا نمى شوند تا کنار حوض کوثر بر من وارد شوند؛ یکى، «قرآن»، دیگرى، «عترت»: «انّى تارَکٌ فیکم الثَقَلین،... کتابَ اللّه و عِترتى...».(18)

همان گونه که قرآن در فرهنگ دینى ما، یکى از منابع شناخت اسلام و معارف الهى است، اهل بیت نیز در کنار قرآن و دوشادوش آن، منبعى مطمئن و مستحکم براى درک صحیح از دین خداست.

محورها و سرفصل هاى دیگرى نیز وجود دارد که نشان مى دهد اهل بیت (ع) در شناخت دین و کسب علم در همه زمینه ها، مرجع و ملاکند و خداوند متعال چنین نقش و جاى گاهى را براى آنان در نظر گرفته است. این نشانه ها، سند حقانیت و شایستگى آنان براى امامت مسلمین و هدایت بشر و تداوم خطّ انبیا و تفسیر و تبیین دین الهى است. به همین مقدار بسنده مى کنیم و علاقه مندان را به مطالعه کتاب هاى مفصّل تر ارجاع مى دهیم.

محورهاى پژوهش
لطفاً فقط یکى از محورهاى زیر را انتخاب کرده و درباره آن مقاله بنویسید.

1 . چرا اهل بیت، مرجع علمى و دینى مسلمانان هستند؟

2 . در چه مسائل و موضوعاتى مى توان و باید به اهل بیت مراجعه کرد؟

3 . چه آفت ها و آسیب هایى براى تمسّک به قرآن بدون تمسّک به اهل بیت وجود دارد؟

4 . علوم مختلف ائمه و آشنایى اهل بیت به همه زبان ها.

5 . چرا شیعه را پیرو «مذهب اهل بیت» مى دانند؟

6 . رجوع به اهل بیت در مسائل دینى و سیاسى و نقش وحدت آفرینى آنان.

7 . علل بروز فرقه هاى مختلف در امّت اسلامى.

8 . کمال دین در سایه ولایت اهل بیت (ع).

9 . نقش سازنده محبت و ولایت خاندان پیامبر (ص).

10 . میراث گران بهاى علمى و فقهى امامان معصوم (ع).

منابع پژوهش

1 . قرآن و نهج البلاغه.

2 . اصول کافى، ج 1 (کتاب الحجّة).

3 . بحارالانوار، ج 23 تا 27.

4 . محمدحسین یعقوب، اهل بیت، محور وحدت، ترجمه عباس جلالى.

5 . علامه سیدمرتضى عسکرى، نقش ائمّه در احیاء دین (11 جلد).

6 . محمد محمدى رى شهرى، میزان الحکمه، (واژه هاى امامت، اهل بیت، عترت،...).

7 . شهید مطهرى، سیرى در نهج البلاغه، فصل 5.

8 . شهید مطهرى، امامت و رهبرى.

9 . محمدحسین حسینى طهرانى، امام شناسى.

10 . محد تیجانى، آنگاه هدایت شدم.

11 . ابراهیم امینى، بررسى مسائل کلى امامت.

12 . جایگاه اهل بیت در اسلام و امّت اسلامى (مقالات چهاردهمین کنفرانس بین المللى وحدت اسلامى).

13 . محمد محمدى رى شهرى، اهل بیت در قرآن و حدیث.

مراحل و نحوه تدوین پژوهش

1 . ابتدا منابع معرفى شده یا منابع دیگر را مطالعه کرده و مطالب مورد نیاز را در برگه هایى جداگانه یادداشت کنید (فیش بردارى).

2 . آن گاه یادداشت ها را با توجه به اصول نگارش مقاله، رده بندى و تنظیم نمایید.

3 . سپس مطالب آماده شده را تکمیل کنید. تجزیه و تحلیل، استدلال، نقد و پرورش مطالب در این قسمت انجام مى شود.

4 . پس از تکمیل مطالب، آنها را به صورت یک نوشته منسجم درآورید. دقت کنید هر بحثى باید در جایگاه مخصوص خود قرار گیرد.

5 . نوشته تنظیم شده را چندین بار مطالعه و بازنگرى کرده و خطاهاى نگارشى احتمالى را برطرف و سپس آن را پاک نویس کنید.

نکات مهم
1 . براى علاقه مندان به تحقیق و مقاله نویسى، دو موضوع پژوهش در نظر گرفته شده است که شما مى توانید با توجه به استعداد، فرصت و توان علمى خویش، یکى از آنها را به اختیار انتخاب کرده و مقاله بنویسید.

2 . تهیه و ارسال منابع معرفى شده، در توان ما نیست. شما مى توانید با مراجعه به کتاب خانه ها، دوستان و...، منابع مزبور و یا کتاب هاى مناسب دیگرى را تهیه کرده و مقاله خود را آماده سازید.

3 . لطفاً مقاله هاى خود را با خط خوانا و حتماً بر روى یک طرف کاغذ بنویسید.

4 . براى سهولت در ارزیابى مقاله، پاورقى هاى هر صفحه را در پایین همان صفحه یادداشت نمایید.

5 . در صورتى که نوشته ارسالى صرفاً رونویسى از منابع باشد، امتیازى نخواهد داشت.

6 . به مقاله هایى که خارج از موضوعات پیشنهادى مجله باشد، ترتیب اثر داده نمى شود.

7 . مطالب اقتباس شده از دیگران را حتماً با مشخصات کامل بیاورید، در غیر این صورت از امتیاز مقاله کاسته خواهد شد.

معیارهاى ارزیابى پژوهش

1 عنوان بندى دقیق بحث با ترتیبى منطقى 2امتیاز

2 تمرکز در موضوع بحث و منحرف نشدن از آن 1امتیاز

3 بیان مستدل و علمى مطالب 1امتیاز

4 مبتنى بودن بحث بر تجزیه و تحلیل علمى و پرورش معانى 1امتیاز

5 بهره گیرى از حکمت و داستان، شعر، مثال و... 1امتیاز

6 توازن حجم مطالب در محورهاى مختلف بحث 1امتیاز

7 مطابق با واقع بودن مطالب و دقت در ارائه صحیح آنها 1امتیاز

8 استفاده به جا از آیات و احادیث و صحیح نوشتن آنها 1امتیاز

9 سادگى و روانى قلم 1امتیاز

10 تناسب سبک نوشتارى مقاله با موضوع 1امتیاز

11 رعایت عفت قلم و ادب اسلامى و پرهیز از عبارات زاید و نادرست 1امتیاز

12 نوآورى در ارائه مطالب و شیوه نگارش 1امتیاز

13 بهره گیرى از منابع معتبر، ذکر آدرس دقیق مطالب و نقل قول ها 1امتیاز

14 استفاده از معلومات شخصى در تدوین مقاله 2امتیاز

15 رعایت اصول نگارش، علائم سجاوندى و تنظیم فنى پاورقى ها 1امتیاز

16 در حد یک مقاله بودن (حداقل پنج صفحه و حداکثر ده صفحه A4) 1

17 نوشتن بر یک طرف کاغذ، رعایت فاصله بین سطرها و خوانا بودن 1امتیاز

18 نتیجه گیرى از بحث 1امتیاز

* جمع کل 20امتیاز

پی نوشت ها:
1) نحل (16) آیه 43.

2) علامه طباطبائى، المیزان، ج 12، ص 275.

3) ابن شهر آشوب، مناقب، ج 3، ص 98.

4) محمد محمدى رى شهرى، اهل البیت فى الکتاب و السنّة، ص 154.

5) اصول کافى، ج 1، ص 337.

6) وسائل الشیعه، ج 18، ص 101.

7) ر.ک: اصول کافى، ج 1 (کتاب الحجّة، ابواب متعدّد این فصل).

8) اصول کافى، ج 1، ص 399.

9) بحارالانوار، ج 26، ص 158.

10) صائب تبریزى.

11) نهج البلاغه صبحى صالح، خطبه 97.

12) همان، خطبه 87 (فاین تذهبون، و انّى تؤفکون...».

13) محمد محمدى رى شهرى، اهل البیت فى الکتاب و السنّه، ص 134.

14) موسوعة الامام على بن ابى طالب (ع)، ج 2، ص 145.

15) احتجاج طبرسى، ج 1، ص 198.

16) مفاتیح الجنان، اعمال مشترکه ماه شعبان.

17) ابن شهر آشوب، مناقب، ج 4، ص 52.

18) معانى الأخبار، ص 90.

تعداد بازدید از این مطلب: 35
موضوعات مرتبط: شبهات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نام امامان معصوم (ع)

نام امامان معصوم (ع)

آيا در حديث و روايتي از پيامبر اكرم ص ، نام امامان معصوم ع -جدا جدا- آمده است؟ در حديث غدير خم چطور؟-ثقلين- براي اثبات 12 امام آيا در اسناد اهل تسنن دليلي-تصريح شده-موجود است؟كدام منبع؟ لطف كنيد آدرس بديد! سند ايام فاطميه چيست؟آيا چنين مراسمي به اين شكل به اين تعداد روز در سيره ي معصومين موجود است؟

پاسخ: روايات بسيار ي از پيامبر اكرم(ص) در منابع شيعه و سني وجود دارد كه به نام امامان معصوم عليهم السلام اشاره كرده اند كه در ادامه به بعضى از آنها اشاره مى كنيم:
الف) خوارزمى از علماي اهل سنت در مقتل الحسين از سلمان المحمدى نقل مى كند كه: به حضور پيامبر (ص) شرفياب شديم كه حسين (ع) در آغوش او بود، چشمان او را بوسيد و فرمود: «انك سيد ابو سادة، انك امام ابن ائمه، انك حجة ابن حجة ابو حجج تسعه من صلبك، تا سعهم قائمهم (خوارزمى، مقتل الحسين، مكتبة المفيد، قم، ج 1، ص 146.)»؛ تو سيد و آقا و سرور بزرگواران هستى، تو خود امام و فرزند ائمه هستى، تو خود حجت و فرزند حجت خدايى و پدر 9 امام بعد از خود هستى كه آخرين آنها قائم آل محمد (عج) است.
ب) جوينى از علماي اهل سنت در فرائد السمطين نقل مى كند كه: نعثل يهودى به پيامبر (ص) گفت: از وصى خود به ما خبر بده، چرا كه هيچ پيامبرى نيست مگر اين كه وصى و جانشين دارد و نبى ما يوشع بن نون را وصى خود قرار داد. پيامبر (ص) در جواب فرمودند: همانا وصى و خليفه بعد از من على بن ابى طالب است و بعد از او دو فرزندش حسن و حسين و بعد از آن ها 9 امام ديگر از صلب حسين هستند. نعثل مى گويد: اى محمد نام آن 9 نفر را برايم بگو، پيامبر هم نام يكايك آنها را بيان مى كند (جوينى، فرائد السمطين، مؤسسة المحمودى، بيروت، ج 2، ص 134)
البته عده اى از اهل سنت به خاطر فرار از واقعيت از ذكر اين دسته از احاديث در كتب خود، خوددارى كرده اند، غافل از اين كه با پذيرش احاديث اثنى عشر، چاره اى ندارند جز پذيرش ائمه دوازده گانه كه شيعيان به آن معتقدند، لذا بعضى از اهل سنت كه خواسته اند عدد دوازده را با عقايد خود تطبيق دهند به بيراهه رفته اند (رك: به فتح البارى، ابن حجر عسقلانى، بيروت، دار المعرفة، ج 13، ص 214 ؛اختلافات زيادى را در اين زمينه ذكر مى كنند و نام افرادى را نقل مى كند و در ادامه خود قولى را مى پذيرد كه يكى از خلفا را يزيد مى شمارد؛ و: رك: به البداية و النهاية، ابن كثير، دار المكتب العلمية، بيروت، ج 6، ص 256.) و نام كسانى را برده اند كه فسقشان بر همگان ظاهر و آشكار است و حتى در كتب خود اهل سنت به فسق بعضى از آنها اشاره شده است (كه يكى از آنها يزيد بن معاويه است كه احدى در فسق او ترديد ندارد چنانچه ابن كثير مى گويد اكثر ما نقم عليه فى عمله «يزيد» شرب الخمر و اتيان بعض الفواحش ؛البداية و النهاية، ابن كثير، دار الكتب العلميه، ج 8، ص 235؛ و ابن حجر مى نويسد: اهل سنت در تكفير يزيد اختلاف دارند ... ولى بنابر قول به مسلمان بودن، او شخصى است فاسق و شرابخوار ؛الثواعق المحرقه، ابن حجر هيثمى، مكتبة القاهرة، 1385 ق، ص 221؛ آيا چنين شخصى و نظائر او مى توانند خليفه مسلمين باشند.)، در حالى كه امامان و جانشينان پيامبر (ص) بايد هدايت گر و نجات دهنده مردم از ضلالت باشند نه آن كه خود محتاج هدايت باشند.
ج ) در خطبه غدير پيامبر اكرم(ص) بيش از شش نوبت به امامت امامان دوازده گانه تصريح كرده است هر چند در اذهان مردم حتي شيعيان اين گونه است كه در غدير خم، پيامبراكرم(ص) فقط به امامت اميرمؤمنان علي(ع) پرداخته است در حالي كه به امامت همه امامان تصريح شده است كه به نمونه هايي اشاره مي شود:
1. سپس بعد از من علي ولي شما و امام شما فرمان خداست. سپس امامت در نسل من از فرزندان علي(ع) تا روزي كه خدا و رسولش را ملاقات كنيد، است.»( بحارالانوار، محمدباقر مجلسي، بيروت، داراحياء التراث العربي، ج37، ص207-208.)
2. در فراز ديگر فرمود: «اي مردم! به راستي علي(ع) و پاكاني از فرزندانم،‌ثقل اصغر هستند ... بيدار باشيد! آنها امينان خدا در ميان خلق خدا هستند وفرمانروايان خدا در ميان خلق خدا هستند و فرمانروايان خدا در روي زمين، بيدار باشيد! به حقيقت من انجام دادم، بيدار باشيد! كه من رساندم، بيدار باشيد! كه من بگوش شما رساندم، بيدار باشيد! كه من آشكار كردم، بيدار باشيد! كه به راستي خداي عزيز و جليل فرمود و من نيز از طرف خداي عزيز و جليل گفتم.» (همان، ج37، ص209؛ عوالم المعلوم، شيخ عبدالله بحراني، ج15، ص235-376.)
3. و در ادامه فرمود: « اي مردم! قرآن معرفي مي كند كه امامان بعد از او(علي) فرزندان او هستند و من نيز به شما فهماندم كه آنان از(نسل) من و او هستند، آنجا كه خداوند عزيز و جليل مي فرمايد: « كلمه پاينده اي در نسل او» و من گفتم: «اگر به آن دو(قرآن و ائمه(ع)) تمسك كنيد، هرگز گمراه نمي شويد.» (بحارالانوار، ج37، ص215.)
4. آن گاه دستور داد كه مردم اين گونه بيعت كنند: « به راستي ما شنيديم و اطاعت مي كنيم و راضي هستيم در مقابل آنچه از پروردگار ما و پروردگارت به ما درباره علي و فرزندانش از امامان رساندي، بر اين(خلافت) با دلها و جانها و زبانها و دستهايشان بيعت مي كنيم و مي ميريم و زنده مي شويم، تغيير و تبديل ايجاد نمي كنيم ... و خدا و تو و علي اميرمؤمنان و فرزندان او را كه امام هستند، اطاعت مي كنيم، همان فرزنداني كه يادآور شدي از ذريه تو از نسل علي بعد از حسن و حسين(ع) هستند.»( همان، ص 215.)
و...
د: رسول خدا(ص) فرمود: «وصي و خليفه بعد از من علي بن ابي طالب، بعد از او دو نواده ام حسن و حسين است. كه بعد از حسين نُه نفر از صلب حسين، امام هستند كه نام آنان عبارتند از: علي، بعد از فرزندش محمد، بعد از او فرزندش جعفر، بعد از او فرزندش موسى، بعد از او فرزندش علي، بعد از فرزندش محمد، بعد از فرزندش علي، بعد از او فرزندش حسن، بعد از او فرزندش حجت بن الحسن، اين دوازده نفر امامان بعد از من هستند».( بحار الانوار، ج 36، ص 282، ح 106 ؛فرائد السمطين ، ابراهيم بن محمد جويني خراساني (730 هجري) ، جلد 2 ، ص 234 ، حديث 553 و 554 و ص 100 ، حديث 425 ، چاپ دارالجوادين للطباعة و النشر السوريه ، 2006 ميلادي؛ شواهد التنزيل ، عبيد الله بن عبدالله بن احمد (حاكم حسكاني حنفي) ، جلد 1 ، ص 457 ، حديث 626 ، چاپ مجمع احياء الثقافه الاسلاميه ، 1427 هجري؛ ينابيع المودة ،سليمان بن ابراهيم قندوزي حنفي ، ج 3 ، ص 281 ، چاپ دارالأسوة ، 1422 هجري؛ تذكرة الخواص ، سبط بن جوزي ، ج 2 ، ص 517 ، چاپ مركز نشر مجمع جهاني اهل بيت(ع) ، 1426 هجري)

اما در مورد ايام فاطميه:
آنچه كه به اسناد و مدارك متقن ثابت شده است اين است كه در طول تاريخ همه ساله ايام فاطميه، شيعيان به مناسبت شهادت حضرت زهرا سلام الله عليها مراسم عزاداري اقامه مي كردند و بعد از انقلاب هم اين مراسم در بيوت مراجع عظام و رهبري و هيئتها اقامه مي شود.
اولين عزاداران بر حضرت صديقه شهيده سلام الله عليها, اميرالمومنين علي عليه السلام و خاندان مطهرش مي باشند, چنانكه از سيدالشهدا نقل شده كه اميرالمومنين در هنگام دفن فاطمه زهرا سلام الله عليها اينگونه عزاداري فرمود :بر اين مصيبت بزرگ همچون مادرى كه فرزند از دست داده مى‏ناليدم . يا رسول الله ! در محضر خداوند دخترت مخفيانه به خاك سپرده شد، حقّش را به زور گرفتند ، و آشكارا از ارث خود محروم گشت، و حال آن كه هنوز از رحلت تو ديرى نپائيده و ياد تو فراموش نگشته است (الكافي ج 1 ص 458 و الأمالي ، المفيد - ص 282 .(
البته توجه به يك نكته در اينجا ضروري است و آن اينكه: در عصري كه عمر بن خطاب به بهانه جلوگيري از گريه بر ميت تازه گذشته ، شبانه و بدون اجازه وارد خانه مردم مي‌شود و زن‌ها را كتك زده و حجاب از سر آن‌ها بر مي‌دارد ، آيا مي‌توان مجلس عزاداري برپا كرد؟(المصنف ، عبد الرزاق ج 3 ، ص 557 .) همين قدر عزاداريهاي مخفيانه اي كه از سوي اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام در آن دوران انجام مي گرفت نشان دهنده عزم آن بزرگواران براي نشان دادن عظمت اين مصيبت بوده است.
اين عزاداريها در زمان ديگر ائمه هم ادامه داشته است به طور نمونه خصيبي در «الهدايه الكبري» و بحراني در «العوالم» و همچنين بسياري ديگر با ذكر سند نقل كرده اند كه امام صادق عليه السّلام در عزاي مادرش فاطمه زهرا سلام الله عليها آن چنان مي‎گريست و ذكر مصيبت مي كرد كه محاسنش از اشك تر ميشد.
مصيبتي كه امام صادق آنرا نقل كرده و براي آن به شدت مي گريست اينگونه از ايشان نقل شده:
امام فرمود: ...عمر با لگد بر در خانه (حضرت زهرا) كوبيد، تا اين كه در به پهلوي فاطمه ـ سلام الله عليها ـ اصابت كرد، در حالي كه، او به جنيني شش ماهه به نام محسن حامله بود و آن جنين سِقط گرديد. آن گاه عمر، قنفذ و خالد بن وليد هجوم آوردند، عمر بر صورت فاطمه ـ سلام الله عليها ـ سيلي زد به طوري كه گوشواره‎اش در زير مقنعه قطع گرديد و صدايش به ناله برخواست و گفت: وا! ابتاه، وا رسول الله!! ابنتكِ فاطمة تكذّب و تضرب و يقتل جنين في بطنها.
«واي پدر! واي رسول الله!! به دخترت نسبت دروغ مي‎دهند، او را مي‎زنند و فرزندش را مي‎كشند.»
اميرالمؤمنين در اين هنگام فضّه را طلبيد و گفت: بانويت فاطمه ـ سلام الله عليها ـ را كمك كن آن گونه كه زنان حامله را در زايمان كمك مي‎كنند. پس همانا از اثر لگد و ضرب در، درد زايمان او را فرا گرفت و محسنش سقط گرديد. (خصيبي، الهدايه الكبري، ص 408، بحراني، العوالم، ج 11، ص 442. )
در دورانهاي بعد از ائمه اطهار هم اين عزاداريها به نسبت آزادي عمل شيعيان ادامه مي يافت به عبارت ديگر در هر دوره اي كه شيعيان تحت فشار حكومتها نبوده اند، عزاداري براي ائمه اطهار و فاطمه زهرا سلام الله عليها بيشتر مي شده و شيعيان با خيالي آسوده تر و آشكارا به عزاداري مي پرداخته اند. اما در دوره هايي كه اين فشار و تهديد از ناحيه حكومت و حاكمان وجود داشته، عزاداري كمتر، و به صورت مخفيانه صورت مي گرفته و به واسطه همين امر در دوره هاي اخير كه شيعه كمتر احساس خطر كرده عزاداري براي حضرت زهرا و ساير معصومين ـ عليهم السلام ـ بيشتر و بهتر شده است. ابن اثير مي نويسد: «در قرن سوم و چهارم و پنجم و همزمان با تشكيل دولت هاي آل بويه در عراق و حمدانيون در سوريه و فاطميون در مصر، مذهب شيعه گسترش يافت و مراسم عزاداري توسعه يافت.»( ابن اثير، الكامل في التاريخ، ترجمه عباس خليلي، ج8، ص549)
با گسترش تسلط ديلميان بر بغداد در اين شهر كه از سالها پيش مركز اجتماع شاعران شيعي بود انجمن ها تشكيل گرديد كه در آن فضيلت هاي اهل بيت را نقل نموده و بر مظلوميت آنان اشك مي ريختند.» (شهيدي، سيدجعفر، زندگاني فاطمه زهرا (س)، ص 213)
در دوره هايي كه حاكمان سني حاكميت داشتند، شيعيان نمي توانستند عزاداري كنند به عنوان نمونه در دوران حكومت عباسيان «... علويان يا از دم تيغ گذشتند و يا در سياه چالها پوسيدند و يا از ترس جان گمنام در دهكده ها و بيغوله ها بسر مي بردند... با اين حال نوحه گري در مجلس هاي سري و سپس بر سر بازارها بر دختر پيغمبر و ستمهايي كه بر او و فرزندان او رفته است آغاز شد.(همان)
شايد بتوان گفت از دوره صفويه به بعد بود كه عزاداريها علني شد و در دورانهاي اخير، عزاداري از نظر كميّت و كيفيت رشد كرد.
تا اينجا متوجه شديد كه نه تنها ايام فاطميه و سوگواري براي صديقه شهيده سلام الله عليها در طول تاريخ وجود داشته است بلكه اين عزاداريها براي همه ائمه اطهار كه مظلومانه به شهادت رسيده اند وجود داشته است.
اما اينكه چرا چند روز عزاداري براي صديقه طاهره سلام الله عليها مي شود نيز روشن است چرا اولا در تاريخ شهادت آن حضرت اختلاف وجود دارد و شيعيان براي بزرگداشت آن در هر دو مورد اختلافي عزاداري مي كنند و ثانيا مصيبت حضرت زهرا سلام الله عليها مصيبتي عظيم است و هر چه مصيبت بزرگتر باشد، عزاداري مربوط به آن هم بيشتر خواهد بود. آيت الله وحيد خراساني آن را مصيبت كبري مي نامد ايشان مي گويد: «... در اين مصيبت كبري كه ناموس خدا و بضعة خاتم انبياء وكفو سيد اوصياء و مادر ائمه هدي نيمه شب دفن شد... به پاخيزيم و آنچه در توان داريم در تعظيم شعائر شهادت او انجام دهيم.( خراساني، وحيد، جزوه «در آستانه مصيبت عظمي شهادت صديقه كبري(س)، قم، مدرسه باقرالعلعوم. ص5.)
به واسطه همين بزرگي مصيبت است كه شيعيان ممكن است چند روز قبل يا بعد از شهادت اقامه عزا كنند. از طرفي به واسطه نزديك بودن اين دو روزاختلافي، كم كم يك حالت پيوستگي بين ايام به وجود آمده و برخي آن را به دو دهه تقسيم كرده و آن را اختصاص به حضرت زهرا ـ سلام الله عليها ـ داده اند. و روايتي در اين زمينه وجود ندارد. اما سيره ائمه اطهار و علماي دين بزرگداشت شهادت آن حضرت بوده است.
البته در حال حاضر نمونه هاي عرفي زيادي نيز مانند ايام عزا وجود دارد مثلا در هفته معلم يا هفته دولت و...كه با اينكه فقط يك روز اختصاص به اين مناسبت ها دارد ولي به خاطر عظمت جايگاه،دهه و هفته به اين نامها بر گزار مي شود .
در پايان بايد به يك نكته مهم اشاره كرد و آن اينكه فاطميه يك دهه نيست؛ كه يك تاريخ است. يك تاريخ پر از درد. يك تاريخ پر از غربت. يك تاريخ پر از مظلوميت. يك تاريخ پر از ايمان به تاراج رفته. يك تاريخ پر از ظلم به خاندان رسول خدا. حال اين ما هستيم و اين آزمايش بزرگ الهي در حفظ و پاسداشت آنهمه ايثار و جانفشاني.

تعداد بازدید از این مطلب: 51
موضوعات مرتبط: شبهات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


شفاعت مخصوص آخرت هست؟
 
 
شفاعت - آیا شفاعت فقط مربوط به آخرت میشه؟ یا نه، بلکه تو این دنیا هم ما شامل شفاعت پیامبران وائمه (ع) می‌شویم؟
     

در یک جمله کوتاه می‌توان بیان داشت که بله، شفاعت نه تنها در دنیا هم هست، بلکه اینجا باید باشد تا آنجا نیز حقیقتش تجلی کند. اما خوب و لازم است که به توضیحات ذیل نیز دقت شود:

ابتدا باید به معنی کلمه "شفاعت" توجه کنیم تا سبب رفع بسیاری از سؤالات و شبهات در این زمینه گردد.

صرف نظر از موضوع "شفاعت" توسط شفاعت‌گران نزد پروردگار عالم و به ویژه در قیامت و عرصه‌ی محشر کبرا، باید بدانیم که "شفاعت" از ماده «شَفْع» و به معنای جفت است و شفیع، کسی یا حتی رفتار و عملکردی است که جفت شفاعت شونده می‌شود.

الف - از همین معنا معلوم می‌شود که مطلق "شفاعت" امر اجتناب ناپذیری است و کسی هم نمی‌تواند آن را نفی و تکذیب کند، حتی اگر به طور کل کافر باشد. چرا که هر انسانی به صورت دائم و مستمر، با اشخاص، عملکردها، آمال و اهدافی "جفت" می‌شود؛ مثل مطلق "توسل"، که قابل نفی نمی‌باشد، چرا که بالاخره هر کسی برای انجام هر کاری، باید وسیله‌ای بجوید.

ب - منتهی "شفیع و وسیله" باید با "هدف" تطبیق داشته باشند. به عنوان مثال: کسی نمی‌تواند نان خوردن را وسیله غواصی در قعر اقیانوس قرار دهد و یا کسی نمی‌تواند برای تشکیل خانواده و تولید نسل، با در و دیوار و خودرو و یا گوشی همراهش "جفت" شود.

ج -  پس "شفاعت" همیشه جاری است و برای همگان وجود دارد، همان چنان چه احدی بی توسل به وسایل یافت نمی‌شود؛ منتهی وقتی بحث از "شفاعت نزد خدا" یا "توسل برای تقرب به خدا" پیش می‌آید، قوانین، شرایط و ملزومات خود را دارد.

د – از جمله قواعد این است که اولاً کسی نمی‌تواند از جانب خود "شفیع" یا "وسیله"‌ای بتراشد یا معین کند و به اصطلاح آن را به خدا تحمیل نماید.

شفیع نزد خدا، یعنی جفت شدنی که انسان را مقرب نماید و یا از عذاب برهاند را باید خدا تعیین کند. کسی نمی‌تواند بگوید که "من با گناه جفت می‌شوم، تا شفیع من گردد و از عذاب رهایی یابم" و یا "پیروی از هوای نفس خودم را وسیله تقرب به او قرار می‌دهم".

از این رو فرمود: شفاعتی نیست، مگر به اذن او – و یا – اوست که شفیعانش را قرار می‌دهد و ... .

از جمله قوانین دیگر این است که "شفاعت شونده" باید قابلیت این شفاعت را داشته باشد. لذا چنان چه به کسی که دست ندارد، نمی‌توان گفت: این طناب را وسیله بالا آمدن خود از چاه قرار بده؛ به کسی که دیوانه شده نیز نمی‌توان گفت: برو با این معلم یا استاد جفت شو تا شفیع تو در تکامل عقلی و علمی گردد.

از این رو روایات بسیاری تصریح شده به خاطر عدم ایجاد قابلیت، شفاعت نیز شامل نمی‌گردد. چنان چه امام صادق علیه السلام فرمودند: شفاعت ما به کسی که نماز را سبک بشمارد نمی‌رسد.

اما اگر قابلیت بود، وسیله سبب بالا آمدن می‌شود، شفیع (جفت) سبب رفع نواقص در فرد "قابل" و بالتبع رشد او می‌گردد.

ﻫ – با اوصافی که به صورت اجمالی بیان شد، معلوم می‌شود که "شفاعت" نه منحصر به افراد است و نه منحصر به آخرت.

شفاعت منحصر به خداوند متعال است:

چنان چه در آیات قرآن کریم نیز تصریح شده، شفیعی جز خدا وجود ندارد. خداوند متعال خودش شفیع بندگانش می‌باشد. منتهی چه در دنیا و چه به ویژه در آخرت، این شفاعت او، در شفاعت‌کنندگان تجلی می‌کند و ظهور می‌یابد. چنان چه "هادی" فقط خداست، و هدایت او در عقل، انبیاء و اولیا، وحی و الهام تجلی و ظهور می‌یابد.

تجلی شفاعت فقط در انسان شفاعت کننده نیست:

در روایات و احادیث بسیار آمده که نماز، قرآن، روزه و ... نیز شفیعان هستند. چنان چه امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: «لاشَفیع أنجَحَ مِنَ التّوبة»، یعنی [برای بخشش گناهان]، هیچ شفیعی بهتر از توبه نیست. پس اگر انسان در دنیا با توحید، اصول عقاید، انجام واجبات، ترک محرمات، نماز، تلاوت قرآن و ... جفت و همراه و مأنوس شد، همین‌ها در آخرت "شفیع" او می‌شوند. و البته "روح" همه این عبادات، همان "ولایت" است.

شفاعت فقط برای بخشودن گناهان نیست:

ما انسان‌های معمولی، چون بیشتر درگیر گناه هستیم و بیشتر خوف جهنم یا اشتیاق به بهشت داریم، شفاعت را نیز فقط در موضوع بخشش گناهان می‌بینیم، و حال آن رشد و ارتقای درجه و رسیدن به مراتب برتر کمال وجود و تقرب بیشتر نیز بدون "شفاعت و توسل" حاصل نمی‌گردد.

شفاعت باید دنیا باشد تا در آخرت نیز ظهور کند:

آخرت و حیات اخروی، ظهور حقیقت انسان و نیز اعتقادات و عملکرد او در همین دنیاست. آنجا پرده‌ها کنار می‌رود. قیامت روز «تُبلیّ السّرائر» است. یعنی اسرار همه بیرون می‌افتد و آشکار می‌شود. لذا هم توحید، معاد، نبوت و امامت آشکار می‌گردد، هم عدل و فضل الهی، هم رحمت و قهر او و هم حقیقت باورها و عملکردهای انسان آشکار شده و چهره‌ی واقعی خود را نشان می‌دهد.

پس، شفاعت در دنیا باید باشد. در دنیاست که باید با توحید، پیامبر عظیم الشأن و اهل بیت ایشان صلوات الله علیهم اجمعین و نماز و روزه و قرآن و ... جفت و همراه شد و برای رشد و تعالی مورد "شفاعت" آنها واقع شد (تا نواقص‌مان را جبران کنند).

در قرآن کریم، در آیات بسیاری به این "شفیع" قرار دادن در دنیا تصریح شده است. نه تنها تمامی آیاتی که امر به رضایت خدا و رسول (ص) دارد، دال بر شفاعت در دنیاست، بلکه به شفاعت پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله در قبول استغفار و بخشش گناهان تصریح می‌کند:

«وَمَا أَرْسَلْنَا مِن رَّسُولٍ إِلاَّ لِيُطَاعَ بِإِذْنِ اللّهِ وَلَوْ أَنَّهُمْ إِذ ظَّلَمُواْ أَنفُسَهُمْ جَآؤُوكَ فَاسْتَغْفَرُواْ اللّهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَّسُولُ لَوَجَدُواْ اللّهَ تَوَّابًا رَّحِيمًا» (النساء، 64)

ترجمه: و ما هيچ رسولى را نفرستاديم مگر آنكه به يارى و توفيق خدا از وى اطاعت شود. و اگر آنها هنگامى كه به خويشتن ستم كردند نزد تو مى ‏آمدند، آن گاه از خداوند آمرزش مى‏ خواستند و رسول خدا نيز براى آنها طلب آمرزش مى ‏كرد بى‏ت رديد خدا را بسيار توبه‏ پذير و مهربان مى‏ يافتند.

 

تعداد بازدید از این مطلب: 42
موضوعات مرتبط: شبهات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


منظورازالله چیست؟
 
 
الله – شما را به خدا جواب این کوروش پرست‌ها را بدهید. می‌گویند: الله نام بتی در کعبه بوده است و بعدها پیامبر اسلام (ص) آمد و گفت: الله اکبر – یعنی بت بزرگ‌تر و ... . (دانشجوی پزشکی / تهران)
     

پاسخ به شما کاربران گرامی، توفیق و وظیفه‌ی ماست، اما اصلاً وقت خود را صرف پاسخ‌گویی به کوروش‌پرست‌ها و امثال آنها نمی‌کنیم، هر کس هر ادعایی دارد، اوست که باید دلیل و سند و شاهد بیاورد و اثبات کند، نه این که هر کس، هر چه دلش خواست بگوید، بعد دیگران بدوند در نقدش دلیل و سند بیاورند.

در این کره‌ی زمین و در میان این کثرت انسان‌، همه چیز پرست یافت می‌شود، از کوروش ‌پرست گرفته تا نیچه پرست – از شیطان پرست گرفته تا طاغوت (مثل امریکا و انگلیس) پرست – از نفس پرست گرفته تا بت پرست – از گوساله پرست گرفته تا حتی آلت‌پرست.

حال باید چه کرد؟ آیا باید به تک تک ادعاهای بی‌منطق و دلیل و حتی اراجیف آنها پاسخ داد، و یا در یک جمله گفت: "لا إله الاّ الله" – یعنی هیچ معبود و اله قابل پرستشی جز الله جلّ جلاله وجود ندارد و مابقی هر چه که باشد مخلوق است و مخلوق قابل پرستش نمی‌باشد.

واقعاً برای کسی که کوروش پرست، نیچه پرست، طاغوت پرست و ... می‌باشد، چه فرقی دارد که "الله" کیست یا "إله" حقیقی و کاذب کیست یا چیست؟ هر چه جز "الله جلّ جلاله" پرستش شود، همه عالم پوچ و یکسان می‌شود و حتی ارزش بحث هم ندارد. مردمان از خاک درآمده و چند دهه بعد نیز به خاک می‌روند.

الف – مشکل اصلی اینجاست که اصلاً نمی‌دانند «الله» یعنی چه؟ «إله» یعنی چه؟ فرقش کدام است؟ پرستش، بندگی یا عبادت یعنی چه؟ ... و حتی نمی‌دانند که کوروش یا امثال وی، ممکن است قابل احترام باشند، اما هیچ چیزی به جز الله جلّ جلاله، قابل پرستش نمی‌باشد.

ب – «إله» که از ماده «أَ ل َهَ) و نیز (وَ لَ هَ) گرفته شده، یعنی موجودی که هستی بخش است، همه به عقل و فطرت خود بر وجودش اذعان دارند، اما از شناخت کامل آن عاجزند، چرا که خود هستی و کمال محض است، لذا در برابر عظمت، جلال، جمال و سبوحیت (منزهی از هر عیب و نقص و نیستی) او در حیرت (وَلَه)، بهت و سرگردانی می‌مانند.

ج – "الله" جلّ جلاله، اسم خاص است. (ال إله)، یا الله، یعنی آن معبودی که «مستجمع جميع صفات كمال» است و هیچ إلهی نیز جز او وجود ندارد.

د – هیچ گاه بتی به نام "الله" در کعبه وجود نداشته است، چنان در چه تواریخ دقیق و مستند نیز وجود ندارد، و به غیر کتابی به نام  "الاصنام" که پس از چند قرن، توسط یک یهودی به ظاهر مسلمان شده نوشته شد، هیچ کس چنین ادعایی نداشته و ندارد و ادعای او نیز مستند به هیچ سندی نمی‌باشد.

ﻫ – به فرض که نام بتی را نیز الله گذاشته باشند (که نگذاشته بودند)، باز چیزی را تغییر نمی‌دهد، چرا که انسان مختار است، همان‌طور که نام فرعون، هوای نفس خویش، بت سنگی و چوبی و حتی مجسمه‌ی آلت تناسلی را «إله» می‌گذارد و هزاران معبود بی‌نام نیز دارد که خودش متوجه بندگی آنها نیست، ممکن است دیوانه‌ای نام خودش را نیز «الله» بگذارد. خب، حالا مگر بت‌هایی که آنها را إله نام گذاشتند، واقعاً إله بودند که اگر بتی را الله نام گذاشته باشند، ریشه‌ی کلمه و اسم الله آن باشد.

بشر از این نام‌گزاری‌های وهمی و تخیلی بسیار داشته و دارد. حتی دیکتاتوری را دموکراسی نام می‌گذارد و "سلطه" را "رهایی" می‌خواند و  گرایشات فراماسونی و صهیونیستی و شیطان‌پرستی را بی‌دینی، لائیسم یا سکولاریسم می‌خواند. اینها همه اسم‌های بی‌مسمایی است که بشر روی هر چه دلش بخواهد می‌گذارد. اما نه حقایق عالم هستی با این نام‌گزاری‌ها از بین می‌رود و نه تغییر می‌یابد. و اینها همه اسم‌هایی است که آنها و پدران‌شان روی بت‌ها و إله‌های سنتی یا مدرن (ایسم‌ها) خود گذاشته‌اند. کار جدیدی هم نیست. این جهالت سابقه‌دار است، حضرت ابراهیم علیه‌السلام نیز با این جهل بشری مواجه بود و بت‌پرستان دیروز و امروز فرمود:

«مَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِهِ إِلاَّ أَسْمَاء سَمَّيْتُمُوهَا أَنتُمْ وَآبَآؤُكُم مَّا أَنزَلَ اللّهُ بِهَا مِن سُلْطَانٍ إِنِ الْحُكْمُ إِلاَّ لِلّهِ أَمَرَ أَلاَّ تَعْبُدُواْ إِلاَّ إِيَّاهُ ذَلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَلَـكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لاَ يَعْلَمُونَ» (یوسف، 40)

ترجمه: شما به جاى خداوند نمى‏پرستيد جز نام‏هايى (بى‏محتوا و بی‌مسمایی) را كه خودتان و پدرانتان نامگذارى كرده‏ايد و خدا بر (صلاحيت پرستش) آنها هيچ حجت و برهانى را نازل نكرده است. فرمان نافذ و حكومت (بر جهان هستى) جز از آن خدا نيست دستور داده كه غير او را نپرستيد آن است دين پابرجا و استوار، و لكن بيشتر مردم نمى‏دانند

و – با این همه، اگر ایشان بتی بزرگ می‌آورد و می‌فرمود: نامش الله است و از بت‌های دیگر بزرگ‌تر است، خب مشخص می‌شد که کدام بت است؟ و چه بسا دیگری نیز برای رقابت، بت بزرگ‌تری می‌ساخت و می‌گفت: حالا این "الله اکبر" است، اما نه تنها چنین ننمود، بلکه وجود خدا در محدوده زمین یا آسمان را نیز نفی کرد و فرمود که او [إله حقیقی] که نام خاصش "الله" جلّ جلاله می‌باشد، همان خالق زمین و آسمان‌هاست. و فرمود: الله اکبر، یعنی بزرگ‌تر از هر چیز و حتی بزرگ‌تر از هر وصفی که بنمایید است.

ز – پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله، به کلام وحی، صفات کمالیه‌ی الله جلّ جلاله را بیان نمود، تا دیگران بر اساس توهمات خود نیز او را توصیف ننمایند و برایش مِثل و مَثل نیز نتراشند.

فرمود: «هُوَ الحَی – او زنده است» - «هُوَ الخالِق – او به وجود آورنده است» - «هُوَ القَیّوم – او نگهدارنده است» - «هُوَ الرازِق – او رزق و روزی دهنده است» - «هُوَ السَمیع – او شنواست» - «هُوَ البَصیر – او بیناست» - «هُوَ العلیم – او داناترین است» - «هُوَ الحکیم – او با حکمت است»، «هُوَ الخَبیر – او با خبر از همه احوال مخلوفات و بندگانش است» - «هُوَ المُجیب – او اجابت کننده‌ی خواسته‌ها و نیازهاست» - «هُوَ مالِک – او مالک زمین و آسمان‌ها و هر چه در آنهاست» - «هُوَ رَحمانُ الرّحیم، هُوَ الّطیف، هُوَ القادِر و ... – حال کدام یک از این صفات در بت‌های دیروزی و امروزی، یا صنم‌ها آشکار و نهان، یا مجسمه و گوساله و طواغیت گذشته و حال، پیدا می‌شود؟ لذا فرمود:

‏"لا إلهَ إلّا اللّهُ وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ، لَهُ الْمُلْكُ وَلَهُ الْحَمْدُ، يُحْيي وَيُمِيتُ، وَهُوَ حَيّ لا يَمُوتُ بِيَدِهِ الْخَيْرُ وَهُوَ عَلى‏ كُلّ شَي‏ءٍ قَدِيرٌ»

حقه‌ی کوروش و کوروش پرستی:

کوروش یک پادشاه به نام ایرانی بوده است که شهرتی جهانی دارد و خدا را شکر که کشور کهن ایران، در میان این همه پادشاه بی‌عقل و وطن فروش و بی‌دین، یک پادشاهی داشته که بتواند از او با افتخار نام ببرد، اما در حال فرقه‌ای به نام "کوروش پرستی" وجود خارجی ندارد.

آنهایی که معمولاً دم از کوروش می‌زنند، خودشان نیز زیاد از تاریخ ایران و کوروش چیزی نمی‌دانند، از دین هم به نحو احسن چیزی نمی‌دانند، غالباً به هیچ کدام هم اعتقادی ندارند، حتی زیاد هم پایبند به وطن و ملیت نیستند؛ چنان چه در تمامی ادوار متفاوت شاهد بودیم، هر گاه خطری مملکت را تهدید کرد، الله اکبر گوها، ایستادند و با ایثار و شهادت از وجب به وجب خاک این کشور و هویت ملی ایرانی دفاع کردند و "پان ایرانیسم"ها رفتند و از لندن، پاریس و لوس آنجلس پیام فرستادند. و همیشه تاریخ نه تنها همراه و هم صدا، بلکه نوکر و بنده‌ی طواغیت بزرگ و کوچکی بودند که دشمنی آشکار با این ملت و کشور داشته‌اند. آیا غیر از این است که همین امروز نیز تمام به اصطلاح "وطن‌پرست‌ها"، به هر شکلی که شده، آب به آسیاب دشمن می‌ریزند؟!

دشمن، به خوبی می‌داند که شناخت و باور خدا عقلی و عشق به خدا و دین خدا نیز فطری است، پس نمی‌تواند آن را بگیرد. لذا فقط بَدَل‌سازی می‌کند. اله‌ی کاذب، به جای إله و معبود حقیقی. هم چنین می‌داند که پس از عشق و حب به خدا، حبّ به وطن و ملیت و قومیت از همه شدیدتر است، لذا سعی دارد از این راه وارد شود و این عِرق ملی یا حبّ وطن را به عنوان آلترناتیوی مقابل خداپرستی و دین‌گرایی قرار دهد.

البه پایش که برسد، می‌گویند: نقشه جغرافیایی و حدود مرزی، فرهنگ بومی، عِرق ملی، وطن و ...، همه خرافه است و باید به سوی جهانی شدن با محوریت و سلطه‌ی امریکا پیش برویم.

تعداد بازدید از این مطلب: 85
موضوعات مرتبط: شبهات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


منظورازسنت پیامبر(ص) چیست؟
 
شبهه‌ای که جدیدا مطرح شده این است - اهل سنت می‌گویند: ما سنت خود را از سنت پیامبر (ص) گرفته‌ایم، شما شیعیان چی؟ (دیپلم نرم‌افزار / گلستان)
     

همین‌طوری روی هوا و بی هیچ دلیلی گفتند: ما چنین هستیم، شما چی؟ خُب ما نیز در پاسخ می‌گوییم: ما چنین هستیم، شما چی؟ آیا کافیست؟

پاسخ: این ادعا جدید نیست، هر چند که در برهه‌ای مجدداً مطرح می‌شود. بالاخره (نه اهل تشیع یا تسنن واقعی)، بلکه دست‌اندرکاران ضد تبلیغ جهت تشدید اختلافات، چنین محاسبه می‌کنند که در هر نسلی (هر پنج یا حتی سه سالی)، یگ مخاطبین جدیدی وارد عرصه می‌شوند که شبهات و پاسخ‌ها را نشنیده‌اند و یا امکانات و تجهیزات جدیدی برای گسترش شعاع شبهه و اختلاف به بازار می‌آید؛ پس می‌شود روی فکر و ذهن آنها کار کرد.

ما بخیل نیستیم، دعا می‌کنیم که چنین باشد. اصلاً باید که چنین باشد. همه مسلمانان از هر مذهبی که هستند، باید به سنّت رسول الله صلوات الله علیه و آله تأسی کنند. چرا که خداوند متعال ایشان را نبی، رسول، اسوه‌ی حسنه (الگو) و رهبر امت مسلمان قرار داد و فرمود که او را جز برای اطاعت نفرستاده‌ام. «وَمَا أَرْسَلْنَا مِن رَّسُولٍ إِلاَّ لِيُطَاعَ بِإِذْنِ اللّهِ ... - و ما هيچ رسولى را نفرستاديم مگر آنكه به اذن الهی (يارى و توفيق) خدا از وى اطاعت شود / النساء، 64». و از این رو مکرر و مؤکد امر به اطاعت از خدا و رسول نمود و مشمول رحمت الهی قرار گرفتن را مرهون این اطاعت فرمود:

«وَأَطِيعُواْ اللّهَ وَالرَّسُولَ لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ - و خدا و پيامبر را فرمان بريد تا مورد رحمت قرار گيريد / آل‌عمران، 132»

حالا وارد این مقوله نمی‌گردیم که اساساً گروه و نام «سنت» ربطی به سنت الرسول (ص) ندارد، بلکه از آنجا آغاز شد که پس از خلافت عمر، به امیرالمؤمنین علیه‌السلام گفته شد که اگر به حکم قرآن و سنّت شیخین عمل کنی، تو را خلیفه خواهیم کرد و ایشان نپذیرفتند، عثمان پذیرفت و پیروان و سایر پذیرندگان "سنّی" لقب یافتند. و به این نمی‌پردازیم که حتی بنا بر مستندات معتبر اهل سنّت، نام "شیعه" را پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله، بر پیروان علی علیه السلام نهاد و آنها را بر حق اعلام نمود، بلکه مهم این است که بدانیم اساساً "سنت الرّسول ص" چیست و یعنی چه؟ حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: شما اول حق را بشناسید، بعد اهلش را خواهید شناخت.

امید است که تمامی مسلمانان جهان، اعم از اهل تشیع و تسنن، به "سنت الرسول الله صلوات الله علیه و آله" تأسی کنند، آن وقت دیگر اختلافی هم نخواهد بود و دشمنان اسلام و مسلمین نمی‌توانند به نام اسلام، مسلمانان را به جان هم بیاندازند و وهابی و تکفیری و سلفی و داعشی هم به نام اسلام به وجود نمی‌آید.

*- سنت الرسول (ص) فقط این نیست که به هنگام نماز دست‌ها را بیاندازیم و یا ببندیم. بین مذاهب چهارگانه‌ی اهل سنت نیز در این حکم اختلاف است. بالاخره سنت کدام بوده است؟

*- سنت الرّسول (ص) فقط این نیست که بگوییم ازدواج موقت (متعه) حلال است یا نیست؟ که حتی اقوال اهل سنّت نیز در این خصوص بسیار متفاوت است و حتی اغلب تصریح به سنت بودن این ازدواج در زمان ایشان و حرام شدنش در زمان خلیفه دوم دارند – آیا در عین حرام کردن ازدواج موقت، صادر کردن حکم "جهاد نکاح" و حلال کردن زن، خواهر و مادر، بر یک عده تروریست، العیاذ بالله سنّت الرّسول است؟ البته این جنایت وهابی‌های انگلیسی است و نه سنّی‌ها، اما آنان نیز خود را سلفی و پیرو سنّت الرّسول می‌نامند.

*- سنت الرّسول (ص) فقط این نیست که سجده بر روی هر چیزی را جایز بدانند، حتی روی هر چیزی حتی فرش و موکت سجده کنند، بعد به جان شیعه بیافتند که چرا روی مهر سجده می‌کنی، پس مشرک هستی(؟!)؛ خُب مُهر هم نه تنها خاک، بلکه یکی از همان "هر چیزی" هست که مجاز می‌دانند. در هر حال اینها همه احکام است.

سنت الرسول صلوات الله علیه و آله:

*- سنت رسول (ص) این است که همه‌ی اوامر و فرمایشات ایشان را یکجا قبول کنیم، نه این که دین خدا را تجزیه کنیم. بگوییم: این بخشش را قبول داریم، آن بخشش را قبول نداریم.

*- سنت رسول (ص) این است که بدانیم که نه تنها فرقی بین احکام نماز  و احکام "ولایت، امامت و خلافت" نیست، بلکه "ولایت، امامت و خلافت" مهم‌تر است، و اگر مورد توجه و تبعیت قرار نگرفت، اسلام یزیدی و امریکایی حاکم می‌شود و مسلمانان به نام سنّت الرّسول (ص) با یزید زمان خود بیعت می‌کنند. بیعتی ذلیلانه و مُهلک.

*- سنت رسول (ص) این است که اگر با خدا و پیامبرش (ص)، بیعتی بستیم (غدیر خم)، آن بیعت را نقض نکنیم و اگر تأکید نمود، نگوییم هذیان می‌گوید و بعد هر کاری که خواستیم، به نام او و سنّتش نکنیم. سنّت رسول (ص) این است که علی (ع) و قرآنش را از مسجد بیرون نکنیم.

*- سنت رسول (ص) این است که امر خدا در قرآن کریم در خصوص مودت، محبت و پیروی اهل بیتش علیهم‌السلام (که نتیجه و مزد رسالتش اعلام شد) و توصیه‌های مکرر ایشان نسب به اهل بیت (ع) را  اطاعت کنیم.

*- و خلاصه سنت رسول (ص) این است که ببینیم آیا ما مصداق کسانی که امت و همراه با حضرت محمد صلوات الله علیه و آله هستند، و در قرآن توصیف‌شان آمده است، هستیم یا خیر؟ شیعه، اهل سنّت (سنّ)، صحابه، امت یا هر اسمی که بگوییم، یعنی آیه ذیل، وگرنه فقط نامگذاری و ادعاست:

«مُّحَمَّدٌ رَّسُولُ اللَّهِ وَالَّذِينَ مَعَهُ أَشِدَّاء عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاء بَيْنَهُمْ تَرَاهُمْ رُكَّعًا سُجَّدًا يَبْتَغُونَ فَضْلًا مِّنَ اللَّهِ وَرِضْوَانًا سِيمَاهُمْ فِي وُجُوهِهِم مِّنْ أَثَرِ السُّجُودِ ذَلِكَ مَثَلُهُمْ فِي التَّوْرَاةِ وَمَثَلُهُمْ فِي الْإِنجِيلِ كَزَرْعٍ أَخْرَجَ شَطْأَهُ فَآزَرَهُ فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوَى عَلَى سُوقِهِ يُعْجِبُ الزُّرَّاعَ لِيَغِيظَ بِهِمُ الْكُفَّارَ وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ مِنْهُم مَّغْفِرَةً وَأَجْرًا عَظِيمًا» (الفتح، 29)

ترجمه: محمد رسول خدا است و كسانى كه با او هستند عليه كفار شديد و در بين خود رحيم و دلسوزند، ايشان را مى‏بينى كه همواره در ركوع و سجودند و در طلب فضل و رضوان خدايند. علامت‌شان در رخسارشان از اثر سجده نمايان است، اين وصف ايشان است در تورات و اما وصف آنان در انجيل اين است كه چون زراعتى هستند كه از شدت بركت پيرامونش جوانه‏هايى مى‏زند و آن جوانه‏ها هم كلفت مى‏شود و مستقيم بر پاى خود مى‏ايستد به طورى كه برزگران را به شگفت مى‏آورد (مؤمنين نيز اين طورند)، اين براى آن است كه كفار را به خشم آورد، خدا به كسانى كه ايمان آورده و از آن بين به كسانى كه اعمال صالح هم مى‏كنند وعده مغفرت و اجرى عظيم داده است.

نتیجه:

پس اگر کسی به خدا، پیامبر، قرآن، معاد و آن چه ایشان فرموده اعتقاد و ایمان نظری و عملی نیاورد - اگر کسی به جای شدت با دشمنان اسلام و مسلمین، به خدمت آنها درآید - اگر کسی به جای رأفت و رحمت با مسلمین، به دشمنی، نفاق، تنش و حتی قتل آنان اقدام کند – اگر کسی اهل نماز، عبادت و بندگی خدا در تمامی شئون فردی و اجتماعی‌اش نباشد – اگر کسی هر گاه دلش خواست به کفار تأسی کند و هر گاه به نفعش بود، نام اسلام و تأسی به سنّت الرّسول را حمل نماید و...، از امّت محمد صلوات الله علیه و آله فاصله گرفته و جزو کسانی که با او هستند (وَالَّذِينَ مَعَهُ) محسوب نمی‌گردد، خواه نام خود را شیعه بگذارد و یا سنّی. فرمودند: خدا راجع به بهشتش گول نمی‌خورد.

تعداد بازدید از این مطلب: 137
موضوعات مرتبط: شبهات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


انالله همه انچه خداافریده ازوجودخودش یعنی چه؟
 
 
انا لله - همه آنچه که خدا آفریده، از وجود خودش آفریده؟ یعنی سگ وخوک که نجس هستند نعوذبالله از وجود خداست؟
     

 مشکل ذهن اینجاست که گمان دارد این «از» به معنای جزء و یا قطعه و تکه است، نه به معنای فاعلیت.

خداوند متعال مرکب نیست که تجزیه شود و بدین معنا از وجود خودش چیزی بیافریند، بلکه از اوست، یعنی به امر اوست، تجلی اوست، خلق اوست.

الف - دقت کنیم که هر چه قابل تجزیه باشد، حتماً مرکب است و هر مرکبی حتماً نیازمند است، چرا که به اجزای خودش محتاج می‌باشد و هیچ نیازمندی، که قطعاً محدود نیز هست، خدا نیست.

اگر چه مثال کامل نمی‌باشد و در مثال نیز مناقشه نیست، اما اگر شما بفرمایید: «این غزل از حافظ یا سعدی است» معنایش این نیست که جزئی از وجود آنهاست، بلکه یعنی: تجلی علم، حکمت، ادبیات و ذوق شعری آنهاست.

معنای «انا لله – ما از خداییم»، این نیست که ما جزئی یا قطعه‌ای یا قطره‌ای از او هستیم، که این تصور غلط، به مثابه‌ی جسمیت بخشیدن به خداوند سبحان و نیز مرکب و قابل تجزیه دانستن اوست که منتج به محدود و نیازمند دانستن او می‌شود و خداوند متعال از این اوصاف منزه است. «سُبحانَ اللهِ عَمّا یَصِفون».

وقتی شناختیم که خداوند متعال «واحد» و «احد» است، یعنی ترکیب نیست و تجزیه نمی‌شود و وقتی شناختیم «لَیسَ کَمِثلِهِ شَیء – چیزی مانند او نیست»، یعنی هیچ چیزی جزء یا تکه‌ای از او نیست که مثل او باشد. در حالی که جزء هر چیزی، مثل همان چیز است. به عنوان مثال اگر یک ماده (مثلاً تک سلولی) به میلیون‌ها جزء تقسیم گردد، همه آن اجزا، باز هم ماده هستند.

بلکه «إنّا لله» یعنی: چنین نیست که ما خالقی نداشته باشیم و هستی ما عین ذات‌مان باشد که در آن صورت «واجب الوجود» و کمال محض خواهیم بود و هیچ گونه تغییر و تحولی نیز به ما راه نخواهد داشت – و چنین هم نیست که خود به خود و بدون هیچ فاعل فیاضی خلق شده باشیم، که این هم مورد قبول عقل نیست، چنان چه شاهدیم هر موجودی معلولِ علت یا علل پیدایش خود است، پس خالقی داریم که واجب الوجود، هستی و کمال محض است و هر چه هست، آفریده‌ی اوست.

ب – در مورد نجس و پاکی حیوانات و یا هر چیزی دیگری نیز دقت کنیم که در عالم آفرینش، خلقتِ نجّسی وجود ندارد. هر مخلوقی و هر جزئی در کارگاه هستی، حکمت، ضرورت و نقش وجودی خود را دارد.

نجس، یعنی چیزی که اجتناب (دوری) از آن برای انسان لازم است، نه این که اساساً خلقتش نجس بوده است. یک سگ، برای انسان نجس است، نه برای جفت خودش، یا سایر حیوانات یا زمین. زهر یک حیوانی چون مار یا عقرب که برای خودش و برای محیط زیست بد نیست. وجود کفتار، شغال یا لاشخور که بد نیست و اگر نسل‌شان منقرض شود، حیات و زیست دچار مشکلات عدیده‌ای می‌گردد. لجن یا فضولات حیوانات نیز برای این چرخه لازم و ضروری است.

همین خونی که مایه حیات انسان و حیوان است، اگر از رگ‌ها و مویرگ‌ها و سپس پوست خارج شود، نجس تلقی می‌گردد، یعنی انسان باید از لمس آن اجتناب کند و اگر لمس شد، تطهیر کند.

الکل گیاهان و میوه‌ها (انگور، سیب، پرتقال و ...) که ذاتاً پلید نیستند، حتی نجس هم نیستند، بلکه اگر مبدل به شراب گردند، نجس محسوب شده و نوشیدن آنها نیز حرام است.

نتیجه:

پس، چنین نیست که گمان شود هر چه هست، خود خدا یا جزیی از خداست، بلکه خلق اوست. لذا جا ندارد که ذهن گمان کند، پس آیا [العیاذ بالله] نجسی سگ یا خوک به خدا بر می‌گردد؟

در ثانی حتی انسان کامل نیز قابلیت و صلاحیت این را ندارد که خدا و یا جزئی از خدا محسوب گردد و این گمانِ خطا، انسان را به کفر و شرک اعتقادی می‌کشاند.

تعداد بازدید از این مطلب: 49
موضوعات مرتبط: شبهات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


چگونه درک کنیم که خداکیست ؟
 
 
چگونه درک کنیم که خدا کیست و چیست؟
     

«خدا کیست؟» به تناسب ظرفیت هر کس قابل شناخت می‌باشد، اما «خدا چیست؟» برای کسی قابل درک نیست، چرا که او ماهیت ندارد که گفته چیست؟

مباحث بسیاری در خصوص چگونگی شناخت خداوند متعال درج شده که اگر کلمات مرتبطی در بخش جستجو در سایت درج و کلیک شود، در اختیار قرار می‌گیرد، به ویژه آخرین مطلب، تحت عنوان «می‌گوییم صفات خدا عین ذات اوست. پس اگر شناخت ذات خداوند محال است، چگونه شناخت خدا از راه شناخت صفات میسر می‌شود؟» و در تمامی این مباحث مفصل توضیح داده شد که اساساً «ذات» قابل شناخت نمی‌باشد، بلکه نشانی‌ها (اسم‌ها و آیات) ذات قابل شناخت است.

الف – شاید بتوان اذعان داشت که انسان در شناخت خدا، قبل از هر چیز با یک «غیب» آشنا می‌شود و او را با ضمیر سوم شخص غایب «او = هو» می‌خواند. نمی‌داند این «او» کیست؟ اما به شناخت نشانه‌ها (اسم‌ها)، او را می‌شناسد. لذا در کلام الهی در آیات قرآنی نیز به «اسم» متذکر شده است - «بِسم اللهِ الرّحمن الرّحیم» - «‌وَلِلّهِ الأَسْمَاء الْحُسْنَى» به عنوان مثال:

*- ابتدا با عقل و علم می‌فهمد که در این عالم، هستی هیچ چیزی عین ذات آن نیست، پس همه هستی را از غیر گرفته‌اند؛ پس آن غیر، نباید خودش مثل بقیه باشد، بلکه باید هستی عین ذاتش باشد، لذا می‌گوید: «هُوَ الحیّ». یعنی این «او»، واجب الوجود است. حال هر که می‌خواهد باشد.

*- بعد می‌فهمد که بر همین اساس، هر چه هست، ممکن الوجود، پدیده و مخلوق است، لذا «او»یی که پدید آورده، خالق است، لذا می‌گوید: «هُوَ الخالِق».

*- می‌فهمد آن که عالَم را خلق کرده، علمی فوق هر چه هست دارد، می‌گوید: « هُوَ العَلیم» - می‌فهمد که هر ذره‌ای در این نظام آفرینش، جایگاه و نقش خود را دارد، می‌گوید: « هُوَ الحَکیم» - می‌بیند که عالم استوار است و به خودی خود نمی‌تواند استوار باشد، می‌گوید: « هُوَ القَیّوم» ...، و بالاخره با شناخت عقلی و علمی از عالم هستی، اذعان می‌کند: « هُوَ الواحِد» - « هُوَ الاَحَد» - « هُوَ المالِک» - « هُوَ الجواد، هُوَ الکَریم، هُوَ الرّحمان و ...».

ب – پس ابتدا با «هو» آشنا می‌شویم و این که چون غیر از همه مخلوقات است، پس چیزی هم مثل او نیست «لَیسَ کَمِثلِه شَیء»، پس اگر همه فانی هستند، « هُوَ الباقی». پس انسان در خصوص این اسما (نشانه‌ها) مثل: حیّ، قیّوم، علیم، قادر، جمیل، مالک، واحد، احد، رحمان و ...، تفکر می‌کند تا بیشتر و بیشتر این «او = هُو» را بشناسد و البته پس از «عقل» که نبی درونی است، «وحی» که نبی بیرونی است، به امداد می‌آید، تا شناخت کامل‌تر گردد.

ج – این کیستی خداست که به حکم عقل و وحی شناخته می‌شود و البته باید توجه داشت که هیچ کس اشراف معرفتی کامل پیدا نمی‌کند، چرا که آن وقت لازم می‌آید که اولاً معروف (خدا)، محدود و قابل احاطه‌ی علمی باشد و ثانیاً محاط در عقل عارف (شناسنده) گردد – و بدیهی است آن چه که محدود باشد، خودش پدیده و مخلوق و معلول است، نه هستی و کمال محض و واجب‌الوجود. لذا هر کس به اندازه ظرفیت وجودی خود او را می‌شناسد و چون نمی‌تواند حد هیچ یک از اسمای کمالیه را وصف کند، می‌گوید: «الله اَکبَر»، یعنی «او» که تنها خالق، معبود و إله است، بزرگ‌تر از هر وصفی می‌باشد.

و البته اگر عقل و فطرت به واسطه‌ی نفس محجوب گردد، هیچ او را نمی‌شناسد و تکفیر می‌کند.

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 96
موضوعات مرتبط: شبهات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


چراخدابنده اش رادردنیازجرمی دهد؟
 
 
بسیاری در این دنیا دچار مشکلات، بیماری‌های ناعلاج، فقر یا گرفتاری‌هایی هستند که تا آخر عمر با آنهاست. آیا این سختی‌ کشیدن‌ها با رحمانیت خدا در تضاد و تعارض نیست؟ (فوق لیسانس مدیریت)
     

در متن سؤال آمده است: می‌گویند برای رشد و تعالی انسان و رسیدن به مرتبه‌ی وصال لازمه، اما چطور خدا دلش میاد که بنده‌اش این همه زجر بکشد ...؟ پس امدادهای غیبی کجاست؟ پاسخی دهید تا دل آرام گیرد... .

ابتدا دقت نماییم که خداوند متعال مرکب از اجزا نمی‌باشد که جزئی از او با جزئی دیگر از او در تنافی یا تضاد باشد. اسما و صفات الهی، همه عین ذات هستند. علم خدا عین حکمت اوست، حکمتش عین قدرت اوست، قدرتش عین جمال اوست، جمالش عین جلال اوست... و عالم هستی، همه تجلی اسماء اوست؛ پس او «واحد» و «احد» است. یعنی هم ذات مقدس خودش واحد است و مرکب نیست و هم همتایی ندارد و دوئیت به او راه ندارد؛ لذا هیچ گاه این تردید را به خود راه ندهیم که «آیا این اسم او، با آن اسم او تضاد یا نتاقض یا تنافی ندارد؟».

هر چیزی که مرکب باشد، دارای اجزاست و هر چه اجزا داشته باشد، قابل تجزیه است، پس محدود است و اینها همه صفات مخلوق است. (به خطبه اول نهج البلاغه مراجع شود).

الف – نباید با خودمان تعارف یا دروغ داشته باشیم. دنیا جای آسودگی نیست و آسودگی حتی برای اشرف مخلوقات و اکمل آنها، یعنی مقام محمود، حضرت محمد مصطفی صلوات الله علیه و آله، و وجود مقدس معصومین علیهم‌السلام که انسان‌های کامل و عباد الرحمن بودند، وجود نداشت و ندارد، چه رسد به بقیه. مگر حضرت امام مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف اکنون آسوده هستند؟

در قرآن کریم فرمود: « لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِي كَبَدٍ - كه بى‏ترديد ما انسان را در رنج و مشقّت آفريده‏ايم (البلد، 4)»

ب – آسودگی وقتی است که قلب به اطمینان برسد، اضطراب و تزلزل و نگرانی و دغدغه به آن راه نداشته باشد و چنین حالتی (حیات طیبه)، تا وقتی انسان مرگ را در پیش رو دارد و در عالمِ فانی زندگی می‌کند، پیش نخواهد آمد. وقتی به دنبال هر کامی، ناکامی – به دنبال هر موفقیتی، شکست – به دنبال هر به دست آمدنی، از دست دادنی هست، دیگر آسودگی معنا ندارد.

امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: خدا را فرشته‌ای است که هر روز بانگ بر می‌آورد، [ای فرزندان آدم!] بزایید برای مردن و فراهم آورید برای نابود شدن (جمع کنید برای از دست دادن) و بسازید برای ویران شدن. (نهج البلاغه، حکمت 132)

ج – هر کاری سخت است، اما هر سختی و مشکلی بد نیست. جَنین وقت به دنیا آمدن سختی می‌کشد، چون مرگ او در عالَمِ رَحِمِ مادر فرا می‌رسد، اما در این عالم متولد می‌شود و چشمش به جهان روشن می‌شود و در مسیر رشد و تعالی قرار می‌گیرد – سپس در این عالمِ فرسایشی می‌میرد و مرگ سخت است، اما در عالم برزخ متولد می‌شود و سپس آن عالم نیز فانی شده و در قیامت از خاک مبعوث می‌شود (در قیامت تولد نیست).

کندن چاه برای دسترسی به آب سخت است، اما رسیدن به آب را در پی دارد که مایه حیات است – تحصیل علم از کودکی تا وقت مرگ سخت است، اما علم حیات است – کسب و کار سخت است، به ویژه حلالش، اما تأمین معاش را به دنبال دارد ... و خلاصه هیچ کاری آسان نیست و اساساً «آدم شدن» سخت است.

د – در زندگی دنیوی، گاه گشایش‌هایی حاصل می‌شود که برای شیرین شدن کام و نشاط و کسب انرژی برای پویایی بیشتر است و گاه گرفتاری‌هایی پیش می‌آید، که برای حصول ارزش افزوده در این کارگاه هستی است. زمین را اگر به حال خود رها کنید، به ظاهر آسوده است، اما ارزش افزوده‌ بخشیدن به آن مستلزم سوراخ کردن دل آن برای رسیدن به آب، زیر و رو کردن خاک آن برای آماده سازی کشت و ... می‌باشد.

زندگی و رشد بشر نیز از این قواعد کمالی مستثنی نمی‌باشد. الماس را تا تراش ندهند، برلیان نمی‌شود و البته اگر زبان داشت می‌گفت: این تراش، سخت و دلخراش است.

ﻫ - خدا و رحمت خدا را با انسان مقایسه کردن خطاست، لذا «چطور دلش می‌آید»، در مورد او صدق نمی‌کند.

رحمت خدا واسعه است، یعنی هر چه که وجود می‌یابد، تجلی همان رحمت اوست. او جواد، کریم، لطیف، رئوف، عزیز، است، هم چنان که علیم، حکیم، سمیع و بصیر است. او این عالم را بر اساس نظامات علیمانه و حکیمانه خلق کرده است و معنای رحمتش این نیست که نظام را بر هم زند. حتی معجزه یا امدادهای غیبی (که در متن سؤال شده بود که پس کجاست؟) نیز خارج از نظام خلقت و از جمله نظام «علیّ و معلولی» نمی‌باشد. پس اگر سلسله علل فراهم شد تا کسی کور یا بیمار یا علیل شود، می‌شود – چنان چه اگر سلسله علل فراهم شد تا کسی بهبود یابد، می‌یابد.

شمول رحمت الهی یا امداد غیبی نیز خارج از این نظام نیست، لذا فرمود: جز من را نپرستید – عبادت و اطاعت کنید – اوامر و نواهی من را انجام دهید – دعا کنید – ظلم نکنید – از پیامبر و اهل عصمت علیهم السلام تبعیت کنید – به قرآن کریم تأسی کنید – به تعقل، تفکر و علم روی‌آورید – برای قسط قیام کنید و ... – چرا که اینها همه در نظام «علیّ و معلولی» نقش آفرینی می‌کنند.

بشر، به همه اینها پشت می‌کند، به خود و دیگران ظلم می‌کند، جهل و تجاهل را پیشه می‌کند ...، و هنگامی که مشکلات عدیده برخورد کرد، می‌پرسد: پس رحمت الهی یا امداد غیبی چه شد؟

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 67
موضوعات مرتبط: شبهات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


چراخداوندبیش ازحدتوان امتحان سخت می کند؟
 
 
چرا خدا مارا بیش از حد توان امتحان سخت می‌کند؟ ما هم چون ظرفیت آن را نداریم از خدا و دین و نماز دست می‌کشیم و نسبت به دین زده می‌شویم.
     

اگر دقت نموده باشید، اخیراً سؤال و شبهه در متهم و محکوم کردن خدا بسیار رواج یافته است! البته علت دارد؛ چون نمی‌توانند اعتقاد راسخ مردم به «خدا» را از آنها بگیرند، سعی می‌کنند تا «خدا» را در نظر آنان [العیاذ بالله]، ناعادل، سخت‌گیر، عذاب‌کن و ...، جلوه دهند. یعنی یک جنگ نرم و ضد تبلیغ علیه خدا. در حالی که معتقد به خداوند متعال می‌داند که او منزه (سبحان) از هر نقص و اینگونه توصیفات است.

الف – آیا اینان از هر مقصد و رسیدن به هر هدفی چون سخت است، دست می‌کشند، یا فقط از پرستش خدا (به بهانه سخت بودن) دست می‌کشند؟!

 قطعاً کسانی که از پرستش خداوند واحد روی بر می‌تابند و از اطاعت او دست می‌کشند، نه تنها رها نمی‌شوند؛ بلکه به پرستش، عبادت و اطاعت هزاران خدای دروغین و ربّ کاذب، روی می‌آورند، چرا که انسان هیچ گاه غنی نیست و نمی‌شود و اساساً پرستنده آفریده شده است.

تردیدی نیست که پرستش و اطاعت هزاران ربّ (مالک و تربیت کننده امور) که همگی خودشان مخلوق و مرزوق و محدود هستند، به مراتب سخت‌تر از پرستش خداوند واحد و متعال است. پس چرا از پرستش آنان دست نمی‌کشند؟!

حضرت یوسف علیه‌السلام چقدر حکیمانه و زیبا به هم سلولی‌های خود نصیحت کرده و می‌گوید:

« يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ أَأَرْبَابٌ مُّتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ » (یوسف، 39)

ترجمه: اى دو يار زندانى من (هم سلولی‌های من)! آيا خدايان متعدد و پراكنده بهترند يا خداى يكتاى غالب و چيره؟

ب – آیا اینان از هر کار سختی دست می‌کشند و یا فقط عبادت و اطاعت خدا در نظرشان سخت جلوه داده شده و به راحتی دست می‌کشند؟ تحصیل علم سخت است، کار و تحصیل مال سخت است، زندگی فردی سخت است، زندگی اجتماعی سخت‌تر است، رشد و تعالی در هر زمینه‌ای سخت است، شناخت مردم و مخاطبین [برای رفاقت، همکاری، ازدواج، شراکت  و هر گونه تعاملی] سخت است، جاذبه و دافعه سخت است، دوستی و دشمنی سخت است و ...؛ آیا از همه شئون زندگی دست می‌کشند؟!

چطور برای‌شان مشغول شدن به لهو و لعبِ پوچ، بی‌حاصل و مضرّ، سخت نیست؟ زندگی، دنیا و آخرت را بازی فرض گرفتن و سپس با جهالت تمام با حقایق و واقعیت‌های آن مواجه شدن سخت نیست، اما کمی فکر کردن و درست عمل کردن سخت است؟! روزانه ده‌ها جمله‌ی بیهوده گفتن، جوک و پیامک دادن، دروغ و تهمت و غیب و ... سخت نیست، اما چند رکعت نماز سخت است؟

« الَّذِينَ اتَّخَذُواْ دِينَهُمْ لَهْوًا وَلَعِبًا وَغَرَّتْهُمُ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا فَالْيَوْمَ نَنسَاهُمْ كَمَا نَسُواْ لِقَاء يَوْمِهِمْ هَـذَا وَمَا كَانُواْ بِآيَاتِنَا يَجْحَدُونَ » (الأعراف، 51)

ترجمه: همان كسانى كه دين خويش را سرگرمى و بازيچه گرفتند و زندگى دنيا فريبشان داد. پس امروز آنان را از ياد مى‏بريم همان‏طور كه ديدار امروزشان را از ياد بردند و آيات ما را انكار مى‏كردند.

قطعاً حرکت یک کور در مسیر ناهموار، کج و معوج و سقوط به پرتگاه‌ها، به مراتب سخت‌تر از حرکت یک بینا در صراط مستقیم است. پس چرا از آن سختی دست نمی‌کشند؟!

ج – آیا انسان خودش و جهان هستی و تمامی قوانین حاکم بر آن را بهتر از خدا و آفریننده‌ی خودش و این عالم می‌شناسد؟! چطور انسان خیال می‌کند که بهتر و بیشتر از خدا به طریق هدایت و سعادت خود و توانمندی‌هایش آگاه است؟ خداوند حکیم، هیچ کس را بیشتر از وسع و طاقتش مکلف نکرده است:

« وَلَا نُكَلِّفُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا وَلَدَيْنَا كِتَابٌ يَنطِقُ بِالْحَقِّ وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ » (المؤمنون، 62)

ترجمه: و هيچ كس را جز به قدر توانش تكليف نمى‏كنيم، و نزد ما كتابى است كه به حق سخن مى‏گويد، و آنان مورد ستم قرار نمى‏گيرند.

د – امتحان، یعنی گذر موفق از یک مرحله و رسیدن به مرحله بالاتر. لذا امتحان وسیله‌ی قرب و نزدیک شدن است.

امتحان یک یا چند مورد خاص از حوادث و اتفاقات زندگی نیست. هر آن و هر نفس و هر کاری، خودش امتحان است. قدم برداشتن خودش امتحان است. یعنی معلوم می‌شود که هدف و مقصد چه بوده؟ فرد چگونه می‌اندیشد؟ چه اهدافی دارد و به چه قصدی قدم برداشته است؟ در کدام مسیر قرار گرفته و پیش می‌رود؟ و چگونه قدم برداشته و بر می‌دارد؟ اگر به خطا رفت، آیا بر می‌گردد یا هم چنان با لجاج تمام ادامه می‌دهد؟ لذا امتحان ظهور چگونگی اعتقاد، ایمان و عملکرد است، که البته هر چه باشد، نتایج خودش را در بر دارد.

تعداد بازدید از این مطلب: 56
موضوعات مرتبط: شبهات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


ضرورت عبادت چیست؟
 
 
ضرورت عبادت چيست؟ آيا اگر كسي عبادت نكند، مورد غضب خداوند قرار می‌گيرد و به جهنم می‌رود؟ در صورتی كه پاسخ مثبت باشد، آيا چنين عكس‌العملی از طرف خداوند منطقی و عادلانه است؟ (فوق لیسانس/تهران)
     

قبل از بیان پاسخ، باید به یک نکته‌ی بسیار مهم در مورد «عدل خدا» توجه نمود: گاه افرادی نسبت به خداوند متعال جاهل‌اند و تکذیب و انکار می‌کنند و یا به تعبیر دیگری «کافر» هستند، خُب این یک مقوله‌ی جداگانه‌ای است، اما یک موقع مدعی می‌شوند که خدا را قبول دارند، اما «عدل» او را زیر سؤال می‌برند؛ این جای تأمل دارد(؟!) چرا که عدل یعنی: قرار دادن هر چیزی در جای خود و مقابل ظلم قرار دارد. حال آیا گمان دارند که خدا هست، اما [العیاذ بالله] ظالم است؟! و حال آن که خدا، هستی و کمال محض است و نقص و نیستی و کاستی به او راه ندارد و ظلم نیز از جهل و نیاز است.

پس دقت کنیم، هر سؤال یا شبهه‌ای که داریم، به راحتی مطرح کنیم، اما خودمان متوجه باشیم که زود «عدل» خدا زیر سؤال نبریم و نپرسیم: «آیا خدا عادل است و یا این فعل او با عدل منافات ندارد؟!».

 البته برخی نیز سعی دارند بگویند: خدا عادل است، این فعل نیز با عدل او منافات دارد، پس این اخبار دروغ است! می‌خواهند ناخودآگاه القا کنند که «عدل الهی»، یعنی هیچ نتیجه و پاداش و عقابی نباید وجود داشته باشد و هر کس هر راهی رفت و هر کاری کرد، به سعادت برسد! آیا این عدل است؟!

الف – فلسفه، یا در واقع حکمت عبادت، بسیار گسترده است، تا آنجا که فرمود: جن و انس را خلق نکردم، مگر برای عبادت «وَمَا خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ»، در حالی که می‌دانیم خداوند متعال غنی و حمید است و به هیچ چیز و از جمله به عبادت بندگانش نیازی ندارد. لذا روشن می‌شود که پس فایده‌ی عبادت، به عبد بر می‌گردد.

خداوند کریم، انسان را خلق کرد تا او را مشمول لطف، کرم و پاداشش قرار دهد، اما برخورداری از هر کمالی، مستلزم برخورداری از ظرفیت اخذ و پذیرش آن است که با «عبادت» محقق می‌گردد.

ب – عبادت، یعنی بندگی و بندگی نیز یعنی وابستگی محض.

شخص یا چیزی را که انسان هدف والا و نهایی خود فرض کند، همه اهداف خود را زیر مجموعه، تابع و در راستای آن قرار دهد، بالبتع بدان سو رهسپار گردد، إله و معبود انسان می‌گردد. معشوقی می‌شود که انسان به او وابستگی محض پیدا می‌کند و تلاش می‌کند تا به دیدار و وصال او نایل گردد. به این تلاش در شئون مختلف زندگی فردی و اجتماعی می‌گویند: «عبادت معبود». لذا فرمود: انسان را خلق نکردم که دیگران و مخلوقاتی چون خود را معبود گیرد و یا بندگی ابلیس یا هوای نفس خود را بکند، بلکه خلق کردم تا من را معبود خود بگیرد، تا رشد کند و ارزش افزوده (پاداش) پیدا کند. پس حکمت عبادت، همان تکامل و ارزش افزوده است.

ج – نظام خلقت، بر اساس نظمی عالمانه و حکیمانه استوار می‌باشد. نظم، رابطه معقول و منطقی بین اجزای یک مجموعه برای رسیدن به هدفی واحد، مشخص و معین است و این نظم پیچیده، همان گونه که بر عالم ماده حاکم است، بر سایر عوالم نیز حاکم می‌باشد.

عبادت قرار گرفتن در این نظم و منظم شدن است، نظمی منطبق با نظم عالم هستی که رو به سوی او دارد.

پس، اگر بر اساس این نظم علیمانه و حکیمانه، از ویژگی‌های آتش سوزانندگی باشد و از ویژگی‌های پوست و گوشت، سوختن باشد؛ کسی که دستش را بر آتش می‌برد و می‌سوزد، حق ندارد که نظم عالم و سپس عدل خدا را زیر سؤال ببرد.

د – موقعیت انسان در این عالم، در مَثَل مانند کسی است که در نقطه‌ی صفر مرزی قرار گرفته است، البته با سرمایه‌ها و امکانات گسترده‌ای که از جمله آنها: روح، روان، بدن، عقل، شعور، منطق، اختیار، اراده، الهام، وحی (کتاب) و امام و پشیوا (راهنما) می‌باشد.

او می‌تواند از تمامی این امکانات به خوبی استفاده کند و در مسیر رشد صعود کند و  تا اعلا علیین بالا رود و می‌تواند برعکس مسیر سقوط را تا اسفل السافلین بپیماید.

نقطه‌ی اوج صعود او «نور» است و نقطه‌ی اوج هبوط او نیز «نار» است. و این عین نظم و عدل حکیمانه است.

اگر هدف والایش، إله‌اش، معبودش و ربّش، «الله جل جلاله» شد و بندگی (عبادت) او را نمود، توسط او به سوی نور هدایت می‌شود و اگر طواغیت (از مسیر خارج شدگان و طغیان کنندگان) را إله، رب، معبود و ولیّ خود گرفت و عبد آنان شد، خود نیز از مسیر حق، صراط مستقیم و طریق کمال، خارج می‌شود و توسط آنان به سوی تاریکی‌های آتش کشانده می‌شود:

«اللّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُواْ يُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِينَ كَفَرُواْ أَوْلِيَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ» (البقره، 257)

ترجمه: خداوند سرور (ولی و سرپرست) كسانى است كه ايمان آورده‏اند؛ آنان را از تاريكی‌ها به سوى روشنايى به در مى‏برد و[لى] كسانى كه كفر ورزيده‏اند سرورانشان [همان عصيانگران=] طاغوتند كه آنان را از روشنايى به سوى تاريكی‌ها به در مى‏برند؛ آنان اهل آتشند كه خود در آن جاودانند.

ﻫ – عبادت، نماز و روزه و حجاب و جهاد نیست، بلکه وابستگی و بندگی است و این امور، ملزومات عبادت و بندگی می‌باشند.

عبادت، باور، اعقتاد، ایمان و عمل هدفدار و با اخلاص است که در معرفت و اطاعت مخلصانه متجلی و محقق می‌گردد و بدیهی است که انسان به همان هدف و نتیجه‌ای می‌رسد که در آن جهت تلاش و حرکت کرده است، خواه نور باشد یا نار.

خداوند متعال به بشر «اختیار و اراده و انتخاب» را موهبت نمود و بدین سبب او را افضل و اکمل مخلوقات خواند، و البته ضمن عقل، شعور، علم و الهام، او را با وحی، معلم و مربی و امام، هدایت نمود تا از آتش دور شود و به کمال و فلاح نزدیک گردد، و فرمود:

«إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِرًا وَإِمَّا كَفُورًا» (الإنسان، 3)

ترجمه: ما راه را به او نشان داديم خواه شاكر باشد و پذيرا گردد يا ناسپاس.

پس اگر کسی به رغم این همه نعمت و موهبت و امکانات، تصمیم گرفت به سوی آتش رود، نباید عدل خدا را زیر سؤال ببرد. مثل این است که کسی عمداً زهر یا اسید بنوشد، یا شراب بنوشد، یا مواد مخدر مصرف کند یا ...، و سپس نظام خلقت و عدل آن را زیر سؤال که چرا دورن مرا پوساند و سوزاند و مرا به هلاکت کشاند؟ او خودش از مسیر قسط و عدل خارج شده و به خودش ظلم کرده است:

«إِنَّ اللّهَ لاَ يَظْلِمُ النَّاسَ شَيْئًا وَلَكِنَّ النَّاسَ أَنفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ» (یونس، 44)

ترجمه: خدا به هيچ وجه به مردم ستم نمى‏كند ليكن مردم خود بر خويشتن ستم مى‏كنند.

تعداد بازدید از این مطلب: 103
موضوعات مرتبط: شبهات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


چراامام زمان (ع)عمرطولانی دارد؟
 
غیبت - چرا امام زمان (عج) بیش از هزار سال غیبت داشته است؟ (دیپلم تجربی / کوهدشت)
     

خوب است سؤال کنیم که اساساً چرا غیبت داشته و دارد. چرا که مدتش فرقی ندارد که یک دقیقه باشد، یا یک سال، یا 25 سال، یا هزار سال و یا بیشتر.

مهم است که دقت کنیم: "غیبت" یعنی چه و امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف، چه غیبتی دارند و چرا؟ اگر این را به خوبی دانستیم، به خوبی می‌فهمیم که چرا طول کشیده است؟ و می‌فهمیم چه باید بکنیم که بیشتر طول نکشد؟

الف - «غیبت»، به مثابه‌ی نبودن ایشان نیست. ایشان در نیمه شعبان سال 255 هجری قمری به دنیا آمدند و هستند.

ب - «غیبت»، خالی بودن زمین از خلیفة‌الله و حجة‌الله نیست، چرا که فرمود: هیچ‌گاه زمین از حجت خدا خالی نمی‌ماند، چه ظاهر باشد و چه پنهان.

ج - «غیبت»، رفتن به درون چاه، یا پشت کوه‌ها و یا بالای ابرها نیز نیست؛ بلکه روی زمین زندگی می‌کنند – مثل همه‌ی مردم – می‌بینندش – ولی نمی‌شناسندش.

غیبت دو جنبه دارد:

پس غیبت دو جنبه دارد و یا از دو منظر باید مورد توجه قرار گیرد:

منظر اول – "غیبت از شناسایی" است. یعنی او در میان مردم است، مردم نیز او را می‌بینند، ولی نمی‌شناسند. مانند هزاران نفری که می‌بینند، اما نمی‌شناسند. لذا اگر عکس و مشخصاتی از وی را به بیننده ارائه دهند و سؤال کنند که آیا او را تا کنون دیده‌ای؟ پاسخ می‌دهد خیر.

محمد بن عثمان عمری، دومین نایب امام علیه السلام در عصر غیبت صغرا، با قسم جلاله‌ی "والله" می‌گوید: «والله إنّ صاحِبَ هذا الأمر، یَحضرُ المَوسمُ کُلّ سِنة فَیُری النّاس وَ یَعرِفَهُم وَ یَرونَهُ وَ لا یَعرِفونَه‌» (شیخ طوسی ره، کتاب الغیبة، ص 202)

ترجمه: به خدا سوگند صاحب این امر همه ساله در موسم حج حضور می‌یابد، او مردم را می‌بیند و می‌شناسد، مردم نیز او را می‌بینند، ولکن نمی‌شناسند.»

منظر دوم – "غیبت از قیام و حکومت" است که اصل موضوع این است؛ و این مهم باید مورد توجه مسلمانان جهان قرار گیرد. یعنی از خود و دیگران بپرسند: چرا ایشان غایب است؟ چرا ظهور و قیام نمی‌کند؟ چرا حکومت جهانی را به راه نمی‌انداز و مستقر نمی‌نماید؟

پاسخ:

پاسخ سؤال بسیار روشن است. امام علیه‌السلام، دو شأن دارد:

*- یکی «ولایت و امامت» امام است؛ که از جانب خداوند متعال برگزیده و منصوب می‌گردد و هیچ ربطی هم به مردم و دیگران ندارد، چرا که خداوند متعال نه از کسی اجازه می‌گیرد و نه با کسی مشورت می‌کند. اوست که می‌داند چه کسانی را به نبوت، ولایت، امامت و هدایت مردم منصوب گرداند. در این امر سلیقه‌ی مردم، رأی مردم، اکثریت، موافقت، مخالفت و ...، هیچ نقش و اثری ندارد. مردم که نمی‌توانند برای خدا تصمیم بگیرند و یا رأی خود را به او تحمیل کنند. «مردم کجا و شناخت امام، که بتوانند به رأی خود انتخاب کنند – امام رضا علیه‌السلام»

پس، ولی‌الله و امام برگزیده الهی (حجة‌الله) که باید از سوی او برگزیده شود، همیشه هست و به وظایف و تکالیف ولایی خود عمل می‌کند.

*-دیگری «قیام و سپس حکومت» است. این فرق دارد؛ این را مردم باید بخواهند. مردم اگر نخواهند، نمی‌شود قیام کرد و نمی‌شود بر آنان حکومت نمود.

*- حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السلام، قیام نکردند، چون یار نداشتند و چون مردم حکومت او را نخواستند، 25 سال "غیبت از حکومت" داشتند، تا این که مردم جمع شدند و خواستار حکومت ایشان گردیدند. به غیر از سیدالشهداء، امام حسین علیه‌السلام، امامان دیگر نیز قیام نکردند، چون نه تنها 72 یار لایقی چون حضرات ابوالفضل، زینب کبری، علی اکبر و ... نداشتند، بلکه به تعبیر خودشان، حتی هفت نفر یا 15 نفر نیز نداشتند. پس به طریق اولی، حکومت هم نکردند.

*- امام خمینی رحمة‌الله علیه، در سال 1342 هیچ فرقی با امام خمینی (ره) در سال 1357 نداشتند، آن موقع مردم حمایت نکردند و نخواستند، لذا تبعید شدند. اما وقتی یاران مناسب پیدا کردند، شرایط برای قیام مناسب شد، قیام کردند؛ و وقتی مردم حمایت کردند و خواستند، حکومت اسلامی را بنیان گذاشتند.

*- پس تا شرایط برای قیام مساعد نگردد، قیام نخواهند نمود و تا جامعه بشری از این خواب غفلت بیدار نشوند و منجی و حکومت الهی نخواهند، حکومت نخواهد نمود. حال چه این غیبت [غیبت از حکومت] یک سال طول بکشد، یا هزار سال یا دو هزار سال.

والحمدلله موج امامخواهی گسترده شده و بیداری اسلامی اوج گرفته و ملل دیگر نیز روز به روز از طواغیت و فراعنه‌ی زمان و مکاتب بشری ناامیدتر شده و می‌شوند.

*- بدیهی است اگر همین شیعیان، که امام زمان‌شان را می‌شناسند، او را دوست دارند و خواهان قیام و حکومت‌شان هستند، با هم وحدت می‌کردند، غیبت چنین طول نمی‌کشید:

حدیث:

حضرت حجة بن الحسن، امام مهدی علیه‌السلام:

«وَ لَوْ أَنَّ أَشْياعَنا ـ وَفَّقَهُمُ اللّه  لِطاعَتِةِ ـ عَلَى اجْتِماعٍ مِنَ القُلُوبِ فِى الوَفاءِ بِالعَهْدِ عَلَيْهِمْ، لَما تَأَخَّرَ عَنْهُمُ الْيُمْنُ بِلِقائِنا، وَ لَتَعَجَّلَتْ لَهُمُ السَّعادَةُ بِمُشاهَدَتِنا عَلى حَقِّ الْمَعْرِفَةِ وَ صِدْقِها مِنْهُم بِنا» (احتجاج، ج 2، ص 498)

ترجمه: اگر شيعيان ما ـ كه خداوند آنان را به اطاعت از خود موفق گرداند ـ دل هايشان بر وفاى به پيمانى كه بدان موظف هستند، اتفاق مى كردند، قطعا توفيق ملاقات با ما براى آنان به عقب نمى افتاد، و قطعا سعادت مشاهده‌ى ما، بر اساس معرفت دقيقى و صداقت دل نسبت به ما، به زودى براى آنان حاصل مى‌شد.

 

تعداد بازدید از این مطلب: 80
موضوعات مرتبط: شبهات , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود